دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
قصهٔ سه نارنج
بازرگانى سه پسر داشت. يک روز بيمار شد و ديد که مرگ پشت در ايستاده است. هر سه پسر خود را به بالين خواند و گفت: 'مرگ به من نزديک شده است. وقتى مردم به نوبت در سه شب اول قبرم در قبرستان براى من پاسدارى بدهيد.' |
در همان موقع که بازرگان رو به مرگ بود پادشاه شهر گفت در شهر آواز بدهيد که من سه دختر دارم و مىخواهم به شوهر بدهم. هر که بتواند از ستون شيشهاى بالا برود و نارنجى را از سر آن بردارد به همسرى يکى از دختران من در خواهد آمد. |
شاه گفت: 'هر که نارنج بزرگ را از سر ستون شيشهاى برداشت به دختر بزرگم دست خواهد يافت. هر که نارنج ميانى را از سر ستون شيشهاى پائين آورد، به دختر ميانىام مىرسد. و هر که به نارنج کوچک دست يافت دختر کوچکم از آن اوست.' |
بازرگان در همان روز مرد، و شب اول قبرش فرارسيد. ولى برادر بزرگ به قبرستان نرفت و گفت: 'در شب مىترسم که به قبرستان بروم.' پسر کوچک گفت: 'اى برادر، اين وصيت پدر است بايد عمل کني.' برادر بزرگ گفت: 'بيخود وصيت کرده است. من پا به قبرستان نمىگذارم.' پسر کوچک راهى نديد جز اينکه خودش راهى قبرستان شود و تا صبح پاسدارى بدهد. راه افتاد و به سوى قبرستان رفت. در کنار قبر پدرش گودالى کند و در آن رفت و خود را پنهان کرد. نصف شب که رسيد سوارى پيدا آمد و نزديک قبر شد و خواست آن را آتش بيفکند. از گودال بيرون جست و سوار را از اسب به زير افکند و او را کشت و باز به سوى گودال بازگشت. در همين وقت اسب که جايش ايستاده بود سر برگرداند و به جوان گفت: موئى از يالم جدا کن و لباسهاى اين سوار را هم بر من ببند هرگاه به مشکلى برخوردى مويم را آتش بزن، من آنجا خواهم بود.' جوان موئى از يال اسب کند و لباسهاى سوار را بر پشت او بست و اسب با تاخت دور شد. و جوان دوباره به گودال رفت. و تا سپيده در گودال پنهان بود و صبح که دميد از گودال بيرون آمد و به سوى خانه رفت. |
غروب که شد نوبت برادر ديگر بود که از قبر پدرش پاسدارى کند. اين برادر هم گفت: 'من به قبرستان نمىروم. انگار که پدرمان نمرده است.' بردار کوچک گفت: 'بايد به وصيت او عمل کنيم و گرنه عذاب مىکند.' و هر چه کرد اين برادر هم نپذيرفت. |
ناچار، دوباره تک و تنها به راه افتاد و به قبرستان رفت. در همان گودال، کنار قبر، خود را پنهان کرد و بيدار ماند. نصف شب باز سوارى به تاخت پيش آمد و نزديک قبر که شد خواست آتش در آن بيفکند. جوان شتابزده خود را به او رساند و از اسب به زيرش افکند و سوار را کشت و خواست که باز به گودال برود اما اسب به صدا درآمد و گفت: 'موئى از يالم جدا کن و لباسهاى اين سوار را هم بر من ببند، هر گاه به مشکلى برخوردى مويم را آتش بزن، من آنجا خواهم بود.' جوان موئى از يال اسب کند و لباسهاى سوار را برپشت او بست و دوباره در گودال رفت. و اسب به تاخت دور شد. |
جوان آفتاب پهن نشده بود که از گودال بيرون آمد و با فکر اينکه طبق وصيت پدر شب سوم نوبت پاسدارى اوست به خانه رفت. |
شب که رسيد جوان راسخ راه قبرستان را در پيش گرفت. ديد که آسمان ستاره باران است و همه جا پيدا است. به درون گودال رفت و راه را مىپائيد . نصف شب که شد باز سوارى به تاخت به قبرستان آمد. و وقتى نزديک قبر شد خواست که آن را آتش بزند. جوان از جا جست و سوار را از اسب به زير کشيد و کشت و اين بار هم اسب گفت: 'موئى از يالم جدا کن و لباسهاى اين سوار را هم بر من ببند، هرگاه به مشکلى برخوردى مويم را آتش بزن من آنجا خواهم بود.' جوان موئى از يال اسب کند و لباسهاى سوار را بر پشت اسب بست و دوباره به گودال رفت. اسب به تاخت دور شد. |
صبح که شد جوان به خانه آمد و از برادرانش جدا شد و راه آن شهرى را در پيش گرفت که دختران پادشاه را به خواستگاران برنده مىدادند. رفت و رفت تا به آن شهر رسيد. مردم شهر در ميدان گرد آمده بودند. بنا بود هر سوارى بتواند نارنج از سر ستون شيشهاى بردارد به دختران پادشاه دست پيدا کند. جوان به نارنجها نگاه کرد و ديد هر يک بر ستونى قرار دارند. کمى بعد از آنجا کنار گرفت و به گوشهاى از ميدان رفت. |
