شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


و دیگر هیچ کس آنجا نبود!


و دیگر هیچ کس آنجا نبود!
● یک
آقای قاضی وارگریو که به تازگی از مسند قضا بازنشسته شده بود در گوشه ای از واگن درجه یک... نشسته بود و... نگاه مشتاقانه ای به اخبار سیاسی روزنامه تایمز می انداخت.
روزنامه را پائین گذاشت و از پنجره به بیرون نگریست. حالا داشتند از سامرست می گذشتند. به ساعتش نگاهی انداخت. هنوز دو ساعت به پایان سفر مانده بود. در ذهنش تمام چیزهایی را که روزنامه ها درباره جزیره نیگرآیلند نوشته بودند مرور کرد. اول میلیونر آمریکا یی که عاشق قایق سواری بود آن را خرید و خانه باشکوهی در آن، که در نزدیکی ساحل دون قرار داشت، ساخت. این واقعیت شوم که جدیدترین همسر میلیونر آمریکایی -که سومینشان محسوب می شد - قایقران خوبی نبود، باعث شد تا او بخواهد جزیره و خانه را بفروشد. چند آگهی تبلیغاتی هیجان انگیز در روزنامه ها به چاپ رسید.
بعد رک و راست گفته شد که آقای اوون نامی آن را خریده است. از آن پس بود که نویسندگان شایعه پرداز به شایعه پردازی پرداختند: «جزیره نیگرآیلند را دوشیزه گابریل تورل خریده است، همان ستاره فیلم های هالیوود! می خواهد سالی چند ماه آنجا به دور از جنجال تبلیغات زندگی کند! «بزی بی» با ظرافت اشاره کرده بود که جزیره قرار است محل اقامت خانواده سلطنتی باشد... جوناس به ضرس قاطع دریافته است که وزارت دریاداری آن را خریده است و قرار است آزمایشاتی کاملاً سری در آنجا انجام شود!»
نیگرآیلند بی بروبرگرد خبرساز بود!
آقای قاضی وارگریو نامه ای از جیبش بیرون آورد. نوشته، عملاً غیرقابل خواندن بود، اما اینجا و آنجا کلماتی به وضوح دیده می شد:
«لاورنش عزیز... سال هاست که از تو خبری نشنیده ام... باید به نیگرآیلند بیایی... جذاب ترین مکان... خیلی حرف داریم که بزنیم... گذشته ها... ارتباط با طبیعت... لمیدن در آفتاب... ۱۲‎/۴۰ از پادینگتون... در اوک بریج تو را می بینم...»
و نویسنده با خطی پرپیچ و تاب امضا کرده بود: کنستانس کولیمنگتن...» آقای قاضی وارگریو مغزش را زیر و رو کرد تا به یاد بیاورد که واقعاً آخرین بار نویسنده نامه را کی ملاقات کرده است. باید هفت... نه، هشت سال پیش باشد. و او داشت به ایتالیا می رفت تا در آفتاب لم بدهدو با محلی ها یکی شود. بعد شنیده بود که از سوریه سردرآورده است، حتماً به این دلیل که میل داشت در آفتابی داغ تر لم بدهد.»
آگاتاکریستی در ایران نام بسیار آشنایی است چه در دورانی که ترجمه های مختلفی از آثار وی بسیار خریدار داشت [تا آنجا که خودش اعلام کرد که ترجمه های فارسی آثارش از تعداد آثاری که خودش نوشته بیشتر است!] در دوران پس از انقلاب نیز تلویزیون ایران با پخش دو سریال پربیننده از آثار وی[هرکول پوارو و خانم مارپل] بازار فروش کتاب هایش را داغ تر از گذشته کرد.
کریستی را در انگلیس «ملکه جنایت» می خوانند و احتمالاً مشهورترین جنایی نویس قرن بیستم در نزد عامه خوانندگان است. [ در پنج قاره جهان] او خالق یک زوج کارآگاه، یک کارآگاه مرد و یک کارآگاه زن است که مخاطبان کتاب ها و سریال ها و فیلم های کریستی در ایران تنها با دو شخصیت کارآگاه مرد و کارآگاه زن یعنی پوآرو و مارپل آشنایی دارند و شاید علاقه مندان به رمان های پلیسی که کمابیش حوالی هفت دهه از عمرشان گذشته باشد زوج تامی برسفورد و همسرش تاپنس کاولی را بشناسند آن هم براساس یکی، دو ترجمه مهجور اواسط دهه ۲۰ و اواخر دهه ۳۰ شمسی. این دو شخصیت از نخستین سوپراستارهای رمان های جاسوسی جهان بودند که توانستند به سینما راه یابند و نخستین اثری هم که از کریستی مورد توجه سینما واقع شد براساس یکی از رمان های این دو شخصیت بود به نام دشمن مخفی (۱۹۲۲) که در آلمان و به کارگردانی «فردریک سائور» در ۱۹۲۸ ساخته شد. این اثر نخستین رمان آگاتا کریستی با محوریت این دو شخصیت بود که در شمایل یکی از آخرین آثار صامت سینما و با بازی کارلو آلدینی ایتالیایی و ایوگری انگلیسی به پرده نقره ای راه یافت و آغازی بی پایان را برای استقبال هنر هفتم از آثار ملکه جنایت کلید زد.
کریستی، غیر از آثار «مجموعه» ای اش، رمان های دیگری هم نوشت که برخی از آنان از شاهکارهای ژانر خود محسوب می شوند. «ده سیاه کوچولو» که پس از انقلاب به نام «ده بچه زنگی» ترجمه شد، بی گمان برجسته ترین آنهاست.
اسکات پالمر - منتقد، پژوهشگر و وقایع نگار سینمایی - می نویسد: «قطعه «ده سرخپوست کوچولو» را سپتیمون ویز در فیلادلفیا در ۱۸۶۸ سرود. یک سال بعد در لندن، فرانک گرین، نویسنده و غزلسرای عهد ویکتوریا این قطعه را با تغییر جزیی به صورت ترانه ای ماندگار در بین مردم درآورد. او واژه سیاهپوست یا کاکاسیاه را به جای سرخپوست انتخاب کرد. به طور حتم در آن دوران شمار سیاهپوستان انگلیس آنقدر زیاد نبود که بتوان تعویض این واژه را یک جور مغرضانه قلمداد کرد. اگرچه این تغییر، به خصوص در آمریکا ممکن بود مسئله ساز باشد. آگاتا کریستی داستانش را براساس قطعه شعری سرو سامان داد که در انگلستان مورد علاقه چند نسل بود. او این قصه را (که بارها و بارها به عنوان شاهکار وی خوانده اند) در ۱۹۳۹ با عنوان «ده سیاه کوچولو» نوشت. کریستی جایی گفته است: «نوشتن این داستان با آن مایه ای که مرا افسون کرده بود، خیلی سخت بود. داستان با اقبال عمومی و نقدهای خوبی رو به رو شد، اما به گمانم کسی که بیشترین رضایت را از آن داشت خود من بودم، زیرا بهتر از هر منتقدی دانستم که انجام آن چقدر دشوار بود.»
ناشران آمریکایی چون برای عنوان کتاب یک تلقی نژادپرستانه قائل شدند، نام آن را در انتشار عمومی به این ترتیب تغییر دادند: «و دیگر هیچ کس آنجا نبود» داستان برای اجرای تئاتری توسط خود کریستی تنظیم شد و برخلاف متن اصلی بزرگترین تغییری که در آن داد این بود که دو تن از شخصیت های نمایشنامه (و متعاقباً در همه نسخه های تلویزیونی و سینمایی) در پایان داستان نجات یافتند. باید همواره به خاطر داشت که فقط خود کریستی - و نه کسی دیگر- مسئول این تغییر فاحش در انتهای قصه است.
برخی از هواداران او که کتاب را خوانده اند و نمایشنامه یا یکی از نسخه های فیلمی آن را دیده اند، به خوبی بر این نکته واقف اند پایان خوشی که کریستی برای قصه اش رقم زد با این جمله ختم می شود: «... او ازدواج کرد و دیگر هیچ کس آنجا نبود.» در حالی که در نسخه قبلی نوشته بود: «... او رفت، خودش را رها کرد و دیگر هیچ کس آنجا نبود.»
نمایشنامه در هفدهم نوامبر ۱۹۴۳ در تئاتر خیابان جیمز لندن به روی صحنه رفت. با این که انگلستان در کوران جنگ دوم جهانی بود ولی با ازدحام هر شب مردم و استفاده از حداکثر ظرفیت گنجایش سالن، قریب به یک سال اجرا شد. احتمالاً بیشتر از یک سال هم دوام می یافت اگر یکی از بمب افکن های آدولف هیتلر سالن نمایش را متلاشی نمی کرد (خوشبختانه در زمان حمله هوایی کسی داخل سالن نبود).»
