جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


شور و شوق


شور و شوق
وقتی گریس در درهٔ اتاوا دنبال خانهٔ تابستانی خانوادهٔ تراورس می‌گردد سال‌ها از آخرین باری که گذرش به آن ناحیه از کشور افتاده‌ می‌گذرد و همه چیز خیلی فرق کرده است. بزرگ‌راه شمارهٔ هفت حالا خارج از شهری که قبلا راست از وسط آن رد می‌شد افتاده و در جاهایی که قبلا پیچ‌درپیچ بود صاف و مستقیم شده است. آن قسمت از کانادا آن‌قدر دریاچه دارد که هیچ نقشه‌ای تمام آن‌ها را نشان نمی‌دهد. وقتی گریس بالاخره جای تقریبی دریاچهٔ سبوت را پیدا می‌کند، یا دست‌کم فکر می‌کند که حدود آن را به یاد آورده است، یک عالمه راه از جادهٔ اصلی به آن طرف می‌رود و وقتی یکی از آن‌ها را انتخاب می‌کند باز هم چند جا به دوراهی‌هایی می‌رسد که هر کدام از راه‌هاشان اسمهای نا‌آشنایی دارند که او هیچ یک را به یاد ندارد، چون چهل سال قبل که او در آن‌جا زندگی می‌کرد خیابان‌ها اسم نداشتند و هیچ کدام اسفالت نبودند و فقط راه باریکی به طرف دریاچه می‌رفت که آن‌هم انگار تصادفی از کنار دریاچه ‌گذشته بود.
در کنار دریاچه دهکده‌ای است یا شاید هم بتوان گفت شهرکی مسکونی، چون نه ادارهٔ پست دارد و نه مغازهٔ خرت و پرت فروشی سوت‌وکوری که در تمام دهکده‌های آن ناحیه هست. خانه‌های شهرک همه کنار چهار یا پنج خیابان ساحل دریاچه ساخته شده‌اند و پارکینگ‌های جلوشان تمام پیاده‌رو را گرفته است. انگار بیش‌تر خانه‌های شهرك خانه‌‌هایی ییلاقی هستند که صاحبان‌شان فقط تابستان‌ها در آن‌ها می‌مانند و از همین الان پنجره‌هاشان را برای زمستان تخته‌کوبی کرده اند. اما از وسایل بدن‌سازی، اجاق های کباب پزی، دوچرخه ها، موتورسیکلت ها و میزهای سفری كه در بعضی از حیاط‌ها است می‌توان فهمید كه كسانی هم تمام سال در آن شهرك زندگی می‌كنند. توی تك‌وتوكی از حیاط‌ها مردم نشسته‌اند و در این روز گرم تابستانی ناهار یا آبجو می‌خوردند. معلوم است که پشت پنجره‌های دیگری كه با پرچم و یا كركره‌های فلزی پوشیده شده‌اند هم دانش‌آموزان و هیپی‌های قدیمی تنها زندگی می‌کنند، چون خانه‌هاشان وسایل گرمایی برای زمستان دارد.
چیزی نمانده است که گریس راه اش را کج کند و برگردد كه چشمش به خانه‌ای هشت ضلعی می‌افتد که کناره‌های بام و روی درهایش نقش‌هایی برجسته دارد. آن‌جا قبلا خانهٔ خانواده وود بود. گریس همیشه فکر می‌کرد که آن خانه هشت در دارد اما حالا می‌دید كه فقط چهار تا در دارد. هیچ وقت داخل خانه نرفته بود تا سر در بیاورد که این فضای چندضلعی چه‌طور به اتاق تبدیل شده است. خانم و آقای وود آن موقع هم‌سن و سال حالای گریس بودند و هیچ کدام از بچه‌ها یا دوست‌ها‌شان به دیدن‌شان نمی رفت. از آن ساختمان زیبا و مجلل حالا خرابه‌ای به جامانده است كه همسایه‌های شلخته وسایل كهنه و اسباب بازی‌های بچه‌هاشان را تو حیاط آن ریخته‌اند.
گریس که می‌داند خانهٔ خانوادهٔ تراورس هم باید همان حوالی باشد بالاخره آن را پیدا می‌کند. اما اوضاع خانه تراورس‌ها هم چندان تعریفی ندارد. راه ماشین‌رویی كه به دریاچه می‌رود از کنار خانه می گذرد و درست چسبیده به ایوان‌های دور تا دور آن، ساختمان‌های جدیدی ساخته شده است.
آن ساختمان اولین خانه با ایوان‌های سرتاسری بود که گریس دیده بود. ایوان‌ها سایبان‌هایی داشتند كه از هرهٔ بام بیرون ‌آمده بودند و تمام اطراف خانه را ‌پوشانده بودند. دیدن آن ساختمان آدم را یاد تابستان‌های گرم می‌انداخت. بعدها گریس شبیه این معماری را در استرالیا زیاد دیده بود.
آن وقت‌ها می‌شد از ایوان خانه پایین دوید، از راه شن‌ریزی شدهٔ ماشین‌رو ‌گذشت، بته های علف هرز و توت فرنگی های وحشی را زیرپا له کرد و توی دریاچه پرید یا حتی شیرجه زد. اما الان از كنار خانه به سختی می‌توان دریاچه را دید. دو طرف مسیر راهی كه به دریاچه می‌رسد خانه ساخته‌اند، حتی یكی از خانه‌ها كه دو تا پارکینگ دارد درست روی آن راه شن‌ریزی شده قرار گرفته است.
گریس وقتی راه افتاده بود تا راهی این سفر غیر معمول بشود خودش هم درست نمی‌دانست در پی چه‌چیزی است. شاید بدترین اتفاقی که ممکن بود بیفتد این بود که چیزی را که دنبالش بود پیدا کند. اگر آن خانه پر از خاطره با ایوان‌های زیبایش و دریاچه جلو آن و ردیف درختهای افرا و سرو و نخل پشت آن دست نخورده و سالم همان‌طور که گریس به یاد داشت مانده بود لابد او است از دیدن آن جا می‌خورد. گریس خودش بسبت به آن روزهایی كه در آن‌جا زندگی می‌کرد تغییر كرده است. اما حالا كنار خانه كه خالی افتاده است و مثل تابلویی كه سال‌ها زیر باد و باران مانده باشد رنگ آن پریده ایستاده است. معلوم نیست چه موقع پنجره‌های قدیمی را با پنجره‌هایی به آن یی‌ریختی عوض كرده‌اند. گریس به خانه خیره شده و از این كه خانه هم به اندازه خودش تغییر كرده خوش‌حال است. ممكن‌ بود كه همه چیز نیست و نابود شده باشد و لابد آن‌وقت باید می‌نشست و برای چیزهایی که از دست داده یود سوگواری می‌کرد. اما شاید در آن صورت هم از این‌كه دیگر هیچ نشانی از آن روزها نمانده بود ته دلش احساس خوش‌حالی می‌كرد.
آن خانه را آقای تراورس به عنوان هدیهٔ عروسی برای خانم تراورس ساخته بود یا در حقیقت داده بود برایش بسازند. وقتی که گریس اولین بار خانه را دید سی سالی از ساختن آن می‌گذشت و بچه های خانم تراورس پخش و پلا شده بودند. گرچن بیست و هشت یا بیست و نه ساله بود. ازدواج کرده بود و خودش بچه داشت.
موری بیست و یک سالش بود و سال آخر دانشگاه بود و نیل سی و چند سالی داشت. هرچند که نیل تراورس نبود، او نیل بارو بود. خانم تراورس قبل از ازدواج با آقای تراورس با مرد دیگری ازدواج کرده بود اما آن مرد خیلی زود مرده بود. بعد از مرگ او خانم تراورس چند سال تنها زندگی کرده بود و خرج زندگی خودش و بچه‌ را از راه تدریس انگلیسی تجاری در یک موسسهٔ آموزش مهارت‌های اداری درآورده بود. آقای تراورس هر وقت حرفی از دورهٔ قبل ملاقاتش با خانم تراورس به میان می‌آمد طوری صحبت می‌كرد كه انگارخانم تراورس آن همه عذاب را فقط برای این تحمل كرده است كه بعدها قدر آسایشی را که زندگی با او برای تمام عمر برایش به همراه داشته بیش‌تر بداند. هر چند كه خانم تراورس خودش طور دیگری از خاطرات آن دوره حرف می‌زد. در آن سال‌ها او و نیل در خانهٔ قدیمی بزرگی که به آپارتمان تبدیل شده بود، نزدیك خط آهن شهر پمبروک، زندگی می‌کردند. اكثر ماجراهایی که او سر میز شام تعریف می‌کرد درباره آن‌جا بود، دربارهٔ مستاجرهای دیگر خانه و صاحب‌خانهٔ نیمه فرانسوی نیمه کانادایی که او ادای فرانسوی نخراشیده و انگلیسی آب‌نکشیده‌اش را در می‌آورد.
