شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا
تُل
روزى بود، روزگارى بود، سه تا خواهر بودند که تمام هستى آنها يک نردبان و يک سنگ دَسَر (سنگ دايرهاى که با آن گندم خرد مىکنند.) و يک تُل بود. نردبان را خواهر بزرگ برداشت و گفت: اينهم خوب است، آن را به هرکس بدهم کارش را انجام بدهد يک نان به من مىدهد. |
سنگ دسر را خواهر کوچک برداشت و گفت: اينهم خوب است آن را به هرکس بدهم گندمش را مُروش (گندم خُردشده مخصوص آش.) کند يک لواش نان به من مىدهد. |
و تل را هم خواهر کوچک براى خودش برداشت و گفت: هم خودم نان خورم، هم تُلم. |
تُل به دختر گفت: ناراحت نباش من نمىگذارم گرسنه بماني. و دوتائى راه افتادند به خرابهاى رسيدند تُل گشتى زد و نانپيچهاى (سفره و دستمالى که در آن نان پيچيدهاند.) پيدا کرد. آن را برداشت و به گردن انداخت و رفت خانهٔ پادشاه، هرچه غذا و خوراکى ديد به درون نانپيچه انداخت و به خرابه برگشت. |
دختر غذايش را خورد و با تُلش در خرابه خوابيد. مدتها کارشان همين بود. تُل به خانهٔ پادشاه مىرفت و خوراکى مىآورد و مىخوردند تا اينکه نوکران پادشاه متوجه تل شدند. به پسر پادشاه خبر دادند، پسر پادشاه ديد که تُلى هر روز به خانهٔ آنها مىآيد و مقدارى غذا برمىدارد و درون نانپيچهاش مىريزد و مىرود. تل را تعقيب کرد به خرابه رسيدند. تل داخل خرابه شد. پسر پادشاه هم پشت سر او وارد شد. دختر زيبائى را ديد که لباسى پاره و کهنه به تن دارد و گوشهائى کز (ناراحت و غمگين در گوشهاى نشستن.) کرده و نشسته. پسر يک دل نه صد دل عاشق دختر شد و از او خواست که با او به قصر پادشاه بيايد و با او عروسى کند. |
دختر با اين شرط که تل را هم همراه ببرند قبول کرد. به قصر رفتند و با هم عروسى کردند. |
پس از مدتى مادر پسر هى مىگفت: دختر تو که معلوم نيست از کجا آمدهاي. نه پدرى داري، نه مادري، نه برادرى و خواهري، شايد اصلاً غربتى (دربدر، اصطلاحى است که به افراد بىکس و غريبه گفته مىشود.) باشي. |
و دختر خيلى ناراحت شد و شروع کرد به گريستن. تل به او گفت: غصه نخور هم برايت مادر پيدا مىکنم هم برادر. و رفت و موقع رفتن به دختر گفت: تا وقتى من برمىگردم زود، زود به پشتبام برو. اگر گفتند چرا اينقدر به پشتبام مىروى بگو دلم شور مىزند و مثل اينکه برادرهايم مىخواهند از راه بيايند. |
تل رفت تا رسيد به يک خانهٔ روستائي. شب بود داخل شد. گوشهاى پنهان شد. صبح زود ديد که هفت پسر از خواب بيدار شدند و يکىيکى سبد بزرگى را که روى تختى بود بوسيدند و به شکار رفتند. تل رفت توى سبد را نگاه کرد زن پيرى توى سبد بود که نفسهاى آخرين را مىکشيد و در حال مرگ بود، هنوز پسرها از شکار نيامده بودند که مادرشان مرد. تل رفت توى سبد و زير لحاف قايم شد. |
وقتى پسرها از شکار برگشتند و خواستند سبد را ببوسند تل صدايش را تغيير داد و گفت: بچههاى من آخر عمرم است دارم مىميرم. يک آرزو دارم و آن اين است که پيش تنها خواهرتان که زن پسر پادشاه است برويد و حالش را بپرسيد. تا پيش فاميل شوهرش سرافکنده نشود و خيال نکنند که بىکس است. |
پسرها ناراحت شدند و گفتند چرا تا حالا به ما نگفتهاى که يک خواهر داريم؟ تل گفت: |
تا حالا خودم به او سر مىزدم و حالا که دارم مىميرم اين وظيفهٔ شماست که اين کار را انجام بدهيد. |
پسرها قول دادند که فوراً پيش خواهرشان بروند و از خانه خارج شوند. تل هم از سبد بيرون آمد و جلوى آنها راه افتاد و بهطرف خانه حرکت کردند. دختر از روى پشتبام آنها را ديد و فهميد که تل باوفايش همانطور که قول داده بود برايش برادر پيدا کرده و آورده، رفت به شوهرش خبر داد که برادرهايم مىآيند. همه به استقبال آنها رفتند و چند گاو و گوسفند هم جلوى پاى آنها سربريدند و قربانى کردند. برادرها چند روز آنجا ماندند. بعد خواهرشان را بوسيدند و رفتند. چند روز گذشت تل پيش خود فکر کرد من براى اين دختر خيلى زحمت کشيدهام. ببينم آيا قدر مرا مىداند يا نه؟ |
تل خيال داشت دختر را امتحان کند و بههمين دليل خودش را به مردن زد و افتاد کنار حوض. به دختر خبر داند که تلش مرده است. |
دختر آمد بالاى سر تل و با بىحوصلگى به تل زد و گفت: دمش را بگيريد و پرتش کنيد بيرون. |
تل تا اين حرف را شنيد آهسته سرش را بلند کرد و گفت: اى بىوفا کم برايت خوبى کردم بهجاى قدرانى از زحماتم اينطور با من رفتار مىکني؟ |
دختر خجالت کشيد و به گريه افتاد و به تل گفت: مرا ببخش نفهميدم و اظهار پشتيبانى کرد و گفت، آبرويم را نريز. |
تل قبول کرد. بعد از چند روز تل راست راستکى مرد و به دختر خبر دادند، فوراً خودش را بالاى سر تل رساند و شيون کرد و با صابون گُل او را شست و لاى پنبه گذاشت و با احترام آن را درون يک يخدان (صندوقچه) گذاشت و درش را قفل کرد. روز بعد پسر پادشاه کليد يخدان را خواست که ببيند درونش چيست؟ دختر ترسيد که شوهرش تل را درون صندوق ببيند با اصرار کليد را به او داد. پسر پادشاه درِ يخدان را باز کرد، ديد تل طلائى خيلى قشنگ در يخدان است. تعجب کرد و از دختر پرسيد اين تل طلا مال کيست؟ |
دختر بغضش ترکيد و از وفاى تل دلش گرفت و به پسر پادشاه گفت اين تل طلا را برادرهايم برايم سوغات آوردهآند. |
به اين ترتيب تل تا آخرين لحظهٔ عمرش به دختر وفادارى کرد و بعد از مردم هم آبروى دختر را حفظ کرد. |
تمام بي، تل و نو يخدانبى (تمام شد. تل داخل صندوقچه شد.) |
(۱). سگى که دست و پايش کوتاه است. |
- تل |
- افسانهها و متلهاى کُردى - جلد ۱ و ۲ ص ۱۹۲ |
- عىاشرف درويشيان |
- چاپ سوم نشر چشمه ۱۶۷۵ |
به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران، جلد سوم، علىاشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي) |
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
دولت سیستان و بلوچستان انتخابات دانشگاه تهران مجلس شورای اسلامی عراق چین دولت سیزدهم مجلس روز معلم رهبر انقلاب معلمان
سیل ایران هواشناسی آتش سوزی سازمان هواشناسی باران هلال احمر یسنا اصفهان شهرداری تهران معلم پلیس
ترکیه قیمت خودرو خودرو تورم قیمت طلا سهام عدالت قیمت دلار بازار خودرو دلار حقوق بازنشستگان ایران خودرو مسکن
مهران غفوریان ساواک تلویزیون سریال صداوسیما موسیقی مسعود اسکویی سینمای ایران رضا عطاران
موبایل
اسرائیل رژیم صهیونیستی غزه فلسطین جنگ غزه آمریکا روسیه حماس اوکراین نوار غزه انگلیس ایالات متحده آمریکا
فوتبال پرسپولیس استقلال لیگ برتر سپاهان باشگاه استقلال علی خطیر باشگاه پرسپولیس بازی لیگ برتر ایران تراکتور لیگ قهرمانان اروپا
اپل هوش مصنوعی آیفون خودروهای وارداتی ناسا گوگل تلفن همراه مدیران خودرو صاعقه
کبد چرب دیابت فشار خون طول عمر