یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

قسمت چهارم (۲)


گفتم عشقت قرابت و خویش منست    غم نیست غم از دل بداندیش منست
گفتا بکمان و تیر خود می‌نازی    گستاخ مینداز گرو پیش منست
٭٭٭
گفتم که بیا بچشم من درنگریست    من نیز به حال گفتمش کاین دغلیست
گفتا که چه میرمی و اینت با کیست    تو مرده‌ی اینی همه ناموس تو چیست
٭٭٭
گفتند که دل دگر هوائی می‌پخت    از ما بشد و هوای جائی می‌پخت
تا باز آمد به عذر دیدم ز دمش    کانجا ز برای من ابائی می‌پخت
٭٭٭
گفتم که دلم آلت و انگاز مست    مانند رباب دل هم‌آواز منست
خود ایندل من یار کسی دیگر بود    من میگفتم مگر که همباز منست
٭٭٭
گفتند که شش جهت همه نور خداست    فریاد ز حلق خاست کان نور کجاست
بیگانه نظر کرد بهر سو چپ و راست    گفتند دمی نظر بکن بی‌چپ و راست
٭٭٭
گفتی چونی بنده چنانست که هست    سودای تو بر سر است و سر بر سر دست
میگردد آن چیز بگرد سر من    نامش نتوان گفت ولیکن چه خوش است
٭٭٭
گفتی گشتم ملول و سودام گرفت    تا شد دل از این کار و از این جام گرفت
ترسم بروی جامه دران بازآئی    کان گرگ درنده باز تنهام گرفت
٭٭٭
گم باد سریکه سروران را پا نیست    وان دل که به جان غرقه‌ی این سودا نیست
گفتند در این میان نگنجد موئی    من موی شدم از آن مرا گنجانیست
٭٭٭
کوچک بودن بزرگ را کوچک نیست    هم کودکی از کمال خیزد شک نیست
گر زانکه پدر حدیث کودک گوید    عاقل داند که آن پدر کودک نیست
٭٭٭
گویند بیا به باغ کانجا لاغ است    نی زحمت نزهت و نه بانگ زاغ است
اندر دل من رنگرز صباغست    کاندر پر هر زاغ از او صد باغ است
٭٭٭
گویند که صاحب فنون عقل کل است    مایه ده این چرخ نگون عقل کل است
آن عقل که عقل داشت آن جزوی بود    ور عقل ز عقل شد کنون عقل کل است
٭٭٭
گویند که عشق عاقبت تسکین است    اول شور است و عاقبت تمکین است
جانست ز آسیاش سنگ زیرین    این صورت بی‌قرار بالایین است
٭٭٭
گویند مرا که این همه درد چراست    وین نعره و آواز و رخ زرد چراست
گویم که چنین مگو که اینکار خطاست    رو روی مهش ببین و مشکل برخاست
٭٭٭
لطف تو جهانی و قرانی افراشت    وین تعبیه‌های خود به چیزی ننگاشت
یک قطره از آن آب در این بحر چکید    یگدانه ز انبار در این صحرا کاشت
٭٭٭
ما را بجز این زبان زبانی دگر است    جز دوزخ و فردوس مکانی دگر است
آزاده‌دلان زنده به جان دگرند    آن گوهر پاکشان زکانی دگر است
٭٭٭
ما را بدم پیر نگه نتوان داشت    در خانه‌ی دلگبر نگه نتوان داشت
آنرا که سر زلف چو زنجیر بود    در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت
٭٭٭
ما عاشق عشقیم که عشق است نجات    جان چون خضر است و عشق چون آبحیات
وای آنکه ندارد از شه عشق برات    حیوان چه خبر دارد از کان نبات
٭٭٭
ما عاشق عشقیم و مسلمان دگر است    مامور ضعیفیم و سلیمان دگر است
از ما رخ زرد و جگرپاره طلب    بازارچه‌ی قصب فروشان دگر است
٭٭٭
ماه عید است و خلق زیر و زبر است    تا فرجه کند هرآنکه صاحب نظر است
چه طبل زنی که طبل با شور و شر است    زان طبل همی زند که آن خواجه کراست
٭٭٭
ماهی تو که فتنه‌ای نداری ز تو دست    درمان ز که جویم که دلم از تو بخست
می طعنه زنی که بر جگر آبت نیست    گر بر جگرم نیست چه شد بر مژه هست
٭٭٭
ماهی که نه زیر و نی به بالاست کجاست    جانی که نه بی‌ما و نه با ماست کجاست
اینجا آنجا مگو بگو راست کجاست    عالم همه اوست آنکه بیناست کجاست
٭٭٭
مرغ جان را میل سوی بالا نیست    در شش جهتش پر زدن وپروا نیست
گفتی به کجا پرد که او را یابد    نی خود بکجا پرد که آن آنجا نیست
٭٭٭
مرغ دل من چو ترک این دانه گرفت    انصاف بده که نیک مردانه گرفت
از دل چو بماند دلبرش دست کشید    از جان چو بجست پای جانانه گرفت
٭٭٭
مر وصل ترا هزار صاحب هوس است    تا خود به وصال تو که را دسترس است
آن کس که بیافت راحتی یافت تمام    وانکس که نیافت رنج نایافت بس است
٭٭٭
مست است دو چشم از دو چشم مستت    دریاب که از دست شدم در دستت
تو هم به موافقت سری در جنبان    گر زانکه سر عاشق هستی هستت
٭٭٭
مستم ز خمار عبهر جادویت    دفعم چو دهی چو آمدم در کویت
من سیر نمی‌شوم ز لب تر کردن    آن به که مرا درافکنی درجویت
٭٭٭
مستی ز ره آمد و بما در پیوست    ساغر می‌گشت در میان دست بدست
از دست فتاد ناگهان و بشکست    جامی چه زند میانه‌ی چندین مست
٭٭٭
معشوق شراب‌خوار و بیسامانست    خونخواره و شوخ و شنگ و نافرمانست
کفر سر جعد آن صنم ایمانست    دیریست که درد عشق بیدرمانست
٭٭٭
من آن توام کام منت باید جست    زیرا که در این شهر حدیث من و تست
گر سخت کنی دل خود ار نرم کنی    من از دل سخت تو نمیگردم سست
٭٭٭
من بنده‌ی آن کسم که بیماش خوش است    جفت غم آن کسم که تنهاش خوش است
گویند وفای او چه لذت دارد    ز آنم خبری نیست جفاهاش خوش است


همچنین مشاهده کنید