سه شنبه, ۱۵ خرداد, ۱۴۰۳ / 4 June, 2024
مجله ویستا
هالو و هِیبَض و تعبیر خواب (۳)
دختر گفت: من حرفى ندارم و تو را دوست دارم. ولى شما ديوها کارتان برعکس است. هفت روز خوابيد و هفت روز بيدار. وقتى هم که بيداري، مىروى بيرون از اين باغ. من، تک و تنها توى اين باغ درندشت، وحشت مىکنم. بهتر است موقعى که مىروى بيرون، سر مرا ببرى که نترسم. |
ديو گفت: من ديگر سر تو را نمىبرم و ساعتى يک دفعه هم بهت سر مىزنم. |
دختر گفت: آخر تو مىروى و نمىآئي. |
ديو گفت: بهخاطر تو هم نيايم، بهخاطر خودم مىآيم. |
دختر گفت: يعنى خودت را بيشتر از من مىخواهي؟ |
ديو گفت: اى دختر! ما ديوها شيشهٔ عمرى داريم که اگر بشکند مىميريم. من براى سر زدن به اين شيشه هم که باشد، ساعتى يک بار مىآيم اينجا. |
دختر پرسيد: اين شيشهٔ کجاست؟ |
ديو گفت: داخل شکم اين ماهى که توى حوض شنا مىکند. اين اتاقها هم پر از غذاست، هر غذائى خواستى بردار و بخور. ولى اول از همه سهم اين ماهى را بده. من الان مىروم براى عروسى برادرم و زود برمىگردم. |
ديو رفت و هالو هيبض از زير برگها درآمد و به دختر گفت: يک قليان چاق کن و يک قهوه جوش هم درست کن. و خودش نشست سر تخت. قليان و قهوه جوش که حاضر شد، قهوه را خورد و قليان را کشيد و به دختر گفت: مقدارى برنج از توى اتاق بيار. دختر که برنج را آورد، هالو برنجها را ريخت گوشهٔ حوض و ماهى که آمد برنجها را بخورد، گرفتنش. شکم ماهى را شکافت و شيشهٔ عمر ديو را درآورد. سنگى برداشت و نشست سر تخت و شيشه را هم گذاشت روى سنگ. طولى نکشيد که ديو آمد و هيبض را ديد و پرسيد: اى آدميزاد! به چه جرأتى و چه جورى آمدى توى باغ من؟ |
هيبض گفت: اول بپرس کى هستى و براى چى آمدهاي؟ |
ديو پرسيد: خُب کى هستى و براى چى آمدهاي؟ |
هيبض گفت: اى ديو سفيد! من هالو هيبضم و آمدهام تو را بکشم. اين هم شيشهٔ عمرت است که روى سنگ است. اگر جلوتر بيائي، شيشهٔ عمرت را مىشکنم. |
ديو گفت: حالا که جان من بهدست تو است، مىخواهى چکار بکني؟ |
هيبض گفت: اى ديو، بدان که من و تو دشمنى داريم. |
ديو پرسيد: اين دشمن کيست؟ |
هالو گفت: پادشاه فلان مملکت که من صدراعظمش هستم، مرا فرستاده تا اگر تو را کشتم، يک دشمنش کم بشود و اگر هم تو مرا کشتي، يک دشمنش کم بشود. |
ديو گفت: حالا که راستش را گفتي، من دست به سينه در خدمتت هستم و الان مىروم و برادرانم را مىآورم. |
ديو رفت و کمى بعد با شش برادر برگشت. آمدند و در چند قدمى هيبض ايستادند و تعظيم کردند. |
در خدمتيم. |
هالو گفت: اى ديو سفيد! تو بايد از اين دختر دست بکشي. |
ديو گفت: آخر من بهخاطر اين دختر، سختى زيادى کشيدم. |
هالو گفت: همين که گفتم. |
برادران ديو به او گفتند: دختر که قحطى نيست. مىگرديم يکى بهترش را پيدا مىکنيم. ديو سفيد هم قبول کرد. هيبض گفت: پس برويم بهطرف شهر ما. ديوها هم پايههاى تخت را گرفتند و هيبض و دختر را برداشتند و رفتند پاى ديوار قلعهٔ شهر. |
هيبض درآمد: شما همينجا بمانيد، تا من برگردم. رفت و داخل قصر شاه شد و تعظيم کرد. |
شاه پرسيد: هان صدراعظم! چه کار کردي؟ جگر ديو سفيد را آوردي؟ |
هالو گفت: قبلهٔ عالم به سلامت باشند! من ديدم اگر جگرش را بياورم، مىگوئيد چرا دلش را نياوردي؟ اگر دلش را بياورم، مىگوئيد چرا قلوهاش را نياوردي؟ خود ديو را آوردم که خودتان سرش را ببريد و هر جايش را خواستيد بخوريد. |
شاه گفت: چه مىگوئي؟ مگر همچين چيزى ممکن است؟ |
هالو گفت: بله. خودتان دوربين برداريد و نگاه کنيد. |
شاه دوربين کشيد و ديد هفت ديو قوى هيکل، يکى از يکى گردن کلفتتر، پاى ديوار قلعه ايستادهاند. شاه وحشت کرد و به لرزه افتاد و گفت: دستم به دامانت. من اصلاً خوب شدم. برو و هر جورى هست، اينها را ردشان کن. |
هالو گفت: نمىشود. من زحمت کشيدم، اينها را آوردم اينجا. |
شاه به دست و پاى هيبض افتاد و دست و پايش را بوسيد تا هيبض قبول کرد. هيبض رفت پيش ديوها و گفت: چهل تا وزير و وکيل و سرهنگ و سرتيپ هستند، با شاه مىشوند چهل و يک نفر. آنها را بکشيد اما کس ديگرى را نکشيد. |
هيبض و ديوها وارد قصر شدند و هيبض به هر کس اشاره مىکرد، ديوها مىکشتندش تا آخر سر به شاه اشاره کرد و زدند او را هم کشتند. هالو هيبض را بر تخت نشاندند و تاج بر سرش گذاشتند. بعد هيبض گفت: شما ديگر برويد. |
ديوها گفتند: ما نمىرويم. چون اين شاه حتماً دوست و آشنائى از شاههاى ديگر دارد و ممکن است بيايند خونش را بگيرند. ما تا چهل روز اينجا مىمانيم. |
بعد از چهل روز، ديوها اجازه مرخصى خواستند. هيبض هم شيشهٔ عمر ديو سفيد را بهشان پس داد. ديوها، هر کدام چند تار مو از تنشان کندند و به هالو دادند و گفتند: اگر در خطر افتادى يکى از اين موها را آتش بزن. ما فىالفور حاضر مىشويم. |
هيبض نامهاى به پدر آن دختر نوشت که من همان هالو هيبضم که اسمش را توى آن کتاب خواندى و دخترت را از طلسم ديو سفيد نجات دادم. بيا و دخترت را ببر. پادشاه هم با لشکر و ساز و نقاره آمد با هالو هيبض هم رفيق شد و دخترش را برد. |
- هالو هيبض و تعبير خواب |
- قصههاى مردم، ص ۱۳۹ |
- سيد احمد وکيليان |
- نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۹ |
همچنین مشاهده کنید
- کچل
- پهلوان پنبه
- قصهٔ بخت
- حیلهٔ زن مکار ۱(۲)
- ملکجمشید
- خروس گردو دزد
- شاهزاده ابراهیم و شاهزاده اسماعیل (۵)
- قصهٔ رمالباشی دروغی
- حیلهٔ زن مکار ۲
- حکایت به مکه رفتن روباه (به لهجهٔ کرمانی)
- پسرِ باکلّه
- کلهکدو
- روباه و لکلک
- محبّت علی (۳)
- دختر حاجی صیاد
- قصهٔ باباخارکن (۲)
- مردی که به بخت خود لگد زد
- غوزه
- خانهٔ پیرزن
- دُمدوز
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
دورههای مدیریتی دانشگاه تهران
انتخابات ریاست جمهوری انتخابات انتخابات ریاست جمهوری 1403 وزارت کشور انتخابات ریاست جمهوری چهاردهم امام خمینی ایران ریاست جمهوری محمود احمدی نژاد ستاد انتخابات کشور انتخابات ریاست جمهوری ۱۴۰۳ انتخابات 1403
هواشناسی جاده چالوس بارش باران سازمان هواشناسی ژاپن پلیس راهور شهرداری تهران زلزله پلیس فضای مجازی دستگیری قتل
حقوق بازنشستگان مسکن مالیات وام ازدواج قیمت خودرو تهران دولت سیزدهم قیمت دلار قیمت طلا بانک مرکزی خودرو برق
تلویزیون سینمای ایران سینما سریال رسانه ملی شعر تئاتر
هوش مصنوعی دانشگاه آزاد اسلامی فناوری ویروس
رژیم صهیونیستی اسرائیل فلسطین غزه لبنان جنگ غزه آمریکا حماس روسیه چین جو بایدن ترکیه
پرسپولیس فوتبال رئال مادرید استقلال جواد نکونام کیلیان امباپه لیگ برتر لیگ قهرمانان اروپا باشگاه پرسپولیس لیگ برتر ایران مس رفسنجان لیگ برتر فوتبال ایران
همراه اول باتری مایکروسافت ایلان ماسک اپل تلگرام مریخ
استرس گرمازدگی ویتامین افسردگی خودکشی سیگار بارداری قهوه