لباسهاى جوان پاره شده بود و صورتش از سوختگى آفتاب و غبار راه سياه مىزد. جوان همانطور که از دور، ميدان را مىپائيد ديد که برادرانش به ميدان آمدند و قصد دارند که هر يک به نارنجى دست بيابند. جوان موى اسب را آتش زد و اسب آنجا حاضر شد. يک لحظه بعد جوان به تاخت به ميدان رفت و بهطور معجزهآسائى نارنج بزرگ را از سر ستون برگرفت. غريو شادى از جماعت برخاست. دختر بزرگ شاه که در پشت ستون شيشهاى پنهان شده بود نمىدانست از شادى چه کند. جوان بهجاى اولش بازگشت و دوباره موئى آتش زد و باز به تاخت به سوى ستون دومى حرکت کرد. اينبار هم بهطور معجزهآسائى نارنج در کف دست او قرار گرفت و غريو شادى باز برخاست. دختر ميانى شاه از هيجان پا به پا مىشد. بار سوم فرا رسيده بود و جوان مىبايست نارنجى را که از همه کوچکتر بود از سر ستون بردارد. او شنيده بود دختر کوچک شاه چون قرص قمر زيباست. به گوشهٔ ميدان آمد و آهسته موى سوم را هم آتش زد و به يکبار تاختن گرفت و خود را به پاى ستون رساند. دختر کوچک شاه در پاى ستون چون پريان تماشائى بود و وقتى ديد که سوار نارنج را از ستون برداشت سر از پا نمىشناخت. |
مردم سر مىکشيدند تا جوان را ببينند و پادشاه در تعجب شده بود که اين سوار کيست. جوان به نزديک جايگاه شاه آمد و ايستاد. پادشاه گفت: 'اين تو و اين سه دخترم هر چه مىخواهى کن.' در همين موقع چشم جوان به دو برادرش افتاد که به او نزديک مىشدند. وقتى برادرانش رسيدند او را شناختند. جوان گفت: 'من نارنج کوچک را براى خود نگاه مىدارم و اين دو نارنج را مىبخشم.' و بعد آن دو نارنج را به برادران خود داد. هفت شب و هفت روز عروسى گرفتند و در اين مدت مردم خوش بودند. صباحى چند گذشت. برادر کوچک چون مورد لطف شاه بود دو برادرش کينه به دل گرفتند و با خود گفتند: 'هر طور شده بايد او را از ميان برداريم. ' يک روز هر سه برادر به بيابان رفتند تا شکار کنند. رفتند و رفتند تا به چاهى رسيدند. از اسب به زير آمدند و آن دو برادر به ناگاه گريبان برادر کوچکتر را گرفتند و پيراهنش را از تن بيرون آوردند و به چاهش انداختند. در راه بازگشت به شهر کبوترى شکار کردند و آنرا کشتند و پيراهن برادر را به خون آن کبوتر رنگين کردند. |
به قصر که آمدند گفتند: 'در بيابان با حيوانات درنده دست به گريبان شديم. ما توانستيم جان سالم بهدر بريم اما او نتوانست و به کام درندگان شد.' و پيراهن خونى برادر را به شاه نشان دادند. وقتى خبر به دختر کوچک شاه رسيد، گريبان چاک کرد و تا توانست گريست. |
سه روز بعد شاه با لشکريانش به شکار رفت. عصر هنگام اسبان تشنه شدند و شاه و همراهانش به جائى رسيدند که چاه بود. دول (سطل-dol) به چاه انداختند که آب بکشند و صدائى از ته چاه بالا آمد. سواران ترسيدند و شاه از اسب پائين آمد و آوا داد: 'آن پائين کيست؟' جوان گفت: 'بالايم بکشيد تا بگويم کيستم.' جوان را بالا کشيدند. از بس لاغر شده بود از آن جمع کسى او را نشناخت. |
پادشاه گفت: 'حکايت کن که چه شده است.' جوان گفت: 'گرسنهام، اول سيرم کنيد، بعد قضيه را تعريف مىکنم.' جوان سير که شد گفت: 'من داماد شاه هستم و آن دو برادر چنين روزى به سرم آوردند.' پادشاه داماد خود را شناخت و وقتى به شهر بازگشتند دستور داد هيزم فراهم کنند و آن دو برادر را بر آتش افکندند. چندى بعد پادشاه از سلطنت کنار گرفت و تخت و کلاه خود را در اختيار جوان گذاشت. |
- قصهٔ سه نارنج |
- سمندر چلگيس ـ ص ۴۵ |
- گردآورنده : 'محسن ميهندوست |
- انتشارات وزارت فرهنگ و هنر، چاپ اول ۱۳۵۲ |
- به نقل از، فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد دهم، علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست