سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا


شب‌های کارگران


شب‌های کارگران
یادداشت مترجم: «طرح اتحادیه ام را به دست می گیرم و شهربه شهر، كران تا كران فرانسه را می پیمایم تا با كارگران سخن بگویم، كارگرانی كه خواندن و نوشتن نمی دانند، كارگرانی كه وقتی برای خواندن ندارند... آنان را هر جا كه باشند خواهم یافت، در محل كارشان، در اتاق های زیر شیروانی شان و حتی اگر لازم شد در میكده ها و بارهاشان و همه جا روی در روی فقرشان، وادارشان خواهم كرد، حتی اگر خودشان نخواهند، از این فقر دهشتناك كه به فساد و هلاك شان می كشاند بگریزند.» این جمله ها در نیمه نخست قرن ۱۹ از قلم فلورا تریستن (كه خود را «مسیحای مونث» می انگاشت) جاری شد. او كه در آن واحد برای آزادی زنان و رهایی طبقه كارگر می رزمید، مدعی بود نخستین نویسنده سوسیالیستی است كه «با» كارگران و نه فقط «درباره» كارگران حرف می زند. در همان سال ها، كارگرانی كه از تقسیم «طبیعی» و «محتوم» شبانه روزشان به روزهای كار و شب های خواب به تنگ آمده بودند و به این حكم به ظاهر بدیهی كه گروهی برای «كار كردن» به دنیا آمده اند و گروهی برای «فكر كردن» اعتراض داشتند، تصمیم گرفتند به كاری دست زنند كه مطابق نظم مستقر موجود كار ایشان نبود (و گویا هنوز هم نیست): نوشتن. در اواخر دهه ،۱۹۶۰ فیلسوف ماركسیست جوانی به نام ژاك رانسیر كه از فعال ترین اعضای حلقه آلتوسر و یكی از دستیاران او در قرائت مجدد «سرمایه» ماركس برید، از ماركسیسم ساختارگرای استادش برید چرا كه همچون دانشجویان مبارز در مه ۱۹۶۸ فكر می كرد «ساختارها میانه ای با خیابان ندارند.» در ،۱۹۷۵ رانسیر همراه با گروه كم شماری فیلسوف و مورخ همفكر خویش نشریه ای با عنوان «شورش های منطقی» (با الهام از رمبو) بنیاد گذاشتند. هدف اصلی نشریه بازخوانی نوشته های بایگانی شده كارگران قرن ۱۹ بود، كارگرانی كه عزم جزم كرده بودند تا خواهش ها، آرزوها و رویاهای خویش را با زبان خویش به رشته تحریر كشند. بازخوانی این نوشته ها و قرائت شان به عنوان گفتارهایی فلسفی و نه صرفاً شواهدی تاریخی به روشی تازه و انقلابی در مطالعه طبقاتی میدان داد. پرسش این بود كه اگر كارگران بنویسند چه می نویسند؟ رانسیر می خواست آن شب های بی نظیر قرن ۱۹ را احیا كند كه تعدادی كارگر جوان و یاغی كه شعر می گفتند و فلسفه می بافتند و رویا می پرداختند و تا دمیدن سپیده می نوشیدند و می نوشتند. ایشان برخلاف تصور بسیاری از دلسوزان سوسیالیست، تنها در پی بهبود شرایط كار یا مالكیت كارخانه ها نبودند، آنان سودای بنیادی تری در سر داشتند: زندگی هر روزه ای دیگرگون و بازپس گرفتن «زمانی» كه دم به دم از ایشان ربوده می شد. رانسیر اولاً به این كار ندارد كه باید «با» كارگران حرف زد یا «درباره» كارگران، می خواهد گوش ما را چنان باز كند كه صدای «خود» كارگران را بشنویم نه به مثابه بازتاب منفعلانه یك وضعیت تاریخی خاص بل به مثابه صدای كسانی كه حرف هایی برای گفتن، چیزهای برای نوشتن و خواب هایی برای دیدن دارند، انسان هایی كه از حیث بهره مندی از قوه «فكر» با همه انسان های دیگر برابرند و بدین سان بود كه ماركسیستی پرشور و جوان، تقسیم بندی ساختاری جامعه به بورژوا- پرولتر را به پرسش كشید. كارگران برای حمله به آن تقسیم بندی از قرار معلوم، «طبیعی» و محتوم در دل شب ها برمی خاستند، می نوشیدند، می اندیشیدند و می نوشتند. حاصل مساعی رانسیر و یارانش سرانجام به قالب كتابی درآمد با عنوان «شب های كارگران». آنچه می خوانید ترجمه پیشگفتار رانسیر بر این كتاب كم نظیر است.
در عنوان «شب های كارگران» هیچ استعاره ای در كار نیست. هدف اینجا نه تجدید خاطره رنج های آنانی است كه برده وار در كارخانه ها جان می كندند، نه یادآوری نكبت خانه های كثیف و نمور كارگران و نه وصف حال بدن هایی است كه زیر بار بهره كشی بی امان خرد می شدند. همه اینها از طریق دیدگاه ها و حرف ها، رویاها و كابوس های شخصیت های این كتاب عرضه خواهد شد.
شخصیت های این كتاب كیستند؟ چنددوجین، چندصد كارگری كه در حول و حوش سال ۱۸۳۰ بیست ساله بودند و به یك باره عزم جزم كردند تا هریك به سهم خویش آنچه را تحمل نكردنی می یافت دیگر تحمل نكند. صحبت فقر نبود، بحث دستمزدهای ناچیز و خانه های خالی از اسباب راحتی یا تهدید هماره حاضر گرسنگی در بین نبود. مسئله اساسی تر بود، تشویش و عذاب از بابت زمانی بود كه هر روز خدا از ایشان می دزدیدند، هنگامی كه روی چوب یا سنگ كار می كردند و كفش یا لباس می دوختند و این همه از بهر هیچ، الا دوام نامحدود نظام بردگی و قوای سلطه. بی معنایی خفت بار اجبار به گدایی كردن هر روزه از بابت كاری كه شیره حیاتشان را ذره ذره می كشید. سنگینی حضور دیگران هم مزید بر علت بود؛ آنهایی كه بیكار نبودند توام با فخرفروشی گردن كلفت های بازارهای مكاره و بله قربان گویی كارگران كه به اصطلاح وجدان كاری داشتند و آن غریبه هایی كه جان می دادند برای به دست آوردن جایگاهی كه شما از واگذار كردنش شادمان می شدید و سرانجام آن از خدا بی خبرانی كه سوار بر كالسكه های روباز و گرانشان می گذشتند و با نگاه های تحقیرآمیز این بیچاره های تباه گشته را برانداز می كردند.
زیر بار این همه كم نیاوردن، پرسیدن كه چرا این همه خواری و خفت پایان نیافته، پرسیدن كه چگونه بایستی زندگی شان را دگرگون می كردند... زیر و رو كردن جهان لحظه ای آغاز می شود كه كارگران عامی باید از خواب آرام و آسوده كسانی برخوردار شوند كه كسب و كارشان هیچ نوع تفكر و تاملی نمی طلبد. برای مثال راس ساعت هشت در آن شب ماه اكتبر ،۱۸۳۹ افرادی برای شركت در جلسه ای در خانه مارتین رز خیاط دعوت می شوند تا یكی از نخستین روزنامه های كارگری را بنیاد گذارند. وینكارد كه در بار محل برای كلوب آوازترانه می سراید از گونه (Gauny) نجار دعوت كرده تا احساساتش را به رغم كم حرفی مالوفش در قالب ابیاتی انتقامجوی بیان كند. پونتی كه او هم شاعر است و به پاك كردن لوله های فاضلاب اشتغال دارد بی گمان در آن محفل حضور نخواهد داشت: آسمان جلی كه او باشد ترجیح داده شب را كار كند. ولی نجار ما می تواند نتیجه جلسه را برایش تعریف كند، در یكی از آن نامه هایی كه پس از چندین بار پیش نویس در نیمه های شب به رشته تحریر می كشد، نامه هایی كه كودكی های از یاد رفته و زندگی های بر باد رفته آنها را به تصویر در می آورد و از شور و شوق های عوامانه شان و از امیدهایشان به حیات پس از مرگ حكایت می كند- كه شاید در همان لحظه در شرف آغاز باشد. او به نوشتن آن نامه ها ادامه می دهد، در تلاشی بی وقفه برای به تاخیر افكندن آن آخرین دقیقه كه خواب از راه خواهد رسید تا قوای ماشین بردگان را تجدید كند.
موضوع اصلی این كتاب آن شب های بیرون كشیده از توالی محتوم و طبیعی كار و خواب است. شب هایی كه در حكم گسست ها و وقفه هایی نامحسوس و شاید به تعبیری، ملایم در روال معمول امور بودند كه در آنها می شد به استقبال امر محال رفت، رویایش را در سر پرورد و به نظاره اش ایستاد: تعلیق آن سلسله مراتب به یادگار مانده از عهد باستان كه محكومان به كار را زیردست و منتقاد كسانی می سازد كه موهبت فكر به ایشان اعطا شده است. آنها شب های كتاب خواندن و می گساری بودند و روزهای كاری كه كش می آمدند برای گوش سپردن به كلام رسولان و نطق های آموزگاران خلق، برای آموختن، رویا پرداختن، حرف زدن و شاید نوشتن. آنها صبح های یكشنبه ای هستند كه زود آغاز گشته اند برای دسته جمعی رفتن به دامن دشت و شبیخون زدن به سپاه سحر. گروهی از قبل این كارهای بلاهت آمیز به نان و نوایی خواهند رسید. یا مقاطعه كار خواهند شد یا باقی عمر را به نمایندگی مجلس خواهند گذراند- و به رغم این همه نباید این گروه را لزوماً خیانت پیشه شمرد. دیگران بر اثر این حماقت ها جان خواهند باخت: گروهی چون آمال و آرزوهای خویش را محال یابند، خودكشی خواهند كرد؛ گروهی در پی انقلاب های بی فرجام در ورطه رخوت و یاس خواهند افتاد، گروهی به مرض سل ریوی كه بیماری شایع در میان تبعیدیان سرگشته در هوای مه گرفته شمال است مبتلا خواهند شد، گروهی بر اثر طاعون های مصر، آنجا كه مسیحای مونث را می جستند، از پا در می آیند و گروهی كه برای بنای آرمان شهر ایكاریا به تگزاس رفتند به مالاریا دچار خواهند گشت. بیشترشان باقی عمر را در گمنامی سر خواهند كرد و هر از گاهی تحت عنوان شاعر كارگر، رهبر اعتصاب، سازمان دهنده كانونی بی دوام یا ویراستار فلان مجله كه امروز درمی آید و فردا از یادها می رود چندی از پرده مستوری برون می افتند.
تاریخدانان خواهند پرسید اینان مظهر چیستند و چه چیز را باز می نمایند. اینان در مقام مقایسه با توده بی نام و نشان كارگران كارخانه ها یا حتی مبارزان فعال در جنبش كارگری كجا به حساب می آیند؟ قطعات منظوم و حتی منثورشان كه در «روزنامه های كارگری» چاپ می شد در سنجش با سیل عظیم كارهای روزمره، سیلاب ستم و امواج مقاومت یا مجموع شكایات و مبارزات كارگران در محل كار و در خیابان ها چه وزنی دارد؟ این سئوال به روش مبارزه برمی گردد، روشی كه می كوشد آب زیر كاهی را با «روراستی» پیوند دهد و ملزومات آماری علم را با آن دسته اصول سیاسی كه می گویند تنها توده ها تاریخ را می سازند و به آنان كه از جانب ایشان سخن می گویند حكم می كنند در بازنمایی حرف ها و خواست های ایشان امین و صادق باشند یكی گرداند.اما بعید نیست توده هایی كه در اینجا به ایشان استناد می شود پاسخشان را از پیش داده باشند. چرا آن دسته خیاطان پاریسی كه در فاصله سال های ۱۸۳۳ و ۱۸۴۰ دست به اعتصاب زدند، كسی چون آندره ترونسن را به رهبری برگزیدند كه اوقات خود را بین كافه های دانشجویی و مطالعه آثار متفكران بزرگ قسمت می كرد؟ چرا نقاشان ساختمان در ۱۸۴۸ از كافه داری به نام كنفی (Confais) می خواهند تا مفاد مرامنامه شان را تنظیم كند، آن هم هنگامی كه او با روده درازی هایش درباره هارمونی های فوریه ای و آزمایش های جمجمه شناسی حوصله شان را سر می برد؟ چرا كلاه بافانی كه پای در میدان پیكار نهاده اند در به در دنبال طلبه كاتولیك سابقی به نام فیلیپ مونیه می گردند، هم او كه خواهرش به مصر رفته تا نقش «آزاده زن» منجی را بازی كند و شوهرخواهرش در راه بنای مدینه فاضله مطلوبش در خاك آمریكا جان باخته است؟ بی گمان آن مردان كه خطابه هایشان در ستایش كرامت انسانی كارگران و لزوم ایمان و التزام به تعالیم انجیل چندان باب طبع توده های رنج كشیده نیست، نمی توانند چنان كه باید رنج های هر روزه و خشم هر روزه توده ها و كارگران را باز نمایند، اینان نمایندگان درخوری برای بیان مكنونات توده ها نیستند.
