شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا
عقیده
پادشاهى ثروت بسيار داشت، و دخترى او را بود که در پاکى و ديانت همانندش ديده نمىشد. روزى شاه رو به دختر کرد و گفت: 'خداوند به من ثروتى داده که به ديگر شاهان نداده است!' دختر گفت: 'آنچه تو دارى از پرتو ديانت من است!' شاه از اين گفتهٔ دخترش بس ناراحت شد، و از آنجا که کينهجو و غافل بود، دستور داد که براى دخترش که در زيبائى هم يگانه بود، شوهرى پيدا کنند که از هر جهت داراى عيب باشد. |
ديار به ديار رفتند و گشتند و دست آخر جوان کر و شل و گنگى را که با مادرپيرش در دخمهاى زندگى مىکرد پيدا کردند و آورند. سپس به دستور شاه دختر را براى آن جوان معيوب عقد کردند و بى آنکه مجلسى به پا کنند دختر را به همراه شوهرش، و مادر پير شوهرش که هنوز از اوضاع به درستى سردرنياورده بود از آن شهر راندند و آنها به جائى که کمى آبادى داشت، رفتند. |
دختر از طلا و جواهر تنها انگشتري، و دستبندى به همراه آورده بود. و چون روزى گذشت رو کرد به مادر شوهرش و گفت:اين انگشتر را ببر و بفروش، و از پول آن خانهاى اجاره کن.' پيرزن رفت و انگشترى را فروخت و خانهاى در کنار آبادى اجاره کرد. |
دختر که در خانه جاى گرفت چند روزى را به خواندن قرآن مشغول شد، و چون آن را تمام کرد، به مادر شوهرش گفت: 'بيا و اين دستبند را به بازار ببر و بفروش و از آن هر چه براى چهل روز لازم دارى بخر و بياور! و ديگر علاوه بر آن براى خود خريد کردي، چهل دانه نان جداگانه هم تهيه کن!' |
پيرزن دستبند را فروخت و خريد خود را کرد و به خانه آمد. دختر چهل دانه نان را گرفت و به پيرزن گفت: 'حال من و شوهرم چهل روز در اين اتاق در به روى خود مىبنديم، و تو در به روى ما باز نکن، و کارى به کارمان نداشته باش!' |
چهل روز دختر و شوهر کر و شل، و بى سخنش در آن اتاق ماندند و دختر به عبادت مشغول بود، و غذايشان فقط تکهاى نان بود. چهلمين شب که فرا رسيد، مادر شوهر دختر به در زد گفت که چهل روز تمام شده است، و دختر گفت سپيدهٔ صبح فردا چهل روز تمام است، و در را نگشود!' فردا سپيده نزده همين که مادر شوهر دختر در اتاق را باز کرد در جا خشکش زد. جوان سالم و زيبائى را در کنار عروسش ديد، به باور درنياورد که آن جوان همان موجود ناقصالعضو است که او داشته است. دختر همين که تعجب پيرزن را ديد، براى آنکه او را از نگرانى در بياورد، گفت: 'اى مادر تعجب مکن، و بددلى به خود راه مده! آنکه کنار من است فرزند تو است! 'پيرزن از خوشحالى اشک در چشمانش آمد و شکر خداى را بهجا آورد، و چندى نگذشت که دختر رو کرد به پسر و گفت: 'حال برخيز و در پى کسب روزى به ميان مردمان برو!' |
جوان به داخل شهر رفت و جهت کار بر سر گذر ايستاد، و چندى بعد مردى آمد و او را به سرکار برد. جوان به بنا خشت مىداد و بنا ديوار خانه مىساخت. جوان تا غروب بر سر کار ماند و چون شب فرا آمد دو تومانش را گرفت و راهى خانه شد. به خانه که آمد زنش پى برده بود شوهرش کارى پيدا کرده و پولى به خانه آورده است. گفت: 'خداى را شکر که فردا هم بر سر کار هستي!' |
جوان روز پى روز به کار خشت و پى مشغول بود، و چنان در دادن خشت سرعت و مهارت داشت که صاحبکار مزد را زياد کرد. روزى که غروب فرا آمد و جوان دست از کار کشيد، صاحبکار گفت: 'امشب پيش من بمان و به خانه مرو!' جوان گفت: 'نمىتوانم جون زن دارم و مادر پيرى که چشم به راه نان بردن من هستند!' |
صاحبکار گفت: 'صبر کن تا غذائى که از آن تو است به خانه ببري!' پس به خانه خود رفت و با ظرفى که طلا بود و در آن غذا ريخته شده بود، به پيش جوان بازگشت. جوان که رفت زن صاحبکار به شوهرش گفت: 'اگر کاسهٔ طلا را نيارود، و خود ديگر ديده نشد، چه مىکني؟' گفت: 'اين جوانى که من مىشناسم اگر همه ثروت خود را به دست او بدهى از آن سرموئى کم نخواهد شد!' |
فردا جوان کاسهٔ طلا را برداشت برد و آن را به صاحبکار داد، و مشغول به کار گرديد. غروب که شد جوان گفت فردا به سر کار نخواهد آمد. |
صبح روز بعد، جوان به توصيهٔ زنش با پولى که پسانداز شده بود و به سىصد تومان مىرسيد به بازار رفت. در بازار کسى صدا مىزد سخن مىفروشد، و جوان بى آنکه بداند قضيه از چه قرار است، صد تومان داد. از سخن فروش بابت امين بودن امانت سخن خريد و به سخن فروش ديگر صد تومان داد که گفت غروب هنگام به در دروازهٔ هر شهر که رسيدي، وارد آن نشو و در کنارى دروازه بمان. و صد تومان ديگرى که برايش مانده بود آن را هم به سخن فروشى داد که گفت: 'به هنگام سفر در گذرگاه با سيل با امينداز.' |
جوان هر سىصد تومان خود را به سخن فروشان داده بود و حالا جز سه نکته که به گوش گرفته بود، چيزى به همراه نداشت، تا به خانه برد. وقتى به خانه وارد شد، دختر پرسيد چه کردي، و او گفت: 'سه سخن به سىصد تومان خريدم و تعريف کرد چه پيش آمده است. دختر خوشحالى نشان داد و گفت: 'بىگمان خير است' و ديگر هيچ نگفت. |
همچنین مشاهده کنید
- گردش چرخ گردون
- مهمان
- قصهٔ عالی
- سندر و مندر(۲)
- سرگالش (سر چوپان)
- پادشاه و هفت فرزندش
- شاه عباس و سه شرط اژدها (۲)
- صمد (۳)
- دیو عاشق
- غول غولا، شاه غولا
- شاهزادهٔ حلوافروش
- دختران دلگر
- ملکخورشید
- عروسک بلور
- کچل خروسچران
- خواهر و برادر یتیم
- احمد لمتی (احمد تنبل)
- کچل دهاتی که به مقام داماد شاه رسید (۳)
- هزار و یکشب
- قصهٔ پیرزن
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
دولت چین سیستان و بلوچستان انتخابات امیرعبداللهیان شورای نگهبان حسن روحانی مجلس شورای اسلامی حجاب دولت سیزدهم مجلس نیکا شاکرمی
سیل ایران هواشناسی تهران شهرداری تهران باران سازمان هواشناسی آتش سوزی یسنا فضای مجازی پلیس زلزله
خودرو قیمت خودرو قیمت طلا مسکن تورم بانک مرکزی قیمت دلار حقوق بازنشستگان بازار خودرو دلار ارز ایران خودرو
صدا و سیما مسعود اسکویی سوئد مهران غفوریان رضا عطاران بی بی سی تلویزیون صداوسیما موسیقی سریال سینمای ایران سازمان صدا و سیما
رژیم صهیونیستی غزه جنگ غزه اسرائیل فلسطین روسیه آمریکا ترکیه حماس اوکراین نوار غزه انگلیس
پرسپولیس فوتبال استقلال سپاهان لیگ برتر باشگاه پرسپولیس باشگاه استقلال علی خطیر جواد نکونام تراکتور بازی لیگ قهرمانان اروپا
آیفون اینستاگرام اپل ناسا گوگل صاعقه تلفن همراه عکاسی کولر
کبد چرب فشار خون گرما