پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

چو آگاهی آمد به کاووس شاه


چو آگاهی آمد به کاووس شاه    که شد روزگار سیاوش تباه
به کردار مرغان سرش را ز تن    جدا کرد سالار آن انجمن
ابر بی‌گناهش به خنجر به زار    بریدند سر زان تن شاهوار
بنالد همی بلبل از شاخ سرو    چو دراج زیر گلان با تذرو
همه شهر توران پر از داغ و درد    به بیشه درون برگ گلنار زرد
گرفتند شیون به هر کوهسار    نه فریادرس بود و نه خواستار
چو این گفته بشنید کاووس شاه    سر نامدارش نگون شد ز گاه
بر و جامه بدرید و رخ را بکند    به خاک اندر آمد ز تخت بلند
برفتند با مویه ایرانیان    بدان سوگ بسته به زاری میان
همه دیده پرخون و رخساره زرد    زبان از سیاوش پر از یادکرد
چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر    چو شاپور و فرهاد و رهام شیر
همه جامه کرده کبود و سیاه    همه خاک بر سر بجای کلاه
پس آگاهی آمد سوی نیمروز    به نزدیک سالار گیتی فروز
که از شهر ایران برآمد خروش    همی خاک تیره برآمد به جوش
پراگند کاووس بر یال خاک    همه جامه‌ی خسروی کرد چاک
تهمتن چو بشنید زو رفت هوش    ز زابل به زاری برآمد خروش
به چنگال رخساره بشخود زال    همی ریخت خاک از بر شاخ و یال
چو یک هفته با سوگ بود و دژم    به هشتم برآمد ز شیپور دم
سپاهی فراوان بر پیلتن    ز کشمیر و کابل شدند انجمن
به درگاه کاووس بنهاد روی    دو دیده پر از آب و دل کینه جوی
چو نزدیکی شهر ایران رسید    همه جامه‌ی پهلوی بردرید
به دادار دارنده سوگند خورد    که هرگز تنم بی‌سلیح نبرد
نباشد بشویم سرم را ز خاک    همه بر تن غم بود سوگناک
کله ترگ و شمشیر جام منست    به بازو خم خام دام منست
چو آمد به نزدیک کاووس کی    سرش بود پرخاک و پرخاک پی
بدو گفت خوی بد ای شهریار    پراگندی و تخمت آمد ببار
ترا مهر سودابه و بدخوی    ز سر برگرفت افسر خسروی
کنون آشکارا ببینی همی    که بر موج دریا نشینی همی
از اندیشه‌ی خرد و شاه سترگ    بیامد به ما بر زیانی بزرگ
کسی کاو بود مهتر انجمن    کفن بهتر او را ز فرمان زن
سیاوش به گفتار زن شد به باد    خجسته زنی کاو ز مادر نزاد
دریغ آن بر و برز و بالای او    رکیب و خم خسرو آرای او
دریغ آن گو نامبرده سوار    که چون او نبیند دگر روزگار
چو در بزم بودی بهاران بدی    به رزم افسر نامداران بدی
همی جنگ با چشم گریان کنم    جهان چون دل خویش بریان کنم
نگه کرد کاووس بر چهر او    بدید اشک خونین و آن مهر او
نداد ایچ پاسخ مر او را ز شرم    فرو ریخت از دیدگان آب گرم
تهمتن برفت از بر تخت اوی    سوی خان سودابه بنهاد روی
ز پرده به گیسوش بیرون کشید    ز تخت بزرگیش در خون کشید
به خنجر به دو نیم کردش به راه    نجنبید بر جای کاووس شاه
بیامد به درگاه با سوگ و درد    پر از خون دل و دیده رخساره زرد
همه شهر ایران به ماتم شدند    پر از درد نزدیک رستم شدند
چو یک هفته با سوگ و با آب چشم    به درگاه بنشست پر درد و خشم
به هشتم بزد نای رویین و کوس    بیامد به درگاه گودرز و طوس
چو فرهاد و شیدوش و گرگین و گیو    چو بهرام و رهام و شاپور نیو
فریبرز کاووس درنده شیر    گرازه که بود اژدهای دلیر
فرامرز رستم که بد پیش رو    نگهبان هر مرز و سالار نو
به گردان چنین گفت رستم که من    برین کینه دادم دل و جان و تن
که اندر جهان چون سیاوش سوار    نبندد کمر نیز یک نامدار
چنین کار یکسر مدارید خرد    چنین کینه را خرد نتوان شمرد
ز دلها همه ترس بیرون کنید    زمین را ز خون رود جیحون کنید
به یزدان که تا در جهان زنده‌ام    به کین سیاوش دل آگنده‌ام
بران تشت زرین کجا خون اوی    فرو ریخت ناکاردیده گروی
بمالید خواهم همی روی و چشم    مگر بر دلم کم شود درد و خشم
وگر همچنانم بود بسته چنگ    نهاده به گردن درون پالهنگ
به خاک اندرون خوار چون گوسفند    کشندم دو بازو به خم کمند
و گر نه من و گرز و شمشیر تیز    برانگیزم اندر جهان رستخیز
نبیند دو چشمم مگر گرد رزم    حرامست بر من می و جام و بزم
به درگاه هر پهلوانی که بود    چو زان گونه آواز رستم شنود
همه برگرفتند با او خروش    تو گفتی که میدان برآمد به جوش
ز میدان یکی بانگ برشد به ابر    تو گفتی زمین شد به کام هژبر
بزد مهره بر پشت پیلان به جام    یلان بر کشیدند تیغ از نیام
برآمد خروشیدن گاودم    دم نای رویین و رویینه خم
جهان پر شد از کین افراسیاب    به دریا تو گفتی به جوش آمد آب
نبد جای پوینده را بر زمین    ز نیزه هوا ماند اندر کمین
ستاره به جنگ اندر آمد نخست    زمین و زمان دست خون را بشست
ببستند گردان ایران میان    به پیش اندرون اختر کاویان
گزین کرد پس رستم زابلی    ز گردان شمشیرزن کابلی
ز ایران و از بیشه‌ی نارون    ده و دو هزار از یلان انجمن
سپه را فرامرز بد پیش‌رو    که فرزند گو بود و سالار نو
همی رفت تا مرز توران رسید    ز دشمن کسی را به ره بر ندید
دران مرز شاه سپیجاب بود    که با لشکر و گنج و با آب بود
ورازاد بد نام آن پهلوان    دلیر و سپه تاز و روشن روان
سپه بود شمشیرزن سی هزار    همه رزم جوی از در کارزار
ورازاد از قلب لشکر برفت    بیامد به نزد فرامرز تفت
بپرسید و گفتش چه مردی بگوی    چرا کرده‌ای سوی این مرز روی


همچنین مشاهده کنید