جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا
آلمانجیر
مردى بود بهنام آلمانجير. او هر شب يک زن مىگرفت و همان شب هم دماغ و گوش او را مىبريد و کنارى مىانداخت. تا آن روز چهل زن گرفته بود. روزى دختر وزير فهميد که زنهاى آلمانجير مىخواهند به حمام بروند. او هم رفت به حمام و ديدن چهل زن بىگوش و دماغ آنجا هستند. دختر وزير به آنها گفت: 'شما به آلمانجير بگوئيد بيايد مرا به زنى بگيرد تا به او نشان دهم گوش بريدن يعنى چه!' |
فردا شب، زنها به آلمانجير گفتند: 'برو دختر وزير را بگير که خيلى زيبا است.' آلمانجير به خواستگارى دختر وزير رفت و او را عقد کرد. شب دختر را بردند به خانهٔ آلمانجير. موقع خواب دختر به آلمانجير گفت: 'قصهاى براى تو مىگويم، اگر خوابمان برد و قصه تمام نشده بود، بقيهاش را فردا شب مىگويم' . دختر چند شب قصه را کش داد. زنهاى ديگر هر روز که از خواب بيدار مىشدند و مىديدند گوش و دماغ دختر بريده نشده تعجب مىکردند. |
شبى دختر وزير شنيد زن همسايه آنها در حال زايمان است. به خانهٔ آنها رفت و گفت: 'بچه که بهدنيا آمد همانطور نشسته او را به مدت دو ساعت به من بدهيد. به اندازهٔ وزن بچه هم به شما طلا مىدهم' . بچه که بهدنيا آمد، دختر آنرا گرفت و آمد به خانه. آلمانجير خواب بود. دختر وزير آهسته شلوار آلمانجير را پائين کشيد و بچه را گذاشت ميان دوپاى آلمانجير. کمى که گذشت آلمانجير از خواب بيدار شد و بچه را ميان پاهاى خود دى که داشت گريه مىکرد و دست و پا مىزد. آلمانجير با دستپاچکى دختر را بيدار کرد. دختر گفت: 'بچه را بهمن بده تا پنهانش کنم. خودت هم صدايش را درنياور. آخر کى تا بهحال ديده که مرد هم بزايد؟!' دختر وزير بچه را برد و داد به مادر او. آلمانجير از غصه خوابش نبرد. دختر وقت اذان صبح به او گفت: 'تو بلند شو برو، تا ببينم چه جوابى مىتوان به اين زنها بدهم. آخر نمىگويند مگر مرد هم مىزايد؟!' آلمانجير سه ماه از اين شهر به آن شهر مىرفت و آوراه بود. بعد از سه ماه به ده برگشت. نزديکىهاى ده پيغام فرستاد که آماده باشيد دارم مىآيم. دخرت وزير بچهها را که از مکتبخانه تعطيل شده بودند، جمع کرد و يک دنبک به دست آنها داد و گفت: 'وقتى آلمانجير داخل خانه شد، شما دنبکزنان وارد حياط شويد و بخوانيد: آلمانجير پسر زائيده، قدمش مبارک باشد!' آلمانجير آمد و وقتى اين شعر را شنيد به دختر گفت: 'يک چادر بهمن بده سر کنم و از راه بيابان فرار کنم. من فکر مىکردم اين حرفها فراموش شده است' . آلمانجير فرار کرد و تا سه چهار ماه آن طرفها آفتابى نشد. |
بعد از سه چهار ماه رفت به طرف آبادى خودشان. اين بار هم دختر، بچهها را جمع کرد و به آنها ياد داد به آلمانجير بگويند: 'قدم پسرت مبارک! هنوز بچهات بزرگ نشده؟!' آلمانجير از همان کوچه دو پا داشت و دو پاى ديگر هم قرض کرد و پا به فرار گذاشت. |
- آلمانجير |
- گنجينههاى آدب آذربايجان - ص ۹۸-۹۳ |
به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى) |
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
انتخابات عراق احمد وحیدی حسن روحانی مجلس شورای اسلامی حجاب دولت نیکا شاکرمی چین رهبر انقلاب مجلس شهید مطهری
ایران هواشناسی تهران یسنا سیل هلال احمر روز معلم پلیس قوه قضاییه معلم شهرداری تهران آموزش و پرورش
قیمت خودرو سهام عدالت قیمت طلا حقوق بازنشستگان طلا بازار خودرو قیمت دلار خودرو بانک مرکزی ایران خودرو سایپا تورم
مهران غفوریان موسیقی عمو پورنگ تلویزیون سریال مهران مدیری عفاف و حجاب تبلیغات سینمای ایران مسعود اسکویی سینما تئاتر
رژیم صهیونیستی فلسطین اسرائیل غزه آمریکا جنگ غزه روسیه ترکیه حماس نوار غزه انگلیس اوکراین
استقلال فوتبال پرسپولیس علی خطیر سپاهان باشگاه استقلال لیگ برتر تراکتور جواد نکونام لیگ برتر ایران رئال مادرید لیگ قهرمانان اروپا
ناسا هوش مصنوعی فناوری اپل اینستاگرام گوگل عکاسی
خواب فشار خون کبد چرب دیابت