براساس این رمان، لااقل پنج اقتباس سینمایی و تلویزیونی ساخته شد که تا حد زیادی به طرح اولیه وفادار بودند و تعداد بیشماری اقتباس آزاد نیز موجود است که از سری فیلم های «مکعب» گرفته تا نسخه جدید «شکارچی انسان» تا کلیه آثاری که محور موضوعی شان محبوس کردن یک گروه کوچک انسانی در فضایی غیرقابل خروج است به منظور مجازات کردنشان، همچنان در حال تکثیر و تداوم است و نه تنها در کشورهای انگلیسی زبان که در کشورهای فرانسه زبان، روسی زبان، آلمانی زبان و... ساخته می شود.
ایده اولیه این رمان بسیار درخشان است: «توده گناهکار داری و یک نفر که می خواهد سرانجام، عدالت درباره آنان اجرا شود پس همه را در یک جزیره جمع می کند - با ارسال دعوت نامه ای برای آنان به منظور گذراندن تعطیلات- و بعد یکی، یکی آنها را می کشد. ایده تبدیل یک شوخی به یک کشتار تمام عیار - که بعدها به «شکل روایی غالب» سینمای وحشت بدل شد- احتمالاً به شکل مستقیم زاده این رمان است گرچه می توان در آثار «آلن پو» ردپاهایی از آن یافت یا به شوخ طبعی المپ نشینان اساطیر یونان و به بازی گرفتن سرنوشت انسان ها اشاره کرد.
● دو
پنج اقتباس وفادار به این اثر به ترتیب در سال های ۱۹۴۵ (و دیگر هیچ کس آنجا نبود ‎/ And Then There Were None) و ۱۹۴۹ (ده سیاه کوچولو ‎/ Ten Little Niggers)، ۱۹۶۵ (ده بومی کوچولو Ten Little Indians)، ۱۹۷۵ (ده بومی کوچولو) و ۱۹۸۹ (ده بومی کوچولو) ساخته شدند که غیر از نخستین اثر، هیچ کدام کارگردان صاحبنامی نداشتند: ۱۹۴۵ (رنه کلر)، ۱۹۴۹ (کوین شلدون)، ۱۹۶۵ (جرج پولاک)، ۱۹۷۵ (پیتر کولینسون)، ۱۹۸۹ (آلن بیرکین شو)، اما غیر از نسخه ۱۹۴۹ که نسخه ای تلویزیونی محسوب می شد (ساخته BBC)، باقی نسخه ها از گروه بازیگری نام آور و گاه رشک برانگیزی برخوردار شدند: ۱۹۴۵ (باری فیتز جرالد، والتر هیوستون، لوئی هیوارد، رولند یانگ، جون دوپرز، سرسی. آبری اسمیت و حتی هری تورستون در نقش مرد قایقران که یک نقش فرعی به حساب می آمد)، ۱۹۴۹ (بروس بلفراگ، جان استوارت، جان بنتلتی، آرتور وونتنر، کمپبل سینگز، سالی راجرز و...)، ۱۹۶۵ (ویلفرد هاید - وایت، دنیس پرایس، استنلی هالووی، هیوابراین، لئوگن، شرلی اتیون، ماریو آدورف، دالیا لاوی، ماریان هوپ، فابیان)، ۱۹۷۵ (سر ریچارد آتن بورو، اولیور رید، اکله زومر، هربرت لوم، گرت فروبه، آدولف چلی و... اورسن ولز که با صدایش که صدای ضبط شده مرد صاحبخانه بود، در فیلم حضور داشت!)، ۱۹۸۹ (دونالد پلیسنس، هربرت لوم، فرانک استالونه، سارا مورتورپ، برندا واکارو، وارن برلینگر، نیل مک کارتی و...)
حضور آتن بورو کارگردان پلی در دوردست، گاندی و چاپلین یک افتخار بزرگ برای نسخه ۱۹۷۵ است [گرچه آن هنگام هنوز دو فیلم آخر را نساخته بود، اما به عنوان بازیگر و کارگردان دارای اعتباری جهانی بود] همچنین حضور اولیور رید [که بازیگری صاحب سبک بود و تماشاگران جوان ایران وی را در نقش ژنرال فاشیست فیلم «عمر مختار» به یاد می آورند] همچنین حضور آلکه زومر و هربرت لوم و البته اورسن ولز که آن هنگام در هر فیلمی بازی می کرد تا با دستمزد بازی در آنها پروژه های ناتمام خود را در حوزه کارگردانی سر و سامانی دهد که متأسفانه این چاه یا چاه های ویل همه را می بلعید!
