جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا
ملکجمشید و چهلگیسو بانو یا قصهٔ چین و ماچین
يکى بود يکى نبود. در زمانهاى قديم يک پادشاهى بود، يک پسرى داشت. پسر را گذاشت به مکتب تا به سن هفده هيجده سالگى رسيد. بعد پسر گفت: 'من درسى را که مىخواستم ياد بگيرم گرفتم' . پادشاه چند نفرى را با او رد کرد رفتند شکار. در حين شکار آهوئى به نظرشان آمد. جمع شدند گفتند: 'آهو از سر هر کس پريد بايد شکارش بکند' . از قضا آهو دو پا را جفت کرد و خيز برداشت و از سر پسر شاه پريد و به تاخت دور شد. پسر پادشاه همراهانش را بازگرداند و خودش دنبال آهو رو در پهن دشت بيابان شروع کرد به اسب تاختن. |
رفت تا دم غروب رسيد به جائي. ديد سياهچادرى زدهاند و آهو رفت زير سياهچادر. شاهزاده از اسب پياده شد و رفت زير سياهچادر. ديد بله يک دادا (پيرزن ـ عجوزه) نکرهاى زير چادر نشسته و قليان مىکشد. شاهزاده سلام کرد. دادا گفت: 'بفرما!' شاهزاده گفت: 'من دنبال آن آهو هستم که آمد زير چادر؛ يک روز تمام است دنبال او تاختهام' . دادا گفت: 'حالا بنشين و خستگى درکن چاى بخور، قليان بکش، بعد شکارت را به تو مىدهم' . |
پسر هم نشست و خستگى در کرد و داشت قليان مىکشيد که ديد يک دخترى از پشت چادر آمد که بر جمال محمد صلوات از خوشگلى مثل حور پري! پسر هوش از سرش رفت و يک دل نه صد دل گرفتارش شد. دادا گفت: ' اين هم آهوئى که دنبالش مىگشتي' . |
پسر يک مدتى آنجا ماند و گفت: 'من پسر فلان پادشاهم و اسمم ملکجمشيد است و اين دختر را مىخواهم!' دادا هم يک خرجى به او بريد و گفت: 'برو اين را بياور، اين دختر مال تو!' پسر پادشاه برگشت و به قصر و حکايت خودش را به پادشاه گفت. اما پادشاه زير بار نرفت و گفت: 'تو کجا و دختر بيابانگرد چادرنشين کجا؟ نه، چينن چيزى نمىشود!' ملکجمشيد هم قهر کرد و از غصه مريض شد و چهار پنج لَوِرى (چپه) افتاد توى جُل و جا (بستر). شاه رفت، ملکه رفت، وزير رفت، حکيمباشى رفت، هر که رفت ملکجمشيد بلند نشد که نشد. آخرش شاه قبول کرد و تهيهٔ سفر ديدند و رفتند طرف سياهچادر. وقتى رفتند ديدند جا تر است و بچه نيست. جاى چادر به جاست اما خود چادر نيست و کندهاند و رفتهاند. |
پسر قدرى اينور و آنور گشت ديد نامهاى نوشته و بين دو تا سنگ نهاده که: 'اى پسر! اين مادر من ريحانهٔ جادوست، اگر مرا مىخواهى دنبالم بيا تا شهر چين و ماچين' . پسر نامه را که ديد به همراهانش گفت: 'شما برگرديد که من مىخواهم بروم چين و ماچين' . آنها هر چه کردند که از سفر چين و ماچين منصرفش کنند نشد که نشد. عاقبت همراهان برگشتند و ملکجمشيد سوار بر اسب تاخت و تاخت تا پس از يک شبانهروز رسيد به قلاچه (قلعه کوچک). نگاهى کرد ديد وسط قلاچه سياهچادرى زدهاند و جوانى زير آن نشسته است. |
