حالى از جمع دستورى خواست، و چون شمع بر پاى خاست، چون باد رفتن را رآى کرد و پاىافزار در پاي.
|
|
جماعت متحيرِ آن حالت شدند، و متفکر آن مقالت گشتند، در قيل و قال افتادند، بعضى به زبان [ظ: به ميزان] ملامت کردند، و برخى پهپير غرامت (کذا؟) - غرامت با فعل کردن که در قرينهٔ اول آمده است مناسبت ندارد.
|
|
پير بر فراز اصرار کرد و خود را بىثبات و قرار، و ملامت و غرامت بر سکون و قامت اختيار.
|
|
پس هر يکى از ياران و همکاران زبان به تلطف بياراستند و موجب اين تفريق از وى بازخاستند، آن مجادله به تطويل رسيد و آن مکالمه به تقثيل کشيد:
|
|
پير گفت: مَاشاءَاللهُ فَانَّ لَهاشَان، اين درّنا سفته نيکوتر است و اين سخن ناگفته بهتر پس اگر از اظهار اين خبيه و اجهار اين خفيه چاره نيست، و اين الحاح و اقتراح را کناره نه، به همه حال امشب تنعم فرو بايد گذاشت، و اين مايده از پيش بربايد داشت، که شرط ميان من و اين مطعوم بُعدالمشرقين است، و جمع ميان من و اين معلوم کالجمع بينالأخْتَيْن اين انعام در حق من موجب تکدير است و اين طعام در نزد من علت تعزير من از آن قوم نيست که به طمع دانه در دام آويزم، و از ملامت عاجل و غرامت آجل نپرهيزم فُربَّ نَظَرةٍ دُونها أسَلاتٌ و رَبٌ اُکْلةٍ تَمْنَعُ اَکَلات.
|
|
|
مخور از روى شهوت و دونى |
|
از پى آز و حرص و افزونى |
لقمهاى نان بود که دارد باز |
|
از بسى لقمههاى صابونى |
|
|
حاصلالحال بعدالمقال، آن بود که بر گرسنگى سهروزه صبر کرديم و طبع را بر قطع آن فايده و رفع آن مايده جبر، تخم صابرى در سينه بکاشتيم و خوان و سفره از پيش برداشتيم، او (ضمير 'سکباج' را 'او' آورده است) مىرفت و دلهاى غمناک و ديدههاى نمناک همگنان بر فتراک او ...
|
|
جان رآى شتاب کرد چون او شتافت |
|
دل بر اثرش برفت چون روى بتافت |
|
|
پير گفت: اى رفقهٔ احرار، و از زمرهٔ اخيار، قصّهاى که مراست باسکبا، در ده شب يلدا گفته نشود ... بدانيد اى اخوان صفا و اعوان وفا که:
|
|
وقتى در اقبال شباب در اثناى اغتراب به نيشابور رسيدم و آن خطهٔ آراستهٔ پرخواسته ديدم گفتم در ميان چندين نمايش و آرايش روزى چند آسايش توان کرد. چنانکه غربا در شارع اعظم بنشينند و نيک و بد احوال عالم ببينند، بر دکان بزّازى بنشستم و به صاحب دکان دوستى بپيوستم هر روز از وقت تنفس صباح تا گاه تغلّس رواح، بر طرف آن دکان بودمي، و سخن اجناس مردمان مىشنودمي، و به حکم آن مواظبت و موافقت، با خداوند دکان روشنائى ظاهر شد؛ چون موافقت صبح دوستى استحکام پذيرفت، و مادهٔ مودّت قوّت تمام گرفت خباياى سراير در ميان نهاديم و خفاياى ضماير بر طَبق بگشاديم.
|
|
روزى خواجهٔ بزّاز از روى کرام و اعزاز با هزار اهتزاز روى به من کرد که: من در شمايل تو مخايل فضايل مىبينم چه باشد اگر نانى بر خوان ما بشکني، و انگشت بر نمکدان ما زنى که رسم ضيافت قديم است و حق ممالحت عظيم، و از آن است که قَسَم آزادگان و عهد حلالزادگان است.
|
|
چون آفتاب و ماه قديم بر فلک زنيم |
|
گر با خيال وصل تو نان بر نمک زنيم |
ما را چون ميزبانى وصل تو شد يقين |
|
حاشا که بعد از اين نفس از کوى شک زنيم |
آن دم مبادمان که باِشراک و اِشتراک |
|
دستى در آستين غم مشترک زنيم |
اى داده وعدههاى کمابيش صبر کن |
|
تا نقد عشوههاى ترا بر محک زنيم |
|
|
گفتم: تو را بدين اجتماع نيست، و در اين باب الحاح ولجاجنه (اين قرينهٔ ناقص است يا افتاده دارد و اصل چنين بوده است 'و در اين باب حاجت به الحاح به لجاج نه ...' و قرينهٔ اول هم نقص معنوى دارد)، که اين رسمى است محبوب، و قصدى است مرغوب، و سنتى است مندوب، بالعَين و الفرْق کاَلرژيح وَالبَرْق بشتابم و فوايد آن موايد دريابيم.
|
|
پس شبى از شبها که جسم ادهم شب به سواد مخلّل بود، و چشم ايام به ظلام مُکحّل، فلک رداى نيلى در بر، و هو اطيلسان فيلى بر سر داشت، خواجهٔ ميزبان آشناوار به در آشيانه آمد، وسايلوار به در خانه.
|
|
گفت: امشب حجرهٔ ما ببايد آراست، و اين رنج از طبع من ببايد کاست گفتم: مَرْحبا بالضَيْف الکَريم فىاللّيلِ البَيهم. چون رغبت مضيف نگاه کردم، زود روى به راه آوردم، او در هر نفسى تلطّفى مىنمود و تکلفى مىفرمود، تا پارهاى از آن راه بريده شد، و طَرَفى از اين سخن شنيده آمد.
|
|
پس روى من کرده گفت:
|
|
بدان که از اين محلّت تا محلت ما هزار گام است، و در ميان صد کوى با نام، آب آن محلّت خوشخوار است، و هواى آن سازگار، و اين محلّت سخت مذموم است و بر غربا مشئوم، آب بدى دارد و هواى ردي، عفونت بدين تربت غالب است و مساکن اهل مثالب، مدابير و مفاليس و اهل حيل و تلبيس اينجا باشند، و تابوت و جنازه و دار و عکازه اينجا تراشند، مخصوص است به مجمع راندگان و طايفهٔ بر جاماندگان، و محلت ما محلّت مياسير و مساکن مشاهير است ...
|
|
با خود گفتم: خَهْخَهْ! ... نخستين سخَن دُرد آمد. و اوّل تشريف بُرد، هر سخن که بر اين منوال بُوَد نه در خور وقت و لايق حال بُوَدْ!
|
|
پس بر نزعات شيطانى و عثرات نفسانى حمل کردم ... و لاحول گفتم! ...
|
|
پس گفت: اى جوان غريب بدان که شب بيگاهست، و تا به خانهٔ ما ميلى راه، کدبانوى خانه حجره ميارايد، و آمدن ما را ميپايد ... گفتهاند که غريب کروکور است، و مفلس با شروشور ... تو چه دانى که آن مستوره از کدام عشيرتست و قبيله، و چگونه لطيفه است و جميله؟ ... ما را با او از چه روى پيوندست؟ و دوستى او مرا تا چند است؟
|
|
[من: يا سبحانالله (۱)] ...
|
|
(۱) . عباراتى که بين قلاب مىبينيد از طرف ما اضافه شد تا بر زينت داستان بيفزايد و ضمناً قاعده بهدست طلاب دهد.
|
|
[بزاز] - از مادر شايستهتر، و از پدر بايستهتر، از خواهر مشفقتر است، و از گنده پير زال بر شوى جوان با جمال عاشقتر ...
|
|
[من: عليک عينالله!]
|
|
[بزاز] - امروز از مبادى صباح، تا مُنادى رواح، در ترتيب کار تو بوده است، و در ترکيب جشن نوبهار تو، يکپاى در مطبخ، و يکپاى در مسلخ، يکدست در تَنّور، و يکدست در خَنّور (۲) داشته است، دود سياه بر عارض چون ماهش نشسته، و پشت دست بلورش از آسيب ديگ چون شکم سمور گشته ...
|
|
(۲) . الخنور: نىتير و هر درخت نرم و قابل انعطاف - و نعمت ظاهره - (اقرب - الموارد) و اينجا گويا مراد تيرى باشد که بدان خمير جهت رشته و غيره گسترانند.
|
|
تابان ز ميان دود چون ماه ز ميغ |
|
دانى که بود حور بدين کار دريغ؟ |
|
|
[من ...؟]
|
|
[بزاز] - باش تا هماکنون بيني، و بدانى که اثر بيش از خَبرست و عيان بيش از بيان ...
|
|
با خود گفتم - وصف زن از بَرزْن درگذشت، انشاءالله که اين مفاکهه آخر سير باشد و حکايت ثالث به خير! ...
|
|
بزاز: راست گفتهاند که غريب دوست نشود، و همرنگ و پوست نگردد! ...
|
|
آخر نپرسى که از اين اصل فصل چند است و از اين زرع فرع چند؟
|
|
[...؟]
|
|
اکنون ناخواسته بنمايم، و سِرّ اين راز نيز بگشايم، بدان که مرا از وى پسريست و دختري، يکى ماه و يکى آفتاب، يکى شمع و ديگرى مهتاب، دختر گوئى مادرستى در ملاحت و پسر گوئى پدرستى در فصاحت ... اين نشان آزادگى و حلالزادگيست و دليل طراوت حسب است و طهارت نسب، و بدين بتوان دانست که مادرش به جوانى بىباک نبودست و مجارى رحم او از آب شرم (نسخهٔ چاپي: رحم آن از آب شوم. به قياس اصلاح شد) جز پاک نبوده! ...
|
|
گفتم: آنکه ترا بايد به ديگرى نگرايد، و اين در (ظ: آندر) که به تو بندد ديگرى نگشايد! ...
|
|
گفت، بارکالله فيک! اين دُر نيکو سفتى و اين سخن نيکو گفتي، ياد دار تا امشب پيش جماعت خانه بازگوئي، و مشبع و دراز گوئي!
|
|
آخر درين گفتن و شنيدن، نزديک نماز خفتن، با آن گفتگوى به سر کوى آمديم.
|