اما توده ها دقیقاً از آن روی كه اینان را «غیر» از خود (مردمانی «دیگر») می دانستند، سراغشان می رفتند. سراغ آنان می رفتند تا بیایند و حال و روزشان را به چشم ببینند. در لحظه ای كه چیزی برای «باز نمودن» داشتند، چیزی كه دلشان می خواست به طبقه بورژوا نشان دهند (به كارفرمایان، دولتمردان و قاضیان) قضیه فقط این نیست كه آنان بهتر حرف می زنند. قضیه این است كه آنچه بایستی در برابر دیدگان طبقه بورژوا بازنمایی می شد چیزی عمیق تر و ریشه ای تر از مسئله دستمزدها، ساعت كار یا هزار و یك رنجش ناشی از شرایط دشوار كار و میزان حق الزحمه كارگران است. آنچه می باید بازنموده شود چیزی است كه آن شب های جنون و شیدایی و سخن گویانشان از پیش روشن كرده اند. اینكه با افراد طبقه كارگر [به مفهوم قرن نوزدهمی كلمه] باید به گونه ای رفتار كرد «كه گویی» ایشان حق بهره مندی از بیش از یك زندگی را دارند. اگر بنا است صدای اعتراض های محل كار به گوش ها برسد، اگر روند رهاسازی كارگران باید كه سر و شكلی انسانی داشته باشد، اگر بنا است كارگران در مقام سوژه های گفتاری جمعی بزیند كه به گردهم آمدن ها و پیكارهای رنگ وارنگ شان معنا بخشد، آن نمایندگان باید خود را از پیش به صورت كسانی «دیگر» یا «غیر» درآورده باشند، بدین اعتبار كه در تلاشی نومید در آن واحد از دو چیز بپرهیزند: از «زیستن» بر سیاق كارگران و از «سخن گفتن» بر سیاق طبقه بورژوا.
این كتاب تاریخ پاره ای حرف های تك افتاده و استثنایی است، تاریخ كوششی محال در راه تعیین هویت خویش در بن آن گفتارهای عظیمی كه در آنها صدای طبقه بورژوا را به صورت یك كل می توان شنید. این داستان نمودهای مشابه و متشابهی است كه شیفتگان توده ها بی امان كوشیده اند كه آنها را از انظار نهان دارند- خواه با تثبیت عكسی فوری كه به رنگ قهوه ای مایل به قرمز از «جنبش» جوان طبقه كارگری در آستانه تزویج با «نظریه» پرولتری خواه با پاشاندن رنگ های زندگی هر روزه و ذهنیت عامه بر روی آن تصاویر شبح گون ستایش رسمی و جدی سربازان ناشناس ارتش پرولتاریا با كنج كاوی آمیخته به شفقت درباره زندگی بی نام و نشان شان و شور و شوقی حسرت آلود به حركات پرمهارت صنعت كاران یا بی باكی و بی پروایی سرودها و جشن های مردمی درهم آمیخته است. این شكل های گوناگون ادای احترام به توده كارگر دست به دست هم می دهند و یك صدا نشان می دهند هر چه بیشتر از مردمانی از این دست ستایش شود، محكم تر به هویت جمعی شان می چسبند و راستش را خواسته باشید، لحظه ای كه اینان بخواهند دیگر مثل لژیون ها [در اصل به واحد ۶ هزار نفری سربازان روم باستان گفته می شود و در این جا اشاره به زندگی توده وار و سیاهی لشكروار كارگران است] زندگی نكنند مظنون واقع می شوند، یعنی هنگامی كه بخواهند خدای نكرده آزادانه به هر كجا خواستند بروند، امتیازی كه در انحصار نفس پرستی «خرده بورژوا» ها یا خواب و خیال «ایدئولوگ» ها و «نظریه پرداز» ها است.
