آن روز هم مثل همیشه شیفت کاری سعید شش صبح تا شش عصر بود. صبح فاطمه بنا به حرفهای دیروز سعید که بیشتر از شهادت بود، به سعید پیام داد و گفت: «لطفاً یه صدقه بده.» فاطمه آن روز مثل روزهای دیگر جنگ نگران بود و دائم به موبایل نگاه میکرد که اگر پیامی رسید، خیلی زود ببیند