رفت و سلام کرد و گفت: 'مهمانم!' جوان گفت: 'بفرما، قدم روى چشم!' نشستند و آن جوان آنطور که بايد و شايد مهماندارى کرد. خوابيدند. صبح که شد، جوان رو کرد به ملکجمشيد و گفت: 'اى پسر، آيا من شرط مهماندارى را تمام و کمال بهجا آوردم يا نه؟' ملکجمشيد گفت: 'بله. دستت درد نکند. خدا خيرت بدهد' . جوان گفت: 'خُب، حالا من يک شرطى دارم!' ملکجمشيد گفت: 'شرطت چيست؟' گفت: 'بايد با هم کشتى بگيريم' . |
شاهزاده قبول کرد و پا شدند از صبح تا تنگ غروب با هم گلاويز بودند تا عاقبت شاهزاده غلبه کرد و حريف را بلند کرد و زد بر زمين. ديد که کلاه از سر حريف به زمين افتاد و يک بافه گيس مثل خرمن از زير کلاه بيرون ريخت. پسر دست بر دست زد و گفت: 'پدرم از گور درآيد مرا بگو مىخواهم به شهر چين و ماچين بروم زن بياورم، از صبح تا به حال تازه يک دختر را زمين زدهام!' |
خلاصه درد سرتان ندهم، ملکجمشيد با دختر نشستند و دختر گفت: 'بختت بيدار بود والا کشته شده بودي!' اين را گفت و ملکجمشيد را برد بالاى چاهى که در وسط قلاچه بود. ملکجمشيد نگاه کرد ديد دست کم پانصد جوان را اين دختر به زمين زده و کشته و جنازهشان را انداخته توى چاه. دختر گفت: 'اى ملکجمشيد، بختت بيدار بود که مرا به زمين زدى اما بدان که نام من نسمان عرب است و با خود عهد کرده بودم که با هيچکس عروسى نکنم الا با آن کس که پشت مرا به خاک برساند. حالا از اين به بعد من کنيز تواَم و تو هم شوهر و آقاى من!' ملکجمشيد گفت: 'باشد اما بدان که من يک نامزدى دارم که دختر ريحانهٔ جادو است و بايد بروم دنبالش تا شهر چين و ماچين' . نسمان عرب گفت: 'مانعى ندارد من هم مىآيم' . |
خلاصه، فرداى آن روز پا شدند بار و بندليشان را بستند و رفتند تا رسيدند به يک قلاچه. چون اسبها خسته بودند سرشان را بستند توى چراگاه و خودشان را هم سر بر زمين نهادند تا چرتى بزنند. يک کمى که گذشت نسمان عرب سر بلند کرد ديد چند نفر از قلعه درآمدند و مجمعهاى پر از طعام و کلوچه آوردند و گفتند: 'خانم اين قلعه چلگيس بانوست و هفت برادر نرهديو دارد. چلگيسبانو اين غذاها را داد گفت بخوريد تا برادرانم برنگشتهاند برويد واِلا شما را مىکشند' . نسمان عرب اين را که شنيد دست زد زير مجمعه و غذاها را ريخت و خود مجمعه را هم جلوى چشم فراشها مثل برگ کاغذ پاره کرد و به کنارى انداخت! بعد هم گفت: 'اين را ببريد پيش چلگيسوبانو و بگويد نسمان عرب گفت هر وقت برادرانت آمدند بگو بيايند پيش من تا مثل اين مجمعه له و لوردهشان کنم' . هنوز حرفش تمام نشده بود که نرهديوها به قلاچه برگشتند و از سر کوه نظر انداختند ديدند دو نفر کنار قلاچه هستند. به برادر کوچيکه گفتند: 'برو آن دو نفر را با اسبهايشان سر ببر و بکن مزهٔ شراب و بياور' . تا نره ديو کوچيکه آمد، نسمان عرب بلندش کرد سر دست و چنان بر زمينش زد که نِقهاش درآمد. بعد در يک چشم بههم زدن سفت و سخت دست و پايش را بست و به کنارى انداخت. خلاصه هر هفت نرهديو را يکى پس از ديگرى به طناب بست. در تمام اين مدت ملکجمشيد در خواب بود. وقتى بيدار شد، ديد يک تپهٔ زردى کنارش سبز شده. چشم باز کرد و درست نگاه کرد، ديد هفت تا نرهديو را با طناب به هم گره دادهاند. |
نرهديوها به التماس افتادند و گفتند: 'اى ملکجمشيد ما را از بند آزاد کُن، در مقابل شرط مىکنيم که خوهرامان چلگيسو بانو را پيشکش تو کنيم' . ملکجمشيد و نسمان عرب دست و پاى نرهديوها را باز کردند و به اتفاق وارد قلعه شدند. نرهديوها چهار پنج روزى از آنها پذيرائى کردند. بعد ملکجمشيد گفت: 'خواهرتان اينجا باشد من مىخواهم بروم به شهر چين و ماچين و نامزدم را بياورم. از آنجا که برگشتم خواهر شما را هم با خود مىبرم' . |
اين را گفت و از نرهديوها و چلگيسبانو خداحافظى کرد و با نسمان عرب راه افتاد. رفتند تا رسيدند کنار دريا. يک کشتى بود، خواست حرکت کند، نسمان عرب دست زد لنگر کشتى را گرفت و به ناخدا گفت: 'ما دو نفر را هم بايد سوار کني!' ناخدا آنها را سوار کرد. چند روز هم روى دريا رفتند تا رسيدند به خشکي. از ناخدا و اهل کشتى خداحافظى کردند و پرسان و جويان رفتند تا رسيدند به شهر چين و ماچين. دم دروازهٔ شهر دادائى را ديدند. نسمان عرب رفت جلو و سلام کرد. گفت: 'دادا، ما غريبيم و جا مىخواهيم' . دادا گفت: 'من براى خودتان جا دارم اما براى اسبهايتان نه' . |
همچنین مشاهده کنید
- شنگول و منگول و دستهای گل
- دختری که به تنهائی از پس چهل دزد برآمد
- گردنبند و کلاغ
- مرغ زرد
- جمیل و جمیله
- سنگ صبور
- حسنکل
- چُندرآغا (چغندرآقا)
- مرد عامل خوشبختی است یا زن؟
- گنجشک
- دختر بازرگان و هفت برادر(۳)
- کُلِجهٔ بزن و برقص (۲)
- اسب
- مکر آدمیزاد
- شاه عباس ۵
- اسکندر و آب حیات
- پادشاه گلیمگوش
- ملکجمشید و ملکخورشید (۲)
- حیلهٔ زن مکار ۱(۲)
- دختر بازرگان و هفت برادر(۲)
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران اسرائیل غزه روسیه مجلس شورای اسلامی نیکا شاکرمی روز معلم معلمان رهبر انقلاب مجلس بابک زنجانی دولت
هلال احمر یسنا بارش باران آتش سوزی قوه قضاییه پلیس تهران سیل شهرداری تهران آموزش و پرورش سازمان هواشناسی دستگیری
حقوق بازنشستگان قیمت خودرو بانک مرکزی قیمت طلا قیمت دلار بازار خودرو خودرو دلار سایپا ایران خودرو کارگران تورم
فضای مجازی سریال نمایشگاه کتاب تلویزیون مسعود اسکویی عفاف و حجاب سینما سینمای ایران دفاع مقدس موسیقی
رژیم صهیونیستی آمریکا فلسطین حماس جنگ غزه اوکراین چین نوار غزه ترکیه انگلیس ایالات متحده آمریکا یمن
استقلال فوتبال علی خطیر سپاهان باشگاه استقلال لیگ برتر لیگ برتر ایران تراکتور لیگ قهرمانان اروپا رئال مادرید بایرن مونیخ باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی تلفن همراه گوگل اپل آیفون همراه اول تبلیغات اینستاگرام ناسا
فشار خون کبد چرب بیمه بیماری قلبی دیابت کاهش وزن داروخانه رابطه جنسی