جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

به مهر اندرون بود شاه جهان (۲)


ز هر سو که بد نامور لشکری    بخواند و بیامد به شهر هری
ازیشان فراوان پیاده ببرد    بنه زنگه‌ی شاوران را سپرد
سوی طالقان آمد و مرورود    سپهرش همی داد گفتی درود
ازانپس بیامد به نزدیک بلخ    نیازرد کس را به گفتار تلخ
وزان روی گرسیوز و بارمان    کشیدند لشکر چو باد دمان
سپهرم بد و بارمان پیش رو    خبر شد بدیشان ز سالار نو
که آمد سپاهی و شاهی جوان    از ایران گو پیلتن پهلوان
هیونی به نزدیک افراسیاب    برافگند برسان کشتی برآب
که آمد ز ایران سپاهی گران    سپهبد سیاووش و با او سران
سپه کش چو رستم گو پیلتن    به یک دست خنجر به دیگر کفن
تو لشکر بیاری و چندین مپای    که از باد کشتی بجنبد ز جای
برانگیخت برسان آتش هیون    کزین سان سخن راند با رهنمون
سیاووش زین سو به پاسخ نماند    سوی بلخ چون باد لشکر براند
چو تنگ اندر آمد ز ایران سپاه    نشایست کردن به پاسخ نگاه
نگه کرد گرسیوز جنگ‌جوی    جز از جنگ جستن ندید ایچ روی
چو ز ایران سپاه اندر آمد به تنگ    به دروازه‌ی بلخ برخاست جنگ
دو جنگ گران کرده شد در سه روز    بیامد سیاووش لشکر فروز
پیاده فرستاد بر هر دری    به بلخ اندر آمد گران لشکری
گریزان سپهرم بدان روی آب    بشدبا سپه نزد افراسیاب
سیاوش در بلخ شد با سپاه    یکی نامه فرمود نزدیک شاه
نوشتن به مشک و گلاب و عبیر    چانچون سزاوار بد بر حریر
نخست آفرین کرد بر کردگار    کزو گشت پیروز و به روزگار
خداوند خورشید و گردنده ماه    فرازنده‌ی تاج و تخت و کلاه
کسی را که خواهد برآرد بلند    یکی را کند سوگوار و نژند
چرا نه به فرمانش اندر نه چون    خرد کرد باید بدین رهنمون
ازان دادگر کاو جهان آفرید    ابا آشکارا نهان آفرید
همی آفرین باد بر شهریار    همه نیکوی باد فرجام کار
به بلخ آمدم شاد و پیروز بخت    به فر جهاندار باتاج و تخت
سه روز اندرین جنگ شد روزگار    چهارم ببخشود پروردگار
سپهرم به ترمذ شد و بارمان    به کردار ناوک بجست از کمان
کنون تا به جیحون سپاه منست    جهان زیر فر کلاه منست
به سغد است با لشکر افراسیاب    سپاه و سپهبد بدان روی آب
گر ایدونک فرمان دهد شهریار    سپه بگذرانم کنم کارزار
چو نامه بر شاه ایران رسید    سر تاج و تختش به کیوان رسید
به یزدان پناهید و زو جست بخت    بدان تا ببار آید آن نو درخت
به شادی یکی نامه پاسخ نوشت    چو تازه بهاری در اردیبهشت
که از آفریننده‌ی هور و ماه    جهاندار و بخشنده‌ی تاج و گاه
ترا جاودان شادمان باد دل    ز درد و بلا گشته آزاد دل
همیشه به پیروزی و فرهی    کلاه بزرگی و تاج مهی
سپه بردی و جنگ را خواستی    که بخت و هنر داری و راستی
همی از لبت شیر بوید هنوز    که زد بر کمان تو از جنگ توز
همیشه هنرمند بادا تنت    رسیده به کام دل روشنت
ازان پس که پیروز گشتی به جنگ    به کار اندرون کرد باید درنگ
نباید پراگنده کردن سپاه    بپیمای روز و برآرای گاه
که آن ترک بدپیشه و ریمنست    که هم بدنژادست و هم بدتنست
همان با کلاهست و با دستگاه    همی سر برآرد ز تابنده ماه
مکن هیچ بر جنگ جستن شتاب    به جنگ تو آید خود افراسیاب
گر ایدونک زین روی جیحون کشد    همی دامن خویش در خون کشد
نهاد از بر نامه بر مهر خویش    همانگه فرستاده را خواند پیش
بدو داد و فرمود تا گشت باز    همی تاخت اندر نشیب و فراز
فرستاده نزد سیاوش رسید    چو آن نامه‌ی شاه ایران بدید
زمین را ببوسید و دل شاد کرد    ز هر غم دل پاک آزاد کرد
ازان نامه‌ی شاه چون گشت شاد    بخندید و نامه بسر بر نهاد
نگه داشت بیدار فرمان اوی    نپیچید دل را ز پیمان اوی
وزان سو چو گرسیوز شوخ مرد    بیامد بر شاه ترکان چو گرد
بگفت آن سخنهای ناپاک و تلخ    که آمد سپهبد سیاوش به بلخ
سپه کش چو رستم سپاهی گران    بسی نامداران و جنگ آوران
ز هر یک ز ما بود پنجاه بیش    سرافراز با گرزه‌ی گاومیش
پیاده به کردار آتش بدند    سپردار با تیر و ترکش بدند
نپرد به کردار ایشان عقاب    یکی را سر اندر نیاید بخواب
سه روز و سه شب بود هم زین نشان    غمی شد سر و اسپ گردنکشان
ازیشان کسی را که خواب آمدی    ز جنگش بدانگه شتاب آمدی
بخفتی و آسوده برخاستی    به نوی یکی جنگ آراستی
برآشفت چون آتش افراسیاب    که چندش چه گویی ز آرام و خواب
به گرسیوز اندر چنان بنگرید    که گفتی میانش بخواهد برید
یکی بانگ برزد براندش ز پیش    کجا خواست راندن برو خشم خویش
بفرمود کز نامداران هزار    بخوانید وز بزم سازید کار
سراسر همه دشت پرچین نهید    به سغد اندر آرایش چین نهید
بدین سان به شادی گذر کرد روز    چو از چشم شد دور گیتی فروز
به خواب و به آرامش آمد شتاب    بغلتید بر جامه افراسیاب


همچنین مشاهده کنید