حضور «فرانک استالونه» در نسخه ۱۹۸۹ نیز جالب توجه است، نه به دلیل ارزش بازی وی یا جایگاهی که در تاریخ سینما دارد، بلکه به دلیل نسبت خونی اش با ستاره ای چون سیلوستر استالونه!
در نسخه ،۱۹۸۹ ماجرای رمان که در جزیره ای خوش آب و هوا می گذشت، به آفریقا انتقال یافت تا «مکان» جذاب تر شود! این نسخه که در پنج دقیقه نخست خود، نوید یک اثر ماندگار را می داد، در ۹۵ دقیقه بعد، تنها اشتباهات کارگردانی را به نمایش گذاشت که نه بر شیوه بیانی این ژانر تسلط کافی داشت و نه زبان اقتباس های سینمایی از روی آثار ادبی را می فهمید. این فیلم را می توان تنها به عنوان یک فیلم حادثه ای که می خواهد کمی هم متفکرانه به نظر برسد (ویژگی تأسف برانگیز اکثر آثار حادثه ای در دهه هشتاد) ارزیابی کرد و به آنها که فیلم را ندیده اند، توصیه کرد که کاپیتان لومبارد (فرانک استالونه) را در شکل و شمایل یک تارزان ملبس به لباس اروپایی تصور کنند!
اما نسخه ۱۹۴۵ ساخته رنه کلر [سینماگر صاحب سبک فرانسوی که زمانی کوتاه را در هالیوود گذراند] اثری بی شک تأمل برانگیز است که نگرش آئینی رمان را به نگرشی فلسفی تغییر داد، اما شخصیت های ماندگاری خلق کرد که در بازی شگفت انگیز باری فیتز جرالد [در نقش قاضی] و والتر هیوستون [در نقش دکتر] از مرز های تعریف شده رمان فراروی کردند و پس از ،۱۹۴۵ بارها و بارها مورد تقلید قرار گرفتند [چه در شیوه بازی، چه در ارائه شخصیت]. فیتز جرالد پیش از بازی در این فیلم یک جایزه اسکار برای فیلم «به راه خود می روم» در کیسه داشت و والتر هیوستون که بارها کاندیدای اسکار شده بود، سه سال بعد با بازی مقابل «بوگارت» در گنج های «سیرامادره» [ساخته جان هیوستون، پسرش!] بالاخره به این جایزه دست یافت. رولند یانگ که نقش آقای بلور را بازی کرد، بازیگر موفق سریال های سینمایی کاسموتاپر بود [مردی که با ارواح در ارتباط بود]. سر سی. آبری اسمیت که نقش یک ژنرال ناشنوا و خیالپرداز به نام ژنرال ماندارک را در فیلم بازی کرد، در واقع ناشنوا بود! او قهرمان جنگ بود و در ۱۹۴۴ از جورج چهارم مدال افتخار دریافت کرد.
ریچارد هیدن و کویینی لئونارد دو بازیگر مشهور نمایش های وودویل بودند که در نقش های آقا و خانم راجرز ظاهر شدند. هری تریستون - در نقش مرد قایقران - در این یگانه نقش کوتاه خود، بازی اش به یادماندنی است.
«رنه کلر» در واقع یک کمدی ساز بود که آثار فرانسوی اش - از لحاظ جهان نگری کمدی - با آثار فرانک کاپرای آمریکایی [که در ایران وی را با «معجزه سیب» می شناسیم]، قابل مقایسه است. عنصری که این نسخه سینمایی از رمان «ده سیاه کوچولو» را به اثری ماندگار بدل کرده است، اضافه کردن ایده های طنزآلود است که از همان آغاز فیلم با آن روبه روییم و حتی به تماشاگر این تصور دست می دهد که با یک فیلم «کمدی» رودرروست [که کمابیش هم همین طور است، اما نه از گونه کمدی های «برادران مارکس» یا «باب هوپ» یا حتی دنی کی یا جک لمون!] یعنی همان نماهای آغازین فیلم که در قایق می گذرد و رنه کلر با ظر افت و با استفاده از وزش باد، بخش هایی از شخصیت بازیگران صحنه را افشا می کند و بعدتر، در صحنه های مرگ و وحشت، به این جنبه های شخصیتی رجعت می کند و «کلر» با ساخت این اثر ثابت کرد که در آثار انگلیسی زبان خود به همان اندازه آثار فرانسه زبانش موفق است.
[او گرچه در سال های پس از جنگ و در اوج ظهور «سینمای موج نو»ی فرانسه مورد بی مهری منتقدان «نگره ی مؤلف» قرار گرفت، اما بعدها که آب ها از آسیاب افتاد و رادیکال ها، عاقل شدند، دوباره ارزش های آثارش مورد مکاشفه قرار گرفت.] همچنین در این نسخه، فیلمنامه اقتباسی داولی نیکلز بسیار هوشمندانه است، حتی سبک و سیاق موسیقی عنوان بندی آن که با سوت نواخته می شد، برای یک دوره طولانی به عنوان الگو، مورد تقلید و تأثیر قرار گرفت. [کسی چه می داند که آن سوت های شگفت انگیز آثار موسیقایی «موریکونه» از کجا آمده است! یا حتی موسیقی بافته در فیلمنامه و تصویر «پل رودخانه کوآ» که با سوت نواخته می شد و «دیوید لین» در مصاحبه ای گفته بود: «همیشه می خواهم در هر صحنه ای با یک عنصر، آشنایی زدایی کنم و رژه رفتن یک گروهان منضبط انگلیسی درحالی که سرودی نظامی را با سوت می زنند، یکی از همان آشنایی زدایی هاست!»]
● سه
«ده سیاه کوچولو بیرون رفتند شام بخورند،
یکی خود را خفه کرد و سپس نُه تا باقی ماندند.
نُه تا دیروقت نشستند،
یکی به خواب رفت و سپس هشت تا باقی ماندند.
هشت تا به دون رفتند،
یکی گفت همین جا می مانم و سپس هفت تا باقی ماندند.
هفت تا هیزم می شکستند،
یکی خودش را تکه تکه کرد و سپس شش تا باقی ماندند.
شش تا با لانه زنبورها بازی می کردند،
یک زنبور پشمالو یکی را نیش زد و سپس پنج تا باقی ماندند.
پنج تا می رفتند پیش قاضی،
یکی رسید به دادگاه و سپس چهار تا باقی ماندند.
چهار سیاه کوچولو رفتند به دریا،
ماهی قرمز یکی از آنها را بلعید و سپس سه تا باقی ماندند.
سه سیاه کوچولو در باغ وحش گردش می کردند،
خرس بزرگی یکی از آنها را بغل کرد و سپس دو تا باقی ماندند.
دو سیاه کوچولو زیر آفتاب نشسته بودند،
یکی از آنها جزغاله شد و سپس فقط یکی باقی ماند.
یکی باقی ماند.
او رفت و خودش را دار زد و سپس هیچ سیاه کوچولویی باقی نماند.
ورا لبخند زد. بله! در نیگرآیلند بود! جزیره ای که شبیه سر سیاهپوستان است!»
کریستی براساس این شعر مشهور، ۱۰ جنایت را طرح ریزی کرد که هر ۱۰ جنایت، در واقع عقوبت گناهانی بود که ۱۰ مقتول رمان، با ارتکاب آنها البته از دست عدالت گریخته بودند. آنها یک به یک طبق توصیف های شعر از ۱۰ سیاه کوچولو، کشته شدند و داور این بازی، خود، یکی از مقتولان بود! بعدها دو ایده اصلی شکل گیری این رمان یعنی قتل براساس یک متن آیینی یا ادبی یا اثر هنری [در یک اثر فرانسوی «شام آخر» داوینچی مورد استناد برای نقشه جنایت قرار گرفت!] و مجازات گناهکارانی که از دست عدالت انسانی گریخته بودند، دست مایه آثار زیادی قرار گرفت که شاید مشهورترین اثر متأخر با چنین اندیشه ای [که در پایان، قاضی این دادگاه خودانگیخته نیز به عنوان مجرم خود را محکوم به مرگ می کند] فیلم «هفت» دیوید فینچر باشد. کریستی در این رمان، به شیوه به جا مانده از عهد «موپاسان» هنوز وفادار است [شیوه ای که به عنوان یک زیرمجموعه مهم داستان جنایی هنوز کارآمد است: شیوه «معما بگو و در پایان داستان، خواننده را شگفت زده کن!»]
