چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

عقیده (۲)


فردا روز جوان سرکار خود رفت. و روز پس روز مى‌گذشت و صاحب‌کار که ساختمان خانه‌اش تمام شد، و شغل اصليش تجارت بود رو کرد به جوان و گفت: 'از آنجا که امانت دارى تو بر من آشکار شده است بيا و به کار تجارت بپرداز.' ‌ جوان به خانه رفت و به زنش گفت، صاحب‌کار چه پيشنهادى به او داده است. زن گفت: 'خير است، و شنيدن اين خبر را مبارک به حال‌مان مى‌دانم.'
فردا روز جوان پيش مرد تاجر رفت و گفت آماده سفر است و تاجر او را به کاروان سپرد و گفت که در راه رسم تجارت را به او بياموزند. کاروان به راه افتاد و رفت تا به سر چاهى رسيد، اما کسى دل پيدا نکرد که به داخل چاه برود و آب براى کاروانيان به بالا دهد. جوان گفت: 'من مى‌روم.' و چنان که زنش گفته بود با سر به درون چاه رفت، و همين که به آن پائين رسيد جادوئى در آنجا نشسته بود. جوان تا او را ديد گفت: 'بى‌بى سلام.' بى‌بى گفت: 'سلام به روى ماهت' و او را به کنار خود جاى داد. جوان قدرى آب نوشيد و پس از آن براى کاروانيان آب بالا داد. چون کارش تمام شد و بى‌بى از او خوشش آمده بود، هفت عدد انار درشت به جوان که تا آن هنگام مثل و مانندش را نديده بود داد.
جوان به بالاى چاه آمد، به فکرش رسيد که انارها را براى مادر پير و زن جوانش بفرستد، پس به کاروانى که در حال بازگشت بود، آنها را سپرد و گفت که به در خانه‌اش بدهند.
دختر شاه که به سبب ديانت و عقيدهٔ پاک از همه چيز محروم شده بود، و تنها به زندگى ساده‌اي، آن هم دور از خانواده‌اش
تن داده بود، چون انارى را به دو نيم کرد، ديد جاى دانه‌هاى انار، دانه‌هاى ياقوت و جواهر است. دختر انار پشت انار را شکست و آنچه در اولى ديده بود، در بقيه نديد، و چيزى نگذشت که از فروش ياقوت و جواهر صاحب خانه‌اى بزرگ شد. جوان هم همراه قافلهٔ تجارت يه سفر ادامه داد. آنها رفتند تا غروب هنگام در هواى سرد در مسير سيلاب بار انداختند. جوان معترض شد، ولى کسى گوش به حرفش نکرد و او هم بر بلندى رفت و خوابيد. نيمه‌هاى شب باران گرفت و باران سيل شد و تا کاروانيان به خود جنبيدند بسيارى از اموال را سيل برد. کاروانيان از اينکه گوش به حرف جوان نداده بودند اظهار پشيمانى کردند، اما کارى بود که شده بود پشيمانى هم سودى نداشت. فردا روز به سوى مقصد حرکت کردند و رفتند. رفتند و رفتند تا به شهر مورد نظرشان رسيدند. به دم دروازه جوان درنگ کرد و گفت: 'از من مى‌شنويد همين جا بار بيندازيد و شب را به صبح بريد.' و چون کاروانيان چنين شنيدند به سبب درستى حرفش پاى دروازه بار انداختند و خوابيدند.
و اما بشنويم از پادشاه شهر که هفت زن داشت و هيچ يک برايش بچه نياورده بودند ولى در آن شب کوچک‌ترين زنش که آخرين بود بجه پسرى زائيد و ديگر زنانش دست به دست هم دادند، و به‌وسيلهٔ يکى از زنان بچه را دزديدند و به بيرون از شهر جائى که دروازه قرار داشت بردند و سرش را گرد تا گرد بريدند و چون زن قاتل، در تاريکى راه مى‌رفت و ديده نمى‌شد، جوان از آنجا که بيدار بود سياهى را مى‌ديد شکش برداشت، و همين که زن از کنارش عبور کرد، همان‌طور که دراز کشيده بود پاى زن را گرفت، اما جز لنگه کفشى که از آن زن بود چيزى دستش نيامد.
صبح زود هياهو برپا شده بود که نوزاد شاه را دزديده‌اند، و در قصر ولوله برپا بود و چون به اين بر و آن بر زدند و دم دروازه آمدند، خون را پيدا کردند، و از آنجا که رد خون به کاروان مى‌رسيد، سواران با شاه بر سر کاروانيان ريختند و آنها را دستگير کردند و به زندان انداختند. جوان که دور از ديگران بند بار خود را برداشت و به داخل شهر رفت و چون مال‌التجاره‌اش را فروخت به سراغ شاه رفت و گفت چه ديده است. شاه امان داد و جوان لنگه کفشى را به او نشان داد. کفش را به حرم بردند و پس از پى‌گيرى دانستند که مربوط به زنى از زنان حرم است. خبر به شاه دادند و چندى نگذشت که زن قاتل را به سزاى عملش رساندند. شاه که از هوش جوان خوشش آمده بود بخشى از اموال خود را به او بخشيد و همراهانش را آزاد کرد.
جوان راه بازگشت پيش گرفت و به همراه کاروان به جائى که زن و مادر پيرش زندگى مى‌کردند آمد و تاجر از آنجا که بچه نداشت بخشى از دارائى خود را به آنان بخشيد.
حالا دختر پادشاه و شوهرش و مادر پير جوان داراى همه چيز بودند و از ثروتى که به هم آمده بود شهرت زيادى پيدا کردند. خبر به شاه رسيد که پدر دختر بود. شاه از اين که ايمان دخترش را دسته کم گرفته بود و سبب شده بود دخترش رنج و درد گرفتار شود، دچار ندامت گرديد. پس پيکى فرستاد که از تاج شاهى خسته شده و بهتر است داماد و دخترش در کنار مردم به او کمک کنند.
شاه چون با دختر و دامادش روبه‌رو شد، گفت: که از بابت ديانت دخترش اشتباه کرده است، حالا وقت آن رسيده که به عبادت مشغول شود از کار پادشاهى کنار بگيرد. جوانى که در گذشته شل و الکن و ناقص بود، حالا سالم و سرزنده مى‌رفت که پادشاهى کند، و اين از جيزى نبود جز ديانت و هوش زنى که عقيدهٔ پاک داشت.
- عقيده
- نه کليد ـ ص ۵۲
- محسن مهين‌دوست
- انتشارات توس چاپ اول ۱۳۷۸
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد نهم، على‌اشرف درويشيان رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید