جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

اینجا، عشق واژه ای ناتوان است


اینجا، عشق واژه ای ناتوان است

غروب است. در گوشه ای از قبرستان بقیع، زنی نشسته است و سوگواری می کند. مدت هاست که مدینه با این ناله ها آشناست. ام البنین می نالد... به یاد شیر مردانی که بزرگ کرد... به یاد آن عقابان تیز …

غروب است. در گوشه ای از قبرستان بقیع، زنی نشسته است و سوگواری می کند. مدت هاست که مدینه با این ناله ها آشناست. ام البنین می نالد... به یاد شیر مردانی که بزرگ کرد... به یاد آن عقابان تیز پرواز... و به یاد عباس... ودست هایی که مادر، بارها بر آنها بوسه زده بود و ... چه بگویم عشق برای آنچه که بین ام البنین و عباسش می گذشت، واژه ناتوانی است... ام البنین چنان ناله ای از دل بر می کشد که مردمان می شنوند و سوگوارانه اشک می بارند... او ماهش را در دل خاک پنهان کرده است... قمر بنی هاشم را.

□□□

علی نیک می داند این جوان تازه سال کیست که از سپاه او بیرون تاخته و به میدان مبارزه، گام نهاده است. معاویه به مردی دلیر از سپاه خود می گوید به میدان برود و با این جوان جسور مبارزه کند. مرد بر می آشوبد که او در خور هماورد باتجربه ای چون من نیست. هفت پسر دارم که آنان را به مصاف او می فرستم و چنین کرد. پسرانش یک یک برخاک افتادند... در سپاه معاویه ولوله افتاد.. .کسی را یارای هماوردی با او نبود... جوان برگشت و مقابل علی ایستاد... علی نقاب از چهره او برگرفت و سر افرازانه لبخند زد... عباس در این هنگام، هفده سال بیش نداشت و از لبخند مهربان پدر، گونه هایش برافروخت. نگاه محجوبش را به زمین دوخت. علی دست بر بازوی او نهاد و مشفقانه، آن را فشرد. عباس سر بر آسمان ها سود.

□□□

ام البنین تو را چه می شود از چه این گونه بی قراری باز می گردد... باز می گردند... زینب خسته است... به اندازه هزار سال... این را از خرامیدن خسته وارش می توان فهمید... ام البنین دلش به سوی او پر می کشد... زینب پیش می آید... گویی او را در خیال می بیند و در آغوش می گیرد... اگر از عباس بپرسد، چه بگوید ام البنین انگار همه چیز را می داند... زینب را به سینه می فشرد، «از حسین بگو!» بغض زینب می ترکد!

تهمینه مهربانی



همچنین مشاهده کنید