بعضی از داستان‌ها را آن‌قدر تعریف كرده بود كه دیگر برای خودشان اسم هم داشتند: شبی که خانم کرومارتی به پشت‌بام رفت؛ چه‌طور پستچی به خانم فلاورس احترام گذاشت؛ سگی که ماهی‌ها را خورد. این داستان‌ها گریس را یاد داستان‌های جیمز تربر می‌انداختند که در گزیده‌ای از داستان‌های طنز آمریکایی خوانده بود. وقتی که کلاس دهم بود مجموعهٔ کامل این کتاب‌ها در قفسه‌های پشتی کتاب‌خانهٔ کلاس دهم‌شان چیده شده بود.
آقای تراورس آدم كم‌حرفی بود و به ندرت سرشام چیزی می‌گفت. اما اگر می‌دید که کسی کنار شومینه نشسته و به سنگ‌های آن نگاه می‌كند ناگهان در می‌آمد و می‌گفت:«از این سنگ خوشت می‌آد؟» و نقل می‌کرد که چه‌قدر برای پیدا کردن آن نوع گرانیت صورتی که شومینه را با آن ساخته‌ بودند به زحمت افتاده است، فقط برای آن‌که خانم تراورس یک بار سر چهارراهی چشمش به آن سنگ افتاده و خیلی ذوق‌زده شده بوده. یا ناگهان دست کسی را می‌گرفت و چیزهای غیرمعمولی را که خودش به خانه اضافه کرده بود نشانش می‌داد. قفسهٔ آشپزخانه‌ جاداری که در گوشه‌ای بود و می‌شد راحت آن را بیرون کشید، یا انباری کوچکی که زیر پنجره جا داده بودند. او مرد بلند قد و افتاده‌ای بود که موهای لختش روی پیشانیش می‌ریخت. وقتی می‌خواست توی آب برود گالش می‌پوشید. با لباس چاق به نظر نمی‌رسید اما گوشت سفید پهلوهایش از كنارهٔ لیفهٔ لباس شنایش قلنبه می‌شد.
آن سال تابستان گریس در هتل بیلیز فال شمال دریاچهٔ سبوت کار می‌کرد. اوایل تابستان خانوادهٔ تراورس یك روز برای ناهار به آن‌جا رفتند. گریس آن‌قدر سرش شلوغ بود که آن‌ها را ندیده بود، چون آن سر سالن غذاخوری نشسته بودند. وقتی كه داشت میز را می‌چید احساس كرد كه یک نفر منتظر است تا با او صحبت کند.
موری پشت سرش ایستاده بود. گفت: می‌خواستم بدانم که ممکن است یک شب با من بیرون بیایید؟
گریس برپوش نقره‌ای ظرفی را کنار زد و نگاهی مردد به او انداخت. پرسید: با کسی شرط بسته‌ای؟
صدای موری بلند و عصبی بود و انگار تمام جراتش را جمع کرده بود تا شق و رق جلو گریس بایستد. همه می‌دانستند که پسرهای محل گاهی با هم شرط‌ می‌بندند که پیش‌خدمتی را به گردش دعوت کنند. تمام ماجرا برای آن‌ها نوعی مسخره بازی بود و اگر پیش‌خدمت از همه جا بی‌خبر دعوت‌شان را قبول می‌کرد، امكان نداشت كه او را به سینما ببرند. دست ‌بالا با او به پارک می‌رفتند و حتی زحمت خریدن یك فنجان قهوه را هم به خودشان نمی‌دادند و بعدش هم راه‌شان را می‌کشیدند و می‌رفتند. بعد دختر بیچاره تازه می‌فهمید كه ماجرا از چه قرار بوده است و شرمنده و خجالت‌زده می‌شد.
