ای آنکه ندیم باده و جامی |
|
تا عمر مگر برین بفرجامی |
چون دشت حریر سبز در پوشد |
|
وآید به نشاط حسی از نامی |
گه رفته به دشت با تماشائی |
|
گه خفته به زیر شاخ بادامی |
بگذشت تموز سی چهل بر تو |
|
از بهر چه ماندهای بدین خامی؟ |
خوش است تو را سحرگهان رفتن |
|
از جامه به جام، اگر بننجامی |
لیکن فلکت همی بفرجامد |
|
فرجام نگر، چه فتنه بر جامی؟ |
دایم به شکار در همی تازی |
|
و آگاه نهای که مانده در دامی |
جز خاک ز دهر نیست بهر تو |
|
هرچند که بر فلک چو بهرامی |
فردا به عصا همیت باید رفت |
|
امروز چنین چو کبگ چه خرامی؟ |
قد الفیت لام شد، بنگر، |
|
منگر چندین به زلفک لامی |
از حرص به وقت چاشت چون کرگس |
|
در چاچ و، به وقت شام در شامی |
چون داد بخواهم از تو بس تندی |
|
لیکن چو ستم کنی خویش و رامی |
ایدون شب و روز بر ستم کردن |
|
استاده ز بهر اسپ و استامی |
در دنیا سخت سختی و در دین |
|
بس سست و میانهکار و هنگامی |
سوی تو نیامده است پیغمبر |
|
یا تو نه سزا و اهل پیغامی |
هر روز به مذهب دگر باشی |
|
گه در چه ژرف و گاه بر بامی |
تا بیادبی همی توانی کرد |
|
خون علما به دم بیاشامی |
لیکن چو کسیت میهمانی کرد |
|
از پر خوردن همی نیارامی |
گر ناصبیت برد عمر باشی |
|
ور شیعی خواندت علی نامی |
وانگه که شدی ضعیف بنشینی |
|
با زهد چو بو یزید بسطامی |
با عامه خلق گوئی از خاصم |
|
لیکن سوی خاص کمتر از عامی |
ای حجت از این چنین بیآزرمان |
|
تا چند کشی محال و ناکامی؟ |
از خوگ به باغ در چه افزاید |
|
جز زشتی و خامی و بیاندامی؟ |
ابلیس عدو است مر تو را زیرا |
|
تو آدم اهل و اهل احکامی |
مشتاب به خون جام ازیرا تو |
|
مر نوح زمان خویش را سامی |
از روح شریف همچو ارواحی |
|
گرچه بهتن از جهان اجسامی |
ای معدن فتح ونصر مستنصر |
|
شاهان همه روبه و تو ضرغامی |
من بنده توانگرم به علم تو |
|
زیرا تو توانگر از جهان تامی |
هر کاری را بود سرانجامی |
|
تو عالم حس را سرانجامی |
من بر سر دشمنانت صمصامم |
|
تو صاحب ذوالفقار و صمصامی |
|