تاریخ این شب های كارگران بی تعارف قصد دارد آن علاقه آمیخته به رشك و حسد به خلوص و بی شیله پیلگی توده ها، آدم های ساده و عامی یا افراد طبقه كارگر را در بوته سنجش بگذارد. چرا فلسفه جماعت روشنفكر و درس خوانده یا مبارزان عرصه سیاست همواره باید نوعی حزب سوم شیطان صفت (خرده بورژوا ، ایدئولوگ یا اندیشمندان ارباب منش) را سرزنش كند از بابت ابهام ها و ایهام هایی كه سد راه ایجاد رابطه هماهنگ میان خودآگاهی خودشان و هویت ویژه «عوام»ای كه موضوع مطالعه شان به شمار می آیند؟ آیا این حزب سوم شیطان صفت اساساً برای این ساخته و پرداخته نشد كه روشنفكران خود را از شر تهدید هول انگیزتری خلاص كنند. یعنی از هراس تجاوز متفكران شب نشین به ساحت روشنفكری و قلمرو فلسفه. چنان كه گویی ما وانمود می كردیم داریم آن پندار دیرینه را كه پایه و بنیاد بیزاری افلاطون از سوفیست ها [یا به تعبیر رایج، سوفسطائیان] جدی می گیریم، هراس از تخریب فلسفه به دست «كسان بسیاری كه در طلب فلسفه برمی آیند، غافل از اینكه از یك سوی از استعداد طبیعی لازم بی بهره اند و از سوی دیگر حرفه های پست و دون مایه ای كه داشته اند نه توانایی جسمی برایشان باقی گذاشته نه توانایی روحی». (نك: كتاب ششم «جمهوری») مگر اینكه اصل موضوع شأن و منزلت در جای دیگری باشد، بدین معنی كه شاید ما نیاز به مبالغه در مورد خصال مثبت توده ها در مقام سوژه فعال داریم تا قسمی مواجهه با ایدئولوگ ها را چنان برجسته نماییم كه روشنفكران را قادر سازد به فلسفه خویش شأن و منزلتی مستقل از صرف موقعیت حرفه ای و شغلی شان بخشند.
این پرسش ها را بدین قصد پیش نمی كشیم كه كسی را پای میز محاكمه كشیم و در جایگاه متهم قرار دهیم. لیكن این پرسش ها نشان می دهند كه چرا من به هیچ روی حاضر نیستم از فدا كردن شكوه و عظمت توده ها و وجوه مثبت اعمال شان به پای گفتارها و پندارهای موهوم تنی چند از افرادی كه در خور «نمایندگی» یا «بازنمایی» خواست های توده ها «نیستند» دفاع كنم. در هزارتوی سیر و سفرهای واقعی و خیالی شخصیت های این كتاب من تنها در پی سرنخ دو پرسش راهگشا بودم: چه خط سیر تناقض آمیزی كار این یاغیان فراری را كه می خواستند خود را از قیود تحمیلی حیات پرولتری برهانند به جایی كشاند كه خود دست در كار خلق تصویر خیالی و گفتار نظری تازه ای راجع به هویت طبقه كارگر شدند؟ و هنگامی كه گفتار كارگران مفتون شب روشنفكران با گفتار روشنفكران مفتون روزهای پرشكوه كار توده ها تلاقی می كند، چه شكل های تازه ای از تفسیر و تحلیل كاذب بر آن خط سیر متناقض اثر می گذارند؟ این است پرسشی كه باید از خود بكنیم. لیكن این پرسشی است كه در روابط ضدو نقیض كارگران شب نشین با پیام آوران جهان نوین- سن سیمونی ها، ایكاری ها و هر نهضت ناكجااندیش دیگر- بی واسطه تجربه می شود. زیرا اگر به راستی این واژه رسولان و مبلغان «بورژوا» باشد كه در چرخه كار هر روزه آنها ترك ایجاد می كند و آن ترك را هر دم عمیق تر می سازد چندان كه از طریق آن پاره ای كارگران به پیچ و خم های قسمی دیگر از زندگی كشانده می شوند، مشكلات زمانی سر برمی آورد كه موعظه گران و مبلغان بخواهند آن راه پرپیچ و خم را بدل به راهی سرراست و صراطی مستقیم سازند كه بی بروبرگرد به پیدایش نظام «كار نوین» انجامد. اینان می خواهند هویت پیروان و مریدان خویش را در قالب سربازان خوب و سر به راه یك ارتش عظیم نظامی و سرمشق های اولیه كارگران آینده بریزند و جا اندازند. بی گمان كارگران پیرو مكتب سن سیمون كه گوش جان به این حرف های مهر آمیز می سپارند به مراتب چیزی بیش از آن هویت كارگران مقاوم و جان سختی كه لازمه دوام و بقا در نظام «صنعت جدید» است از دست می دهند و اگر به موضوع از این منظر نظر افكنیم به یقین كارگران معتقد به آرمان های ایكاری تنها در صورتی قادر به كشف مجدد آن هویت خواهند بود كه به تعالیم پدرانه رهبر و پیشوای خویش پشت كنند.۱
شاید اینها همه فرصت های از دست رفته بن بست های آموزه ای آرمانشهری باشند آن هم در شرایطی كه «نظریه» وقتی آموزنده تواند بود كه خود را از بند این پندار واهی وارهاند كه می تواند به هر عضو «دانش آ موخته» طبقه كارگر راه منتهی به خودرهاسازی و فراخور وی را نشان دهد. بحث ها و استدلال های پرپیچ و خم مندرج در «لاتلیه» نخستین روزنامه بزرگی كه «به دست خود كارگران تاسیس شد» پیشاپیش روشن می كند كه ماموران جاسوسی در زمینه انجمن ها و گردهم آمدن های كارگران كه از دل این راه پرپیچ و خم سر برآورند قرار بود در كمال حیرت از چه چیز سردربیاورند: این كه كارگر به محضی كه صاحب اختیار افزارها و فرآورده های كار خویش گردد، دیگر نمی تواند به خود بقبولاند كه دارد «در راستای منافع خویش» كار می كند.
با این همه، نباید یك دفعه ذوق زده شویم كه باری دریافتیم كه در این خط سیر متناقض نما راهی به رهایی نیست. ممكن است اكنون آن پرسش سمج آغاز بحث را این بار با نیرویی دوچندان دریابیم: اینكه كارگر می تواند «در راستای منافع خویش» كار كند، دقیقاً به چه معنا است؟ در كوشش غریبی كه برای بازسازی جهان بر حول مركزی به عمل می آید كه ساكنانش آرزویی جز گریختن از آن ندارند، به راستی چه اتفاقی می افتد؟ و آیا حاصل این راه هایی كه به ناكجا می روند، حاصل این تلاش ها برای خودداری مدام از تن دادن به نظم امور، ورای جمیع محدودیت های حیات طبقه كارگر، «چیزی دیگر» نیست؟ شاید این همه حاصلی جز افزایش سرخوردگی و تلخ كامی در مورد راه های طی شده توسط این كارگران نداشته باشد، كارگرانی كه در ژوئیه ۱۸۳۰ پیمان بستند و سوگند یاد كردند كه دیگر وضع موجود را برنتابند و شاید به آدم حالت نومیدی و بدبینی نسبت به متناقضات روابط كارگران با روشنفكرانی دست دهد كه با توده ها متحد و هم پیمان می شدند. نتیجه اخلاقی این داستان كاملاً عكس درسی است كه مردم دوست دارند از شعور و قدرت تمیز توده ها بیاموزند. نتیجه این ماجرا تا حدودی همان فراگیری امر محال است، خودداری از تن دادن به نظم جاافتاده و نظام موجود حتی به بهای نابودی «آرمانشهر». اگر یك بار هم شده، اجازه دهیم افكار آنانی كه «به حكم تقدیر» قرار نیست فكر كنند بر ما گشوده شود، شاید دریابیم كه رابطه نظم جهان با امیال كسانی كه تابع این نظم اند به مراتب پیچیده تر از آن است كه گفتارهای جماعت روشنفكر قادر به دركش باشند. شاید از آن پس در ردیف كردن كلمات پرطمطراق و بر زبان راندن احساسات و عواطف نظرگیر قدری فروتن شویم. كه می داند؟
به هر تقدیر، به آنانی كه دل به دریا می زنند و پای در این هزارتو می نهند، باید صادقانه از پیش هشدار دهم كه هیچ پاسخی برای این پرسش ها تدارك ندیده ام.
ژاك رانسیر
ترجمه: صالح نجفی
پی نوشت:
۱- Icarians (ایكاری ها)، پیروان فلسفه، آموزه ها و نوشته های فیلسوف سوسیالیست آرمانشهری فرانسوی اتی ین كابه (۱۸۵۶- ۱۷۸۸) بودند كه در ۱۸۴۸ به علت عقاید سیاسی شان ناگزیر از جلای وطن شدند و سرانجام در تگزاس و در پی هماهنگی با مورمون ها رحل اقامت افكندند. كابه متاثر از اندیشه های رابرت اوئن در ۱۸۴۰ كتابی نوشت و در آن جامعه آرمانی سوسیالیستی خود را وصف كرد. «ایكاریا» مأخوذ از نام شخصیت اسطوره ای یونان باستان ایكاروس بود.م
Ranciere, Jacques (۱۹۸۲) (Proletarian Nights) translated by Noel Parker, Radical Philosophy ۳۱, pp ۱۱-۱۳
منبع : خبرگزاری ایسنا