موری با ناراحتی جواب داد: چی؟
گریس دیگر نگاهش نکرد، چون معلوم بود که با کسی شرط نبسته است. به نظرش رسید که در آن لحظه تمام وجود او را همان‌طوری كه واقعا بود دیده است، كمی تندخو اما ساده‌دل و بسیار هم مصمم.
فورا گفت: باشد.
احتمالا منظورش این بود که «باشد ناراحت نشو. خودم فهمیدم که این شرط‌بندی نیست.» یا شاید هم می‌خواست بگوید «باشد باهات می‌آیم بیرون.» خودش هم مطمئن نبود که منظورش کدام یک از این ها است. ولی موری حرف او را نشانهٔ موافقت گرفت و بلافاصله با صدایی بلند بدون آن‌که به نگاه‌ کسانی که سر میزهای دیگر بودند توجه کند، قرار گذاشت تا شب بعد، وقتی کارش تمام می‌شد دنبالش بیاید.
گریس و موری به سینما رفتند و فیلم «پدر عروس» را دیدند که گریس هیچ از آن خوشش نیامد. از دخترهایی مثل الیزابت تیلور بدش می‌آمد، دخترهای لوس و پرتوقعی که سركار گذاشتن دیگران براشان سرگرمی‌ بود. موری گفت که آن فیلم کمدی است. ولی به نظر گریس مهم این نبود، هر چند نمی‌توانست دقیقا توضیح دهد که چه چیزی مهم است. لابد همه فکر می‌کردندکه او این حرف‌ها را از سر حسادت می‌زند، چون خودش یک پیش‌خدمت ساده است و حتی آن‌قدر پول ندارد که به دانشگاه برود و اگر بخواهد عروسی مجللی بگیرد باید سال‌ها پول‌هاش را جمع کند تا بتواند هزینه‌اش را جور کند. موری هم همین فکر را کرد و دلش برای او سوخت.
گریس خودش هم درست نمی‌توانست بفهمد که احساسی که در دلش بود حسادت نیست بلکه نوعی دل‌خوری است و دلیل اصلی آن‌ این نیست که نمی‌تواند مثل آن‌جور دخترها خرید کند و لباس بپوشد بلکه از این حرصش می‌گیرد که همه فکر می‌کنند که تمام دخترها باید این طور باشند. نه فقط مردها بلکه خود زن‌ها هم ته دل‌شان فکر می‌کنند كه تمام دخترها باید لوس و خودخواه و سبک‌مغز باشند تا دوست داشتنی باشند وگرنه هیچ کس عاشق‌شان نمی‌شود. البته بعد از آن كه مادر شدند باید دست از خودخواهی بردارند تا بتوانند مادرهایی فداکار برای فرزندان‌شان بشوند اما هیچ عیبی ندارد كه همه عمر همچنان سبک‌سر بمانند.
گریس در کنار پسری که عاشقش بود نشسته بود و از این موضوع حرص می‌خورد. پسری که در همان نگاه اول عاشق او شده بود، چون به نظرش چیزهایی در او دیده بود که در هیچ دختر دیگری نبود. حتی دست به دهن بودن گریس هم به نظر نیل جالب بود. همه‌چیز او با دیگران فرق داشت، از شغلش گرفته تا لهجه غلیظ اتاوایی‌اش.
موری از این‌که گریس از فیلم خوشش نیامد دمغ نشد. اما به جای آن‌که به دلایل گریس گوش کند داشت فکر می‌کرد که در جواب او چه باید بگوید و بالاخره گفت که حالا می‌ببیند حتی چشم و هم‌چشمی زن‌ها هم می‌تواند جالب و دوست‌داشتنی باشد و معلوم است كه گریس آدم سبک‌سری نیست و اصلا شبیه بقیهٔ دخترها نیست. او واقعا استثنایی است.
