چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


خون آشام


خون آشام
- بله‌... خانم‌ دكتر، ببخشین‌ همسرتون‌ پشت‌خط هستن‌.
- مگه‌ بهشون‌ نگفتین‌ كه‌ من‌ مریض‌ دارم‌؟
- چرا ولی‌ ایشون‌ اصرار كردن‌، كه‌...
- خیل‌ خب‌، خیل‌ خب‌... ارتباط بدین‌.
- الو؟ بنفشه‌؟
- بله‌؟ چیه‌ جهانگیر؟ باز چه‌ خبره‌، من‌ مریض‌دارم‌... كاری‌ داشتی‌؟
- واسه‌ من‌ قیافه‌ نگیر لعنتی‌... خودت‌ بهترمی‌دونی‌، بگو قرصای‌ منو كدوم‌گوری‌ گذاشتی‌؟
- كدوم‌ قرصا... خفه‌ شو، بگو اونارو كجاگذاشتی‌... تو خیال‌ كردی‌ با هالو طرفی‌، كاری‌نكن‌ كه‌ پاشم‌ بیام‌ اون‌ مطبت‌ رو روی‌ سرت‌ خراب‌كنم‌، بگو چیكار شون‌ كردی‌، همون‌ قرصام‌...
- تو دیوونه‌ شدی‌، من‌ دست‌ به‌ چیزی‌ نزدم‌، به‌من‌ چه‌... وقتی‌ خودت‌ به‌ خودت‌ رحم‌ نمی‌كنی‌به‌ من‌ چه‌ كه‌ اعصاب‌ خودمم‌ خراب‌ كنم‌.
- بنفشه‌ تو منو می‌شناسی‌ من‌ دروغ‌ نمی‌گم‌،نزار پاشم‌ بیام‌ آبروریزی‌ راه‌ بندازم‌، اون‌ وقت‌دیگه‌ تو، یه‌ ساعتم‌ نمی‌تونی‌ تو چشم‌ اون‌ مریضات‌و منشی‌ دفترت‌ نیگاه‌ كنی‌، جلوی‌ اون‌ آقا دكترای‌بوزینه‌ هم‌ آبروت‌ رو می‌برم‌ كه‌ آن‌قدر بهت‌ خانم‌دكتر خانم‌ دكتر نبندن‌. زود باش‌ بگو بینم‌ كجاگذشتیشون‌؟
- به‌ خدا، به‌ پیر به‌ پیغمبر اون‌ كسی‌ كه‌ تو قبول‌داری‌ و نداری‌ من‌ دست‌ به‌ قرصات‌ نزدم‌... به‌جون‌(مهشید) و(مهیار) من‌ روحم‌ از جاشونم‌بی‌خبره‌...
- جفت‌شونو به‌ عزات‌ می‌شونم‌، خرخره‌ هر دوشونو اگه‌ تا نیم‌ ساعت‌ دیگه‌ واسم‌ نیاری‌ با چاقوپاره‌ می‌كنم‌، تو كه‌ منو می‌شناسی‌...
- آخه‌ من‌ از كجا اون‌ درد بی‌ در مونو واست‌فراهم‌ كنم‌، من‌ كی‌ تو عمرم‌(مواد) خریده‌ بودم‌.
- به‌ جهنم‌... وقتی‌ یه‌ بار مجبور شدی‌ گیر بیاری‌دیگه‌ از توی‌ كشو و جیب‌ من‌ كش‌ نمی‌ری‌. زودباش‌ زنیكه‌، من‌ دارم‌ می‌میرم‌.
مغزم‌ كار نمی‌كند، من‌ مدت‌هاست‌ او را به‌ حال‌خودش‌ رها و از او قطع‌ امید كرده‌ام‌. با این‌ حال‌مثل‌ یك‌ دمل‌ چركین‌ روی‌ پیشانیم‌ جا خشك‌كرده‌ است‌. من‌ دكتر(بنفشه‌ قریبیان‌) فوق‌تخصص‌ جراحی‌ قلب‌ از انگلستان‌ شاگرد ممتازدیروز و پزشك‌ موفق‌ امروز، اسیر دیوی‌ شده‌ام‌كه‌ آرامش‌ زندگی‌ و طعم‌ شیرین‌، همه‌ امكاناتی‌ راكه‌ در ید قدرت‌ دارم‌، را به‌ كام‌ خودم‌ و فرزندانم‌مانند زهر كرده‌ است‌. گاهی‌ فكر می‌كنم‌، ای‌ كاش‌بلای‌ آسمانی‌ بر سرش‌ نازل‌ می‌شد، ای‌ كاش‌قدری‌ هوا وارد رگ‌ دستش‌ می‌شد و می‌مرد. ای‌كاش‌ قدرت‌ آن‌ را داشتم‌ تا خودم‌ جانش‌ رابگیرم‌. ظرف‌ دو سال‌ اخیر او روز به‌ روز با آزارها واذیت‌هایش‌ من‌ و دو فرزند دو قلویم‌ را در میان‌آتش‌ هوا و هوس‌هایش‌ سوزانده‌ است‌. هیچ‌وقت‌ باورم‌ نمی‌شد،(جهانگیر) نوه‌ خاله‌ مادر كه‌مثل‌ لیلی‌ و مجنون‌ به‌ یكدیگر عشق‌ می‌ورزیدیم‌،این‌ طور مثل‌ بختك‌ زندگیم‌ را نابود كند. وقتی‌ ۱۰سال‌ پیش‌ با هم‌ ازدواج‌ كردیم‌، من‌ رزیدنت‌ سال‌اول‌ تخصصی‌ بودم‌ و او كارمند ساده‌ بانك‌،سادگی‌ و صداقت‌ و محبت‌ بی‌پیرایه‌ او موجب‌شد، بدون‌ در نظر گرفتن‌ منزلت‌های‌ اجتماعی‌ وتفاوت‌های‌ فاحشی‌ كه‌ متعاقب‌ با آن‌ وجودداشت‌، با هم‌ ازدواج‌ كنیم‌. ما حدود سه‌ سال‌ و نیم‌عقد كرده‌ بودیم‌، قبل‌ از آن‌ كه‌ برای‌ گرفتن‌ بوردفوق‌ تخصصی‌ به‌ انگلیس‌ بروم‌ به‌ عقد او درآمدم‌.آن‌ موقع‌ ۳۰ ساله‌ بودم‌ و خیال‌ می‌كردم‌ به‌واسطه‌ موفقیت‌های‌ بسیار و تجارب‌ و مطالعات‌وسیع‌ و تحصیلاتم‌ حتما خیلی‌ از زندگی‌ سردرمی‌آورم‌ و خوب‌ را از بد تشخیص‌ می‌دهم‌. من‌و جهانگیر تقریبا حدود شش‌ سالی‌ به‌ واسطه‌ آن‌ كه‌خانواده‌های‌مان‌ نزدیك‌ یكدیگر و در یك‌ محله‌زندگی‌ می‌كردند، به‌ هم‌ نزدیك‌تر شدیم‌ و انس‌گرفتیم‌. آن‌ موقع‌ من‌ ۱۳ ساله‌ بودم‌ و او ۱۵ساله‌... حساس‌ترین‌ سنین‌ نوجوانی‌ را به‌ یكدیگردلبستیم‌. من‌ از همان‌ موقع‌ به‌ خاطر آن‌ كه‌ عاشق‌درس‌ خواندن‌ و پزشكی‌ بودم‌، سرم‌ به‌ درس‌ بود،اما او علی‌رغم‌ استعدادهای‌ بسیار دنبال‌سرگرمی‌های‌ مختلف‌ بود. من‌ مفهوم‌ عشق‌ رانمی‌فهمیدم‌، جز آن‌ كه‌ گاهی‌ از لابلای‌ كتاب‌های‌رمان‌ خوانده‌ بودم‌، اما او در عوض‌ خوب‌یادگرفته‌ بود، چطور قلب‌ دختر ساده‌ای‌ چوی‌مرا جذب‌ كند. مادرش‌ دختر خاله‌ مادرم‌ بود،ولی‌ هر چه‌ یادم‌ هست‌ از مادر و مادر بزرگم‌شنیده‌ام‌، اخلاق‌ و روحیه‌ خاصی‌ داشت‌ و غالبا بافامیل‌ و خانواده‌ كنار نمی‌آمد و اصولا خود راتافته‌ جدا بافته‌ می‌دید. از وقتی‌ هم‌ كه‌ با آقای‌نصرتی‌ ازدواج‌ كرد، وضع‌ بدتر شد. تقریبا بعد ازفوت‌ شوهرش‌ به‌ دلیل‌ عارضه‌ قلبی‌ او با همه‌ قطع‌رابطه‌ كرد و تنها كسانی‌ كه‌ با او رابطه‌ و رفت‌ وآمدشان‌ را حفظ كرده‌ بودند، ما بودیم‌.ثدخترخاله‌(بهجت‌) بعد از ازدواج‌ با آقای‌نصرتی‌ كه‌ كارمند دادگستری‌ سابق‌ بود، صاحب‌دو فرزند شد كه‌ جهانگیر فرزند اول‌ و(فریبا) و>زیبا) فرزندان‌ دوم‌ و سوم‌ او بودند. سال‌ها بعدوقتی‌ ما هم‌ محله‌ای‌ شدیم‌ كم‌كم‌ با روحیات‌عجیب‌ و غریب‌ دخترخاله‌ بهجت‌ آشنا می‌شدم‌،از او چیزهای‌ متفاوتی‌ از زبان‌ خانواده‌ و فامیل‌شنیده‌ بودم‌، اما اغلب‌ باورم‌ نمی‌شد و خیال‌می‌كردم‌ همه‌اش‌ زیاده‌روی‌ و حرف‌های‌ خاله‌زنكی‌ست‌. او زن‌ مهربان‌، اما حساس‌ و بسیاروسواسی‌ بود، همه‌ خانه‌ قدیم‌ را كه‌ عمرش‌ به‌اندازه‌ دو برابر سن‌ من‌ بود، هر روز نظافت‌می‌كرد. یادم‌ نمی‌آید هیچ‌ وقت‌ ذره‌ای‌ گرد وخاك‌ روی‌ وسایل‌ خانه‌ او دیده‌ باشم‌; البته‌ كسی‌اجازه‌ نداشت‌ سرزده‌ به‌ او و بچه‌ها سری‌ بزند.همیشه‌ یك‌ دیوار ساده‌ از نظر او باید همراه‌ با یك‌برنامه‌ از پیش‌ تعیین‌ شده‌ آن‌ هم‌ لااقل‌ یك‌ هفته‌جلوتر انجام‌ می‌گرفت‌. درآمد و دخل‌ وخرجشان‌ بعد از فوت‌ آقای‌ نصرتی‌ محل‌ حقوق‌همسرش‌ و اندكی‌ پس‌انداز از محل‌ اجاره‌ ملك‌پدری‌ دختر خاله‌ بهجت‌ تامین‌ می‌شد. وضع‌ مالی‌نسبتا مناسبی‌ داشتند، اما نه‌ اهل‌ سفر بودند و نه‌گشت‌ و گذار، نه‌ اهل‌ فامیل‌ و نه‌ دوست‌ و آشنا،گاهی‌ به‌ خانه‌ ما می‌آمدند، یا ما به‌ دیدارشان‌می‌رفتیم‌ كه‌ البته‌ همه‌اش‌ با برنامه‌ریزی‌ پیش‌می‌رفت‌. مادرم‌ با آن‌ كه‌ بهجت‌ دختر خاله‌اش‌،چندان‌ رغبتی‌ به‌ ازدواج‌ من‌ و جهانگیر نداشت‌،همیشه‌ مرا از عواقب‌ چیزی‌ می‌ترساند كه‌ خودش‌نیز به‌ طور قطع‌ و یقین‌ نمی‌دانست‌. مهم‌ترین‌دلیلش‌ آن‌ بود كه‌ بهجت‌ روحیه‌ عادی‌ و رفتارطبیعی‌ ندارد و از بعد فوت‌ شوهرش‌ روحیه‌اش‌بدتر هم‌ شده‌، پسر چنین‌ مادری‌ مسلما از مادرش‌چیزهای‌ زیادی‌ به‌ ارث‌ برده‌ است‌. ولی‌ من‌ زیربارنمی‌رفتم‌، چون‌ به‌ نظرم‌، دلایل‌ او و حتی‌مادربزرگم‌ قانع‌ كننده‌ نبود. پدرم‌ چندان‌ به‌ این‌ازدواج‌ رغبت‌ نداشت‌، اما صبورتر از مادرم‌ بود وحرفی‌ به‌ میان‌ نمی‌آورد، فقط یك‌ بار به‌ من‌ گفت‌از یك‌ خانم‌ دكتر كم‌تر انتظار می‌رود اشتباه‌ كند.تو آن‌قدر بزرگ‌ شده‌ای‌ كه‌ درست‌ برای‌زندگیت‌ تصمیم‌ بگیری‌، ولی‌ از نظر من‌ رفتار خودجهانگیر، مهم‌ بود. او بسیار مهربان‌ و حساس‌ بود ودلش‌ می‌خواست‌ آنچه‌ در توان‌ دارد به‌ پایم‌بریزد. البته‌ یك‌ كارمند ساده‌ بود، با درآمدی‌اندك‌، ولی‌ می‌خواست‌ با تمام‌ قوا نشان‌ دهد كه‌می‌تواند خواسته‌های‌ یك‌ خانم‌ دكتر را برآورده‌كند. من‌ بر عكس‌ بسیاری‌ از دوستان‌ هم‌ رده‌ام‌،هیچ‌ وقت‌ در بند عنوان‌ و موقعیت‌ اجتماعی‌ام‌نبودم‌ و دلیلی‌ نمی‌دیدم‌ كه‌ به‌ خاطر این‌ جورچیزها، زندگی‌ را برخودم‌ سخت‌ بگیرم‌. عروسی‌ما خیلی‌ ساده‌ برگزار شد، چون‌ من‌ این‌طورمی‌خواستم‌ و برای‌ آن‌ كه‌ جهانگیر مجبور نشود،برای‌ خرج‌ عروسی‌ از كسی‌ قرض‌ بگیرد، خودم‌پس‌اندازم‌ را به‌ او دادم‌ و او نیز مبلغی‌ برروی‌ آن‌گذاشت‌ و بدون‌ كه‌ خانواده‌ام‌ بدانند یك‌ جشن‌ساده‌ برگزار كردیم‌. لحظه‌ عقد در حالی‌ كه‌ نفسم‌از اضطراب‌ بند آمده‌ بود، تمام‌ حرف‌ها و نصایح‌فامیل‌ و خانواده‌ به‌ مغزم‌ هجوم‌ آوردند، باتاخیری‌ بیشتر از حد معمول‌(بله‌) گفتم‌ و با یك‌دنیا امید و آرزو راهی‌ خانه‌ای‌ شدم‌ كه‌ پدرم‌ سه‌سال‌ پیش‌ برایم‌ پیش‌ خرید كرده‌ بود، تا یك‌چنین‌ روزی‌ به‌ من‌ هدیه‌ كند. او و مادر برایم‌سنگ‌ تمام‌ گذاشتند. روز اول‌ زندگی‌ مشترك‌، درمیان‌ عطر سبدهای‌ گل‌ یادگاری‌ از سوی‌ اقوام‌ وآشنایان‌ كه‌ تمام‌ فضای‌ خانه‌ را اشغال‌ كرده‌ بود ورایحه‌ دل‌انگیزشان‌ آدم‌ را مست‌ می‌كرد شروع‌شد. خیالاتی‌ برای‌ ماه‌ عسل‌ داشتم‌ كه‌ همه‌اش‌ بابهانه‌های‌ جهانگیر برباد رفت‌. او اهل‌ سفر نبود و تامی‌توانست‌ با مهربانی‌های‌ گاه‌ و بی‌گاه‌ و خریدهدایای‌ كوچكی‌ سعی‌ داشت‌، مرا راضی‌ نگه‌دارد. پدرم‌ بعد از یك‌ ماه‌ به‌ تصور آن‌ كه‌ شایدمشكلات‌ مادی‌ موجب‌ می‌شود، ما به‌ ماه‌عسل‌نرویم‌، ما را غافلگیر كرد و با خرید یك‌ بلیت‌ دوسره‌ به‌ كیش‌ و رزرو یكی‌ از بهترین‌ هتل‌ها و هدیه‌مبلغ‌ قابل‌ توجهی‌ پول‌ به‌ بهانه‌ عید غدیر ما راروانه‌ سفر كرد. جهانگیر كه‌ خود را وسط عمل‌انجام‌ شده‌ می‌دید، با دودلی‌ از خانواده‌اش‌ جداشد; لحظه‌ خداحافظی‌ او و مادر و دو خواهرش‌شبیه‌ به‌ وداع‌ همیشگی‌ در فرودگاه‌ بود. من‌ مات‌ ومبهوت‌ به‌ خواهرم‌ كه‌ ما را با اتومبیل‌ خود به‌فرودگاه‌ رسانده‌ بود، نگاه‌ می‌كردم‌.
- خدا آخر و عاقبتت‌رو ختم‌ به‌ خیر كنه‌،بنفشه‌...تو چه‌طوری‌ می‌خوای‌ با این‌ بچه‌ ننه‌زندگی‌ كنی‌؟ سرم‌ را به‌ علامت‌ ناراحتی‌ تكان‌دادم‌ و شانه‌هایم‌ را بالا انداختم‌ و سعی‌ كردم‌ خودرا قانع‌ كنم‌، كه‌ همه‌ چیز قابل‌ تغییر است‌. اقامت‌شش‌ روزه‌ ما در كیش‌ روز اول‌ با دلتنگی‌ جهانگیر وبه‌ تدریج‌ به‌ خوشی‌ گذشت‌. او تقریبا هر روزچندین‌ بار با خانواده‌اش‌ تماس‌ می‌گرفت‌ وگزارش‌ كامل‌ روزانه‌ را به‌ آنها می‌داد. اوایل‌ هیچ‌كدام‌ از رفتار او را به‌ درستی‌ درك‌ نمی‌كردم‌،حتی‌ جدی‌ هم‌ نمی‌گرفتم‌، ولی‌ بالاخره‌ زندگی‌ ماهر روز كه‌ می‌گذشت‌، در فراز و نشیب‌های‌تازه‌ای‌ دچار سختی‌ و مشكل‌ می‌شد. دو، سه‌ سال‌اول‌ مطبی‌ در مركز شهر اجاره‌ كرده‌ بودم‌ وهفته‌ای‌ دوبار هم‌ در یكی‌ از بیمارستان‌های‌دولتی‌ مشغول‌ بودم‌، تا این‌ كه‌ پدرم‌ به‌ مناسبت‌تولد دوقلوها مبلغی‌ به‌ من‌ هدیه‌ داد و من‌ باپس‌انداز شخصی‌ام‌ در یك‌ ساختمان‌ پزشكان‌واقع‌ در برجی‌ در حوالی‌ میدان‌ ونك‌ مطبی‌ راپیش‌ خرید كردم‌، به‌ این‌ ترتیب‌ بار دیگر زندگی‌ مابه‌ سوی‌ راحتی‌ بیشتر سوق‌ داده‌ شد، ولی‌ جهانگیرهیچ‌ تغیر نكرده‌ بود. او با من‌ مهربان‌ بود و رفتارش‌همچنان‌ عاشقانه‌، اما حساس‌ و تا اندازه‌ زیادی‌روز به‌ روز وسواس‌تر و حسودتر از قبل‌ می‌شد. اوحتی‌ تمایل‌ زیادی‌ به‌ بچه‌دار شدن‌ نداشت‌. امامن‌ به‌ این‌ نتیجه‌ رسیدم‌ كه‌ او برای‌مسئولیت‌پذیری‌ به‌ عنوان‌ یك‌ مرد، تربیت‌ نشده‌ وهرگز به‌ او مسئولیت‌ جدیی‌ واگذار نشده‌ است‌.به‌همین‌ خاطر تصمیم‌ گرفتم‌ علی‌رغم‌ مخالفت‌ او وخانواده‌اش‌ و بعضا نصایح‌ برخی‌ اطرافیان‌ او راوسط عمل‌ انجام‌ شده‌ قرار دهم‌، تا كم‌كم‌ باموقعیت‌ جدید آشنا شده‌ و عادت‌ كند. سرنوشت‌این‌ طور می‌خواست‌ كه‌ ما صاحب‌ فرزندان‌دوقلویی‌ شویم‌ و او ناباورانه‌ ناگهان‌ خود را پدردو بچه‌ ببیند. حدود شش‌ ماه‌ به‌ خاطر تولد بچه‌هادر خانه‌ ماندم‌ و مستقیم‌ و غیرمستقیم‌ سعی‌ كردم‌ باروحیه‌ دادن‌، تقویت‌ و تشویق‌ جهانگیر، او را به‌قبول‌ مسئولیت‌های‌ جدی‌ زندگی‌ علاقه‌مند كنم‌.او توانایی‌های‌ زیادی‌ داشت‌، اما هرگز از طرف‌خانواده‌اش‌ جدی‌ گرفته‌ نشده‌ بود. دختر خاله‌بهجت‌ و دو دخترش‌ او را در انجام‌ وظایفی‌ كه‌برعهده‌ داشت‌، چنان‌ وحشت‌زده‌ می‌كردند وآنها را بزرگ‌ جلوه‌ می‌دادند، كه‌ كم‌كم‌ باورش‌شده‌ بود، مصائب‌ دنیا برروی‌ دوش‌های‌ اوسنگینی‌ می‌كند و خودش‌ یه‌ تنه‌ ناچار به‌ رتق‌ وفتق‌ امور است‌. از طرفی‌ حقوق‌ كارمندی‌ اوپاسخگوی‌ شرایط جدید نبود. حاضر نمی‌شدزیربار برود و معمولا از دهم‌ ماه‌، دستش‌ جلوی‌من‌ و مادرش‌ دراز بود، یا غیرمستقیم‌ شرایط قرض‌گرفتن‌ را فراهم‌ می‌كرد. هر وقت‌ حرفی‌ از شغل‌دوم‌ و سرگرمی‌ و كاری‌ به‌ میان‌ می‌آمد، او از كوره‌در می‌رفت‌ و زمین‌ و زمان‌ را بهم‌ می‌ریخت‌ وتولد بچه‌ها را تقصیر من‌ می‌دانست‌ و دایم‌می‌گفت‌:(تو دیگه‌ منو دوست‌ نداری‌ و فقط به‌بچه‌هات‌ فكر می‌كنی‌!) گاهی‌ وقت‌ها رفتارهای‌مرموز و غیرقابل‌ باوری‌ از او سرمی‌زد، كم‌كم‌حساس‌تر از قبل‌ شد، به‌ هر چیز كوچكی‌ كه‌می‌توانست‌ بهانه‌ای‌ برای‌ برپایی‌ جنجالی‌ بزرگ‌به‌ دستش‌ دهد، متوسل‌ می‌شد. از زنگ‌ یك‌ تلفن‌به‌ منزل‌ گرفته‌ تا وارسی‌ شماره‌های‌ تماس‌ وپیام‌های‌ كوتاهی‌ كه‌ روی‌ دستگاه‌ تلفن‌ همراه‌ من‌بود. یك‌ سال‌ بعد از تولد دوقلوها او رفته‌ رفته‌عصبی‌تر شد. اغلب‌ وقتی‌ به‌ خانه‌ برمی‌ گشت‌ كسی‌جرات‌ حرف‌ زدن‌ با او را نداشت‌. حاضر نبودغذایی‌ برای‌ صرف‌ ناهار با خود ببرد. گاهی‌مهربان‌تر بود، گاهی‌ عصبی‌تر، اما وقتی‌ بهم‌می‌ریخت‌ هرچه‌ در تصورم‌ نمی‌گنجید از اومی‌دیدم‌، اول‌ با شكستن‌ اشیاء و ظروف‌ و بعد باداد و بیداد و فحاشی‌ و دست‌ آخر كتك‌ زدن‌.هیچ‌ در باورم‌ نمی‌گنجید او همان‌ جهانگیر همسرعاشق‌ پیشه‌ من‌ است‌. رفتارش‌ آن‌ هم‌ درست‌ سه‌،چهار سال‌ بعد از زندگی‌ مشترك‌مان‌ هر روز بدتراز روز قبل‌ می‌شد. همه‌ چیز را به‌ خاطر بچه‌هاتحمل‌ كردم‌ و دست‌ آخر او تبدیل‌ شد، به‌ یك‌سایه‌ بالاسر بدون‌ مسئولیت‌پذیری‌ و ایفای‌ نقش‌همسری‌ و پدری‌، گاهی‌ فكر می‌كنم‌ خود من‌ بیش‌از دختر خاله‌ بهجت‌ كه‌ او را تنبل‌ و بدون‌ اعتماد به‌نفس‌ تربیت‌ كرده‌ است‌، مقصرم‌... دیگر ازحقوقش‌ نمی‌پرسیدم‌ و كاری‌ از او نمی‌خواستم‌،او خیال‌ می‌كرد همین‌ كه‌ در خانه‌ حضور دارد وگاهی‌ چیزی‌ می‌خرد و می‌آورد، همه‌ وظایفش‌ رابه‌ جا آورده‌ است‌. تا این‌ كه‌ وضع‌ بدتر شد، كم‌ كم‌احساس‌ كردم‌ او به‌ لحاظ جسمی‌ و روحی‌ روز به‌روز تحلیل‌ می‌رود، حاضر به‌ همكاری‌ با من‌ نبود ونزد هیچ‌ پزشكی‌ هم‌ نمی‌رفت‌. تا حرف‌ دكتر رفتن‌می‌شد، مرا مسخره‌ می‌كرد و دست‌ می‌انداخت‌.وقتی‌ هم‌ عصبی‌ می‌شد، اول‌ از من‌ بعد هم‌ باكوچك‌ترین‌ صدای‌ گریه‌ بچه‌ها آنها را به‌ باد كتك‌می‌گرفت‌. دو، سه‌ بار ناچار شدم‌، بچه‌هایم‌ رابردارم‌ و به‌ بهانه‌ای‌ راهی‌ خانه‌ پدرم‌ شوم‌، اماهربار بعد از یكی‌، دو هفته‌ به‌ اصرار او و وساطت‌پدر و مادرم‌ سرزندگیم‌ بازمی‌گشتم‌. تا این‌ كه‌متوجه‌ شدم‌، او دارویی‌ تازه‌ مصرف‌ می‌كند ووقتی‌ آن‌ را مصرف‌ می‌كرد، رفتارش‌ توام‌ با مهر ومحبت‌ بود، اما نمی‌توانست‌ تعادل‌ حركتی‌ خود راحفظ كند و هنگام‌ حرف‌ زدن‌ دایم‌ تپق‌ می‌زد وبرخی‌ واژه‌ها و عبارات‌ را بارها تكرار می‌كرد. باآن‌ كه‌ پزشك‌ بودم‌، ولی‌ باورم‌ نمی‌شد آنچه‌حدس‌ می‌زنم‌، درست‌ باشد. یك‌ روز شوهرخواهرم‌(سحر) كه‌ مهندس‌ عمران‌ بود و مثل‌برادر كوچكم‌ با من‌ بسیار صمیمی‌ رفتار می‌كرد،چیزی‌ گفت‌ كه‌ مرا شوكه‌ كرد.
- به‌ نظر تو حال‌ آقا جهانگیر این‌ روزهادگرگون‌ نشده‌است‌؟
- چه‌طور... مگه‌ چیز غیرطبیعی‌ تو ازش‌می‌بینی‌؟!
- وا... راستش‌، روم‌ نمی‌شه‌ بهت‌ بگم‌، من‌ حتی‌جرات‌ نكردم‌ به‌ سحر حرفی‌ بزنم‌، ولی‌ به‌ نظرم‌تازگی‌ها جهانگیر دچار مصرف‌ داروی‌ خاصی‌شده‌. اینو می‌گم‌ چون‌ تو رو مثل‌ خواهر بزرگم‌دوست‌ دارم‌ و عاشق‌ دوقلوها هستم‌ و دلم‌نمی‌خواد زندگیت‌ قبل‌ از اون‌ كه‌ بفهمی‌ از هم‌بپاشه‌... تو باید هر چه‌ زودتر جهانگیر رو یه‌ جابخوابونی‌، توی‌ بیمارستان‌ یا خونه‌... من‌ كه‌ فكرمی‌كنم‌ اون‌ یه‌ چیزی‌ مصرف‌ می‌كنه‌.
- منظورت‌ چیه‌، مصطفی‌؟
- یعنی‌ تو به‌ عنوان‌ یه‌ پزشك‌ متوجه‌حالت‌های‌ عجیب‌ شوهرت‌ نشدی‌ و هنوزنفهمیدی‌ اون‌ به‌ طرف‌ مواد مخدر روآورده‌، من‌كه‌ فقط یكی‌، دو تا همكار اداری‌ام‌ به‌ این‌ وضع‌دچارند از نزدیك‌ حال‌ و روزشان‌ را می‌بینم‌،خیلی‌ وقته‌ متوجه‌ شدم‌. گویی‌ دنیا را به‌ سرم‌كوفتند، نه‌... نمی‌خواستم‌ باور كنم‌، جهانگیر من‌...تنها مرد زندگیم‌، كسی‌ كه‌ عشق‌ را با او شناختم‌،حالا معتاد شده‌... آخر چرا؟ مگر چه‌ چیزی‌ درزندگی‌مان‌ كم‌ بود، كه‌ او به‌ طرف‌ اعتیاد رفت‌؟!یادآوری‌ روزهای‌ سخت‌ و سیاهی‌ كه‌ پشت‌ سرگذاشته‌ام‌، بیش‌ از پیش‌ سردرد را اضافه‌ می‌كنه‌.خدای‌ من‌ اگر زودتر مقداری‌ دارو برایش‌ فراهم‌نكنم‌، حتما بچه‌ها را آزار می‌دهه‌; بچه‌ها حالاهشت‌ ساله‌اند و دو سالی‌ هست‌ كه‌ با این‌ وضعیت‌بغرنج‌ پدر مواجه‌اند. اوایل‌ خیال‌ نمی‌كردم‌ آنهادرك‌ درستی‌ از موقعیت‌ من‌ و پدرشان‌ بدانند، امامتاسفانه‌ یا شایدم‌ خوشبختانه‌ خوب‌ می‌دانند كه‌پدرشان‌ دچار چه‌ بیماری‌ و مرضی‌ شده‌ است‌.مخصوصا(مهشید) آن‌ چه‌ حس‌ می‌كند را به‌ زبان‌می‌آورد. دلم‌ نمی‌خواهد واژه‌(اعتیاد) به‌دهان‌شان‌ بیفتد. هم‌ ناراحت‌ بودم‌ از این‌ كه‌بچه‌هایم‌ ناچارند وجود چنین‌ پدری‌ را در كنارخود و زیر یك‌ سقف‌ تحمل‌ كنند و هم‌ خوشحال‌بودم‌ كه‌ آنها آن‌ چه‌ را كه‌ دیگر بچه‌ها درك‌نمی‌كنند، به‌ خوبی‌ می‌فهمند.
- الو، جهانگیر...
- بله‌، چی‌ شد، گرفتی‌...؟
- بگو از كجا؟ از كجا باید این‌ زهرماری‌ روخرید؟ می‌خوای‌ من‌ بیام‌ خونه‌ خودت‌ بری‌بگیری‌، یا...
- نخیر، نمی‌تونم‌ با این‌ قیافه‌ تابلوم‌ برم‌ بیرون‌،خودت‌ بگیر، به‌ خدا بنفشه‌ بچه‌ها رو می‌كشم‌ها...
- خیلی‌ خب‌، به‌ خدا می‌گیرم‌، لعنت‌ بر تو،لعنت‌ بر من‌... خدای‌ من‌.... چرا من‌، چرا من‌ بایداین‌ طور امتحان‌ پس‌ بدهم‌؟
به‌ یاد دكتر كرامتی‌ افتادم‌، او ازهم‌دوره‌ای‌های‌ سابق‌ دانشگاهم‌ بوده‌ ومی‌گویند مدت‌هاست‌ كه‌ در مطب‌ خود به‌ طورتخصصی‌ به‌ ترك‌ اعتیاد معتادان‌ می‌پردازد. شایداو داروی‌ مسكنی‌ برای‌ این‌ كار داشته‌ باشد. با اوتماس‌ گرفتم‌ و موضوع‌ را با او در میان‌ گذاشتم‌.گفت‌ باید خودش‌ بخواهد و به‌ مطب‌ او مراجعه‌كند.
- ولی‌ او آومدنی‌ نیست‌، دكتر... فعلا یه‌ مسكن‌یا دارویی‌ به‌ من‌ بدید تا بشه‌ آرومش‌ كرد. تو بایدخودت‌ بدونی‌ كه‌ فایده‌ نداره‌، این‌ راه‌ قطعی‌ واصولی‌ نیست‌. كسی‌ حرف‌ مرا نمی‌فهمد. از كنارپارك‌ عبور می‌كردم‌... نگاهم‌ روی‌ چهره‌های‌مشكوكی‌ كه‌ بسته‌ایی‌ با هم‌ رد و بدل‌ می‌كردند،مردد ماند... جرات‌ نداشتم‌ به‌ آنها نزدیك‌ شوم‌،چه‌طور می‌توانستم‌ با دست‌ خود برای‌ شوهرم‌زهر بخرم‌؟!
ناگهان‌ فكری‌ از ذهنم‌ گذشت‌، با مصطفی‌تماس‌ گرفتم‌ و از او كمك‌ خواستم‌. این‌ تنهاراه‌حل‌ ممكن‌ بود. نیم‌ ساعت‌ بعد او به‌ اتفاق‌ یكی‌از دوستانش‌ كه‌ در یكی‌ از كلانتری‌ها كار می‌كردهمزمان‌ به‌ در منزل‌مان‌ رسیدند. من‌ كلید را درقفل‌ چرخاندم‌ و جهانگیر با حالتی‌ پریشان‌ ونامتعادل‌ به‌ طرفم‌ هجوم‌ آورد.
- چی‌ شد، گرفتی‌؟
- آره‌، نمی‌دونم‌ اصله‌ یا بدل‌، خیلی‌ براش‌پول‌ دادم‌.
- به‌ جهنم‌... مرده‌ شور خودتو و پولتو ببرن‌،بده‌ ببینم‌.
ناگهان‌ لحظه‌ای‌ كه‌ دست‌ در كیف‌ دستی‌ام‌ فروبردم‌، مصطفی‌ و دوستش‌ وارد شدند. آنها با تمام‌قدرت‌ جهانگیر را دست‌ بسته‌ با همان‌ لباس‌ وپیژامه‌ خانه‌، داخل‌ اتومبیل‌ گشت‌ كلانتری‌كشاندند و با خود بردند; بچه‌ها فریاد می‌زدند. به‌طرف‌ اتاق‌ خواب‌ آنها دویدم‌ و از دیدن‌ صحنه‌ای‌كه‌ باور كردنش‌ ممكن‌ نبود، بر جایم‌ خشكم‌ زد.جهان‌گیر هر دو آنها را با طناب‌ به‌تخت‌خواب‌های‌شان‌ بسته‌ بود و چاقوی‌آشپزخانه‌ را روی‌ میز تحریر بچه‌ها گذاشته‌ بود.چه‌طور ممكن‌ بود، پدری‌ مثل‌ خون‌ آشام‌ قصدجان‌ فرزندانش‌ را بكند!
منبع : مجله خانواده سبز