یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

شیر شیر توی پوست شیر و بار شیر (۳)


کچل رفت خدمت سلطان با اجازه صد غلام ورزيده و جنگندهٔ پر دل و تمام وسايل بار سفر بستند و روانه سفر شدند. شب و روز رفتند تا به جنگل رسيدند وسط جنگل راهشان را کج کردند و به‌طرف شمال رفتند مدتى رفتند تا به مرز موران رسيدند. تا موران به آنها حمله کردند کچل دستور داد خيک‌هاى روغن و شيره را سوراخ کنند. وقتى موران به شيره و روغن رسيدند مشغول مکيدن شدند و سوران هم با شتاب از مرز موران گذشتند و خيک‌ها را بستند و به راه خود ادامه دادند. شب‌ها آتش روشن مى‌کردند و روزها راه مى‌رفتند تا به چشمه رسيدند. بارها را انداختند و حيوان‌ها را روانهٔ مرغزار کردند شب که به نيمه رسيد جلو چشمه را بستند که آب در چشمه انبار شود. بعد خيک‌هاى شراب کهنه را در چشمه خالى کردند و هر کدام بالاى درختى رفتند. سحر که شد ديدند از هر طرفى دسته‌دسته فيل مى‌آيد. فيل‌ها مشغول خوردن آب شدند بعد کم‌کم سرشان گرم شد و دست به جان همديگر افتادند و در عوض دو ساعت فيل‌هاى مست هم را کشتند. کچل از درخت پائين آمد صداى بقيه زد و گفت هر نفر يک بار از اين استخوان‌هاى فيل جمع کند. غلامان به جان فيل‌ها افتادند و استخوان‌ها را از گوشت جدا کردند هر کدام يک بار استخوان فيل جمع کردند و بار کردند و فورى به راه افتادند. همين‌طور راه آمدند تا به مرز موران رسيدند باز خيک‌هاى روغن و شيره را باز کردند و موران را عقب انداختند تا از مرز موران گذشتند و پس از شش ماه به سلامتى نزديک شهر رسيدند. خبر به شهر رسيد که آکچلک با صد بار استخوان فيل وارد شد. کچل يک راست رفت و بارها را برد در قصر سلطان انداخت. شاه از آن اتفاق تعجب کرد و کچل را تحسين فراوان کرد. اما وزير از خشم تير به او مى‌زدند خونش بيرون نمى‌آ‌مد ديگر تما نقشه‌هايش بر آب شده بود. خلاصه شاه کچل را نوازش کرد و انعام‌هاى زياد به او داد کچل با خوشحالى پيش مادر رفت. چند روز بعد دخترى را پسند کرد و هفت شبانه‌روز عروسى کرد.
اما بشنويد از وزير، روزبه‌روز ناراحت‌تر بود و از اينکه مالش از دست رفته افسوس مى‌خورد. پيش گاو زرد رفت گفت: 'اگر من به اين حال بمانم از غصه مى‌ميرم. خلاصه چاره‌اى پيدا کن که دارم مى‌ميرم.' گاو گفت: 'من نمى‌دانم چه کسى راهنماى اين کچل است خلاصه آدميزاد نيست حال کى باشد و چطورى با اين کچل آشنا شده است نمى‌دانم حال فقط يک راه ديگر مانده است اگر از اين راه هم سلامت برگردد ديگر علاجى نيست.' وزير گفت: 'آن راه چيست؟' گاو گفت: 'پيش شاه برو بگو اى قبلهٔ عالم اين قصر به اين زيبائى که از استخوان و دندان فيل درست شده و روى آن خاتم‌کارى رنگارنگ شده، اين باغ که مثل بهشت است حال اگر وسط اين باغ يک حوض بود که پر از شير شير که با پوست شير و بار شير آورده مى‌شد و حوض را پر مى‌کرد ديگر قدرت تو تمام کشورها را پر مى‌کند و هر سال باج و خراج مى‌فرستند تا اينکه اين کچل طعمه شيران شود.' ناگفته نماند که کچل هم يک نفر را مخفى مأمور کرده بود و از گاو زرد وزير و دستورات او باخبر شده بود. خلاصه صبح بعد وزير حکايت را براى شاه گفت، شاه که مى‌دانست نقشهٔ وزير کشته شدن کچل است به روى خود نمى‌آورد که بگويد اين‌کار را نبايد کچل انجام بدهد. خلاصه کچل را احضار کرد و شير را از کچل خواست. کچل پس از مهلت خواستن پيش گنجشک رفت حال و حکايت را شرح داد گنجشک گفت: 'اين آخرين تقاضاى وزير بدطينت است اما برو اول مقدار زيادى از پول وزير و گاو زرد وزير را بخواه که کاملاً وزير گدا شود بعد از گرفتن، اول سر گاو زرد را ببر و بين همسايگان قسمت کن بعد دستور مى‌دهم.'
کچل رفت خدمت سلطان و مقدار زيادى پول از پول وزير و گاو زرد را خواست که به اين سفر برود. شاه گفت: 'وزير معطل نکن کار سفر را ساز کن.' وزير بيچاره پول قرض کرد رفت سراغ گاو گفت: 'اى گاو با عرض معذرت اين دفعه تو را هم کچل خواسته است حال چه به سر تو آيد نمى‌دانم.' مجبور شد افسار گاو را گرفت با حضور شاه داد به کچل، کچل روانه خانه شد اول سر گاو را نرم بريد و گوشت آن را بين همسايگان قسمت کرد بعد گنجشک گفت: 'اين در همان جنگل است اما وسط جنگل بايد از جنوب جنگل حرکت کنى و پيش بروى و خودت تنها بايد باشى همين‌طور پيش مى‌روى نعرهٔ شيرى را مى‌شنوى به هواى آن نعره پيش برو نترس اين نعرهٔ شاه شيران است. اين شير چند سال است که شاخهٔ تيرى به پايش رفته است و پاى او را فلج کرده است ساعتى يک مرتبه يک نعره مى‌کشد و از هوش مى‌رود. تو آرام آرام نزديک او برو وقتى نعره کشيد و از هوش رفت البته تو بايد بالاى درختى بروى وقتى از هوش رفت فورى مى‌روى و خار پاى او را بيرون مى‌کشى باز به درخت بالا مى‌روى شير که هوش آمد تو را قسم مى‌دهد براى کارى که کردى هر خواهش داشته باشى انجام مى‌دهم، تو هم او را قسم بده که کارى به کارت نداشته باشد. وقتى قسم خورد برو پشتش حاجتت را بگو که برآورده شود.' کچل به راه افتاد مدتى رفت تا به جنگل رسيد از طرف جنوب به راه افتاد يک مقدارى که پيش رفت يک مرتبه نعره‌اى شنيد که تمام بدنش به لرزه افتاد ولى ناچار به‌طرف نعرهٔ شير جلو رفت ناگاه چشمش به شيرى بزرگ و کوه‌پيکر افتاد که بيهوش افتاده است درختى بلند آن نزديکى‌ها بود رفت بالاى درخت که شير به هوش آمد باز ناله کرد و جاى خار را ليسيد و يک بار ديگر نعره کشيد و از هوش رفت
فورى کچل از درخت پائين آمد آن شاخه را از پاى شير بيرون کشيد و بالاى درخت رفت شير آرام آرام به هوش آمد ديد پايش زياد درد مى‌کند فهميد که آن شاخه را از پايش بيرون کشيدند به اطراف نگاه کرد بوئى کشيد و گفت: 'هوم بو مياد بو آدميزاد مياد جن و پريزاد مياد، اى آدميزاد تو را به کسى که تو را خلق کرده هر کجا هستى بيرون بيا تا پاداش اين محبت را به تو بدهم.' کچل از بالاى درخت گفت: 'تو قسم بخور که مرا اذيت نمى‌کنى تا من پائين بيايم.' شير قسم خورد و کچل از درخت پائين آمد و حال و حکايت را گفت. شير گفت: 'بچشم اينکه کارى نيست تو مرا از مرگ نجات دادى قابل کار بيشتر از اين هستي.' شير يک نعره‌اى زد تمام شيريان بيشه فهميدند که آنها را احضار کرده همه آمدند و دور تا دور آن شير حلقه زدند. ديدند يک آدميزاد پهلوى آن ايستاده است. بيشتر شيران زيرچشمى آن آدميزاد را نگاه مى‌کردند و بعضى‌ها فکر مى‌کردند اين آدميزاد را براى سلطان آورده‌اند که نذرى به خورد شيران بدهند. اما شير به يکى از غلامانش دستور داد: يکى از اين شيران را بکش و پوست آن را از شير شيران ماده پر کن و بار بر شير نرى کن و تحويل اين آدميزاد بده و دستور به آن شير بده که مطيع آن باشد. غلام يکى از شيران را کشت و پوست آن را از شير ماده‌شيران پر کرد و بار بر شيرى کرد و به کچل سپرد. کچل سوار بر شير شد و به‌طرف شهرش به راه افتاد مدت‌ها راه رفت تا به شهر رسيد. در بازار که رد مى‌شد مردم از ترس و دلهره پا به فرار مى‌گذاشتند کچل يک راست آمد تا در قصر سلطان و آن شير را گذاشت و شير نر را رها کرد شاه از ديدن آن وضع در تعجب شد که چطورى اين کچل اين شير را گرفته و بار شير کرده آورده است شاه او را تشويق فراوان کرد و زر و مال فراوان به او بخشيد کچل خداحافظى کرد و رفت و بقيه عمر را به خوشى و خرمى گذراند و اما وزير بدبخت هر چه داشت از کفش رفت و کارى از پيش نبرد و چون بدطينت بود به سزاى عملش رسيد. شاه هم آن شيرها را در حوض ريخت. اين بود قصهٔ ما.
قصهٔ ما خوش‌خوشى         دستهٔ گلى رو سرتان کشى
ـ شير شير توى پوست شير و بار شير
ـ گل به صنوبر چه کرد؟ جلد اول ـ بخش دوم ـ ص ۲۳۲
ـ گردآورنده: سيدابوالقاسم انجوى شيرازى
ـ انتشارات اميرکبير ـ چاپ دوم ۱۳۵۹
ـ به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد هشتم
على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰.


همچنین مشاهده کنید