گریس دامن کوتاه سرمه‌ای رنگی كه شبیه به دامن رقص بود تنش بود و از یقهٔ باز بلوز سفیدش برجستگی جذاب سینه‌اش دیده می‌شد. روی دامنش کمربند کشی سرخابی بسته بود. لباس پوشیدنش به حرف‌هایی كه می‌زد نمی‌خورد و از روی آن نمی‌شد درستی حرف‌هایش را باور كرد. با این‌كه سرووضعش مرتب بود اما لباس‌هایش از مد افتاده بودند و چنگی به دل نمی‌زدند. گوشواره‌های گنده و النگوهای نقرهٔ بدلی ارزان قیمتی به خودش آویزان كرده بود. موهایش بلند و تاب‌دار بود و موقعی که در رستوران کار می‌کرد آن‌ها را با توری پشت سرش می‌بست.
استثنایی.
موری درباره گریس به مادرش گفت كه او استثنایی است و مادرش گفت كه حتما گریس را برای شام به خانه‌شان دعوت كند.همه چیز برای گریس جالب بود و تازگی داشت. دردم از خانم تراورس خوشش آمد، همان‌طور که موری فورا عاشق او شده بود. هر چند که گریس ذاتا آدمی نبود که از دیگران تعریف كند، اما خانم تراورس از این‌كه محبوب همه باشد خوش‌حال می‌شد.
گریس پیش عمو و عمه‌ای بزرگ شده بود كه در واقع عمو و عمهٔ پدرش بودند. مادرش وقتی که او سه سالش بود مرده بود و پدرش به ساساچوان رفته بود و آنجا دوباره ازدواج کرده بود . پدرخوانده و مادرخوانده‌اش مهربان بودند و خوش‌حال بودند كه گریس آن‌ها را از تنهایی درآورده است، اما هیچ وقت از این موضوع حرفی نمی‌زدند. عمویش صندلی‌های حصیری می‌ساخت و این كار را به گریس هم یاد داده بود تا وقتی که سوی چشمش کم شود گریس کارش را ادامه بدهد. اما گریس در بیلیز فال کار پیدا کرد و عمو و عمه‌اش با آن‌كه اصلا دل‌شان نمی‌خواست كه گریس از پیش‌شان برود احساس کردند شاید بد نباشد كه قبل از آن‌كه برای شغل آینده‌اش تصمیم جدی بگیرد، كارهای مختلفی را تجربه كند.
گریس بیست سالش بود و تازه دبیرستان را تمام کرده بود. در واقع باید یک سال زودتر درسش تمام می‌شد، اما او رشتهٔ سختی را انتخاب کرده بود. در شهر کوچکی که آن‌ها زندگی می‌کردند فقط یک دبیرستان بود که دوره‌اش پنج‌ساله بود. در آن زمان به آن دوره پیش‌دانشگاهی پیشرفته می‌گفتند. این دوره دانش‌آموزان را برای امتحان‌های ورودی خدمات دولتی آماده می‌کرد. لازم نبود که تمام دروسی را که ارایه می‌شد گذراند اما گریس سخت‌ترین واحدها را انتخاب كرد. سال سیزدهم که درواقع سال آخرش ‌بود گریس در تاریخ، گیاه‌شناسی، جانور‌شناسی و انگلیسی، فرانسه و لاتین نمره های بسیار بالایی گرفت. اما سپتامبر دوباره به مدرسه رفت و فیزیک و شیمی و مثلثات و هندسه و جبر خواند، هر چند که نمره های علوم و ریاضی‌اش به اندازهٔ نمره های سال قبلش درخشان نبودند. بعد به سرش زد که یونانی و اسپانیایی و ایتالیایی و آلمانی بخواند و سال بعد دوباره امتحان بدهد، اما هیچ کدام از آن‌ها را در مدرسه درس نمی‌دادند. مدیر مدرسه او را به دفترش برد و برایش توضیح داد که این کار برایش هیچ فایده‌ای ندارد. چون او به هرحال نمی‌تواند مجانی به دانشگاه برود و برای ورود به هیچ رشته‌ای در دانشگاه هم خواندن تمام آن درس‌ها لازم نیست. برای چه داشت این کار را می‌کرد؟ آیا خودش دقیقا می‌دانست که چه کار می‌خواهد بکند؟
گریس برنامهٔ خاصی نداشت. فقط می‌خواست قبل از آن‌که یک نجار معمولی شود تمام چیزهایی را که می‌شد مجانی یاد گرفت یاد بگیرد.