قتل های پی در پی - براساس گناهان مقتولان - و در یک مکان محدود و تعریف شده، بعدها به اشکال گوناگون در صحنه ادبیات تکرار شد. شاهکار «آمبرتو اکو» [نام گل سرخ] بر همین اساس طراحی شده است. در کارهای آگاتاکریستی نیز این شیوه پی گرفته شد مثلاً در سری پوآرو یا مارپل و شاید مشهورترین این آثار «قتل های الفبایی» باشد اما کریستی یک بار نیز این شیوه را وارونه کرد یعنی به جای چند مقتول و یک قاتل، یک مقتول و چند قاتل را وارد داستان کرد [روشی که از یک فیلم مشهور فرانسوی اخذ شده بود] «قطار سریع السیر استانبول» که به روایت «سیدنی لومت» و با حضور گروه بازیگری رشک برانگیزی [آلبرت فینی، لورن باکال، مارتین بالزام، اینگریدبرگمن، ژان پیرکاسل، جان گیلگاد، آنتونی پرکینز، ونساردگریو، مایکل یورک، شون کانری، ریچارد ویدمارک و...] در ۱۹۷۴ روانه پرده نقره ای شد. در واقع چندین قاتل و یک مقتول داشت. [فیلم لومت و فیلم کلر، بی تردید تا امروز بهترین آثار اقتباسی از آثار کریستی در سینما هستند.]
در «۱۰ سیاه کوچولو» ما با همان شیوه مشهور داستان های جنایی - معمایی روبروییم؛ صحنه ای تاریک که در آن قتلی با انگیزه ای نامشخص اتفاق می افتد [تاریکی صحنه در چنین رمان هایی با استیلیزه کردن نمای قتل و استریزه کردن آن از هر فرد دیگری مگر قاتل و مقتول اتفاق می افتد و ما قاتل را نمی بینیم یعنی نویسنده مشخصاتی از وی به دست نمی دهد یا این که اصلاً ما با صحنه پس از جنایت روبروییم] بعد اندک اندک جست وجو برای کشف سرنخ ها شروع می شود که این کار کارآگاه داستان است [در «۱۰ سیاه کوچولو» این نقش را «لومبارد» و «ورا» بر عهده می گیرند که قربانیان آینده اند و گناهکاران این داستان! گرچه در نسخه سینمایی «کلر»، برای رسیدن به پایان خوش، «ورا» تنها متهم غیرگناهکار داستان است و لومبارد هم یک کارآگاه است که جانشین شخصیت اصلی گناهکار شده تا سر از این دعوت عجیب و غریب به این جزیره درآورد!] به نظر می رسد پایان رمان، علی رغم شگرد نخ نما شده آن در گره گشایی معما [سند دست نوشته ای که توسط صاحب قایق ماهیگیری «اماجین» به اسکاتلند یارد فرستاده شد!]، این اثر را از باقی آثار کریستی متمایز کرده است. اگر رمان هم می خواست مثل فیلم پایان خوشی داشته باشد داستان «جنایت و مکافات» کاملاً از مسیر آیینی اش بیرون می رفت و حضور «کیفر الهی» وارد بافت داستان نمی شد؛ گرچه سخن گفتن قاضی در حال مرگ با ورا [در فیلم] طبیعی تر از فرستادن وصیتنامه ای برای اسکاتلندیارد توسط قاضی است! [در رمان]... در فیلم، آن نگاه مدرن و به شدت فلسفی کریستی در بهترین آثار معمایی اش [مثل قتل راجر آکروید یا آخرین رمانی که با شخصیت پوآرو نوشت و او را نیز به جرگه جنایت پیشگان آثارش وارد کرد!] خودی نشان می دهد و بعد لحن «رنه کلر» بر اثر غالب می شود. «۱۰ سیاه کوچولو» نشان می دهد که کریستی اگر می خواست، می توانست به جای یک نویسنده مشهور و مقبول عامه، به یک نویسنده تأثیرگذار بر ادبیات اندیشمند قرن بیستم بدل شود اما نخواست؛ [یا شاید... می ترسید!]
«از جا برخاست و به خانه نگریست.
دیگر از خانه وحشتی نداشت! ترس انتظارش را نمی کشید! خانه ای بود مدرن و معمولی. با این همه اندکی پیش نمی توانست بی آنکه از ترس بر خود بلرزد به آن بنگرد... ترس، ترس چه چیز عجیبی بود!...»
یزدان سلحشور
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید