شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

بُزی


روزى بود؛ روزگارى بود. خياطى بود که در اين دارِ دنيا سه پسر داشت و هر سهٔ آنها در دکان خياطى وَردستش بودند.
روزى از روزها، خياط بزى خريد و با پسرهاش قرار گذاشت هر روز يکى از آنها بز را ببرد صحرا بچراند تا صبح به صبح شيرش را بدوشند و قاتُق نانشان کنند.
روز اول، پسرِ بزرگ بز را برد صحرا تو سبزه‌ها چراند و غروب که شد از بزى پرسيد: 'بزى! خوب سير شدي؟'
بز گفت: 'بله! آنقدر خورده‌ام که تو دلم به اندازهٔ يک برگ جايِ خالى باقى نمانده' .
پسر گفت: 'حالا که اين‌طور است بريم خانه' .
و طناب بزى را گرفت و آوردش خانه.
خياط از پسرش پرسيد: 'پسر جان! بزى خوب سير شد؟'
پسر جواب داد: 'آنقدر خورده که تو شکمش به اندازهٔ يک برگ هم جاى خالى باقى نمانده' .
خياط براى اينکه خوب مطمئن بشود، رفت تو طويله و از بز پرسيد: 'بزى! خوب سير شدي؟'
بز گفت: 'اى بابا! چه جورى سير شدم؟ مگر تو سنگ و سُلاخ علف پيدا مى‌شود؟'
خياط پرسيد: 'چطور؟'
بز گفت: 'پسرت من را برد بست وسط سنگ و کُلوخ‌ها. از صبح تا غروب هر چه اين‌ور جستم و آن‌ور جستم علفى گيرم نيامد که لااقل مزه‌اش را بگيرم' .
خياط اوقاتش تلخ شد. نيم ذرعى را ورداشت رفت سر وقتِ پسر بزرگش. گفت: 'اى دروغگو! حيوان زبان‌بسته را بردى بستى تو سنگ و سُلاخ‌ها و حالا آمده‌اى دروغ برايم سر هم مى‌کني' .
پسر تا آمد حرف بزند خياط گرفتش به باد کتک و از خانه انداختش بيرون.
روز بعد، خياط به پسر وسطى گفت: 'بچه جان! امروز نوبت تو است. بيا مردانگى کن و مثل برادر بزرگت نباش. اين حيوان را ببر تو سبزه‌ها بچران و تا خوب سير نشده نيارش خانه' .
پسر گفت: 'اى به روى چشم!'
و بز را برد صحرا و وِل کرد تو سبزها.
تنگ غروب، پسر ديد بزى ديگر نمى‌چَرَد. پرسيد: 'بزى! چرا نمى‌چَري؟'
بز گفت: 'آنقدر سير شده‌ام که نگاه به علف مى‌کنم عُقَم مى‌گيرد' .
پسر گفت: 'حالا که اين‌طور است بريم خانه' .
و بز را آورد خانه و برد بستش تو طويله.
خياط پرسيد: 'بچه جان! بزى خوب سير شد؟'
پسر جواب داد: 'آنقدر خورده که نگاه به علف مى‌کند دلش به هم مى‌خورد' .
خياط پا شد رفت تو طويله و گفت: 'بزى! خوب سير شدي' .
بزى گفت: 'اى بابا! چه چيزها مى‌پرسى تو' .
خياط پرسيد: 'چطور؟'
بزى جواب داد: 'مگر به ديوارِ باغ علف سبز مى‌شود که بخورم و سير بشوم؟ پسرت من را برد بست پاى ديوار باغ. از صبح تا غروب هر چه اين‌طرف آن‌طرف پوزه کشيدم، چيزى گيرم نيامد' .
خياط اوقاتش تلخ شد. نيم‌ذرعى را ورداشت و رفت افتاد به جان پسر وسطى و گفت: 'اى دروغگوى بدجنس! مگر نگفتم تو ديگر مثل برادر بزرگت نباش و اين حيوان زبان‌بسته را ببر خوب بچران. اين جورى حرف پدرت را گوش کردي؟'
پسر تا آمد حرف بزند، خياط بيخِ خِرَش را گرفت و از خانه انداختش بيرون.
روز بعد، خياط به پسر کوچکش گفت: 'بچه جان! امروز نوبت رسيده به تو؛ بيا و تو مثل آن دو تا بد نباش. اين حيوان را ببر صحرا و بگذار بعد از دو روز گشنگى سير دلش علف بخورد' .
پسر گفت: 'به چشم!'
و بزى را برد صحرا و ول کرد تو سبزه‌ها. گفت: 'بزى! تا مى‌توانى بخور که آن دو روزت را هم تلافى کرده باشي' .
غروب که شد، پسر پرسيد: 'بزى! خوب سير شدي؟'
بزى جواب داد: 'آنقدر که ديگر از علف زده شدم' .
پسر گفت: 'حالا که اين‌طور است برويم خانه' .
آن وقت بزى را برگرداند خانه و برد بست تو طويله.
خياط از پسرش پرسيد: 'بچه جان! بزى خوب سير شد؟'
پسر جواب داد: 'بله! آنقدر خورده که از علف زده شده' .
خياط با خودش گفت: 'بد نيست احتياط کنم و باز بروم از خودش بپرسم' .
بعد، پا شد رفت تو طويله و از بزى پرسيد: 'امروز خوب سير شدي؟'
بزى گفت: 'مگر آبِ رودخانه با خودش علف مى‌آورد که من بخورم و سير بشوم؟'
خياط پرسيد: 'چطور؟'
بزى جواب داد: 'پسرت من را برد بست لبِ روخانه و از صبح تا غروب چشمم به علف نيفتاد' .
خياط رفت با اوقات تلخى پسر کوچکش را هم مثل آن دو تاى ديگر زد از خانه انداخت بيرون.
فردا صبح، خياط به بزى گفت: 'بزى! حالا توى اين خانه تو مانده‌اى و من. امروز خودم مى‌برمت صحرا و وِلِت مى‌کنم تو علف‌ها تا حسابى بچرى شکمى از عزا در بياري' .
و بزى را برد صحرا و وِلش کرد تو علف‌هاى تر و تازه.
بزى تا آفتاب زردى چريد و سير شدي؟'
بزى گفت: 'آنقدر خورده‌ام که تا يک هفتهٔ ديگر هم ميلَم به علف نمى‌کشد. خياط خوشحال شد. بزى را آورد خانه و برد بستش تو طويله' .
وقتى که خياط مى‌خواست از طويله برود بيرون؛ به عادتِ روزهاى قبل باز از بزى پرسيد: 'بزى! امروز خوب سير شدي؟'
بزى چون به دروغ عادت کرده بود، جواب داد: 'عجب حرفى مى‌زنى! مگر توى شوره‌زار علف درمى‌آيد که بخورم و سير بشوم' .
خياط ماتش برد. فهميد بزى از روز اول دورغ مى‌گفته و او فريب حرف‌هاى بزى را خورده و بچه‌هاش را بى‌خودى از خانه انداخته بيرون. گفت: 'اى بدجنس دروغگو! بچه‌هاى من را آواره مى‌کني؟ بلائى به سرت بيارم که تا دنيا دنياست مردم براى هم تعريف کنند' . بعد، رفت آب آورد سر بزى را خوب خيس کرد و تيغ هندى را ورداشت و سرش را از تَه تراشيد. بعد با شلاق افتاد به جانش؛ حالا نزن کى بزن.
بزى ديد اگر دير بجنبد، شلاق پوستش را غِلفتى درمى‌آورد و چنان تقلائى کرد که ميخ طويله‌اش را از جا کند و چهار دست و پا داشت، چهار تاى ديگر هم قرض کرد و از خانهٔ خياط فرار کرد و رفت.
خلاصه! خياط تنها ماند و خانه و دکانش سوت و کور شد. صبح تا غروب مى‌نشست تو دکان و هى با خودش حرف مى‌زد و غصه مى‌خورد. شب هم برمى‌گشت خانه و يک گوشه کِز مى‌کرد و مى‌رفت تو فکر و خيال.
حالا بشنويد از سرگذشت پسرها!
پسر بزرگ رفت به يک شهر ديگر پيش مسگرى شاگرد شد. حسابى دل داد به‌کار و احترام استادش را نگاه داشت تا خوب فن و فوت مسگرى و سفيدگرى را ياد گرفت. يک روز به استادش گفت: 'استاد جان! رخصت' .
استاد پرسيد: 'کجا؟'
پسر گفت: 'دلم تنگ شده. مى‌خواهم دستت را ببوسم و از اين شهر و ديار برم' .
استاد گفت: 'دست حق به همراهت؛ هر جا که دلت مى‌خواهد برو' .
بعد، يک ديگ و يک کفگير داد به پسر و گفت: 'چون اين مدّت از جان و دل برايم کار کردي، اين ديگ و کفگير را يادگارى مى‌دهم به تو؛ به شرطى که قدرش را بدانى و خيلى مواظب باشى آن را از دستت درنياورند' .
پسر گفت: 'اينها چقدر مى‌ارزند که اين‌قدر سفارش مى‌کنى مواظبشان باشم؟'
استاد گفت: 'خاصيّت اينها اين است که وقتى کفگير را به ديگ مى‌زنى و مى‌گوئى غذا حاضر شو، هر چند تا بشقاب بخواهى از ديگ درمى‌آورد، مى‌رود مى‌نشيند دورِ سفره تا وقتى که همه سير نشده‌اند هر بشقابى هم که تمام مى‌شود خودش برمى‌گردد تو ديگ و دوباره پُر مى‌آيد بيرون' .
پسر ديگ و کفگير را گرفت؛ دست استادش را بوسيد و راه افتاد. با خودش گفت: 'به اين مى‌گويند شانس! مردم صبح تا شب جان مى‌کنند که يک لقمه نان به‌دست بيارند؛ آن وقت ما الحمدالله چيزى نصيبمان مى‌شود که تا روز قيامت نان بيندازد تو دامن تخم و تَرَکه و کس و کارمان. حالا که اين‌طور است خوب است برم سراغ پدر. لابد همان‌طور که من دلم براى او تنگ شده، او هم دلش هواى من را کرده و اوقات تلخيش هم تمام شده' .


همچنین مشاهده کنید