مدیر مدرسه صاحب مسافرخانهٔ بیلیز فال را می‌شناخت و گفت که اگر گریس دوست داشته باشد تابستان در هتل پیش‌خدمت باشد می‌تواند به آن‌جا معرفی‌اش کند. مدیر هم به او گفت این‌طوری بیش‌تر می‌تواند مزهٔ زندگی را بچشد.
معلوم بود که حتی به نظر کسی که شغلش درس دادن بود درس خواندن با زندگی کردن یکی نبود و مثل بقیه فکر می‌کرد کاری که گریس می‌کند دیوانگی است. فقط خانم تراورس این‌طور فکر نمی‌کرد، چون خودش را هم به جای دانشکدهٔ معمولی به مدرسه تجاری فرستاده بودند تا چیزهای بیش‌تری یاد بگیرد، اما حتی او هم بعدها آرزو می‌کرد که کاش مغزش را با چیزهای مفیدتری پر ‌کرده بود.
گریس نوبت کارش را با دختر دیگری عوض کرد تا یک‌شنبه‌ها بعد از صبحانه آزاد باشد و در عوض شنبه‌ها تا دیر وقت کار می‌کرد. با این کار وقتی را که می‌توانست با موری باشد با وقتی که ناچار بود با خانواده موری بگذراند عوض کرده بود. او و موری دیگر هیچ وقت نمی توانستند با هم به سینما بروند یا یک ملاقات عاشقانهٔ درست و حسابی داشته باشند. به جای آن موری حدود ساعت یازده که کار او تمام می‌شد، دنبالش می‌رفت و با هم گشتی می‌زدند و جایی می‌ایسنادند و بستنی یا همبرگر می‌خوردند. گریس هنوز بیست و یک سالش نشده بود و موری با رفتن او به بار سفت و سخت مخالفت می‌کرد. آخرسر توی پارکینگی می‌ایستادند.
گریس از توقف‌های توی پارکینگ‌ها که معمولا تا ساعت یک و دو طول می‌کشید چیزهایی بسیار گنگی‌ یادش مانده است اما از خانهٔ موری خاطرات واضح‌تری دارد. یك‌شنبه شب‌ها پشت میز گرد خانوادهٔ تراورس شام‌ می‌خوردند و بعد از آن‌که همه غذاشان را تمام می‌کردند قهوه یا نوشیدنی‌شان را برمی‌داشتند و روی کاناپهٔ چرمی یا صندلی های چوبی آن سر اتاق می‌نشستند. كسی اصرار نمی‌كرد كه ظرف‌ها را بشوید چون زنی که خانم تراورس به او خانم توانای ایبل می‌گفت صبح‌ها می‌آمد و ریخت‌وپاش‌های شب قبل را مرتب می‌كرد.
موری بالشتک ها را روی قالی می‌انداخت و آنجا می‌نشست. گرچن که معمولا با لباس جین با شلوار سربازی سر شام می‌آمد روی صندلی بزرگی چهارزانو می‌نشست. او و موری هر دو درشت هیکل و چهارشانه بودند و به مادر زیباشان رفته بودند. موهاشان درست مثل او خرمایی و تاب‌دار بود و چشم‌هاشان فندقی و گرم و پوست‌شان گندمگون که خیلی زود آفتاب‌سوخته می‌شد. موری حتی چال‌های گونه‌اش هم شبیه مادرش بود. پیش‌خدمت‌های مسن تر می‌گفتند که موری جذاب و بانمک است و از وقتی که گریس با او بیرون می‌رفت بیش‌تر احترام او را نگه می‌داشتند. اما خانم تراورس خیلی قد کوتاه بود و با لباس‌های تنگ‌وترشی که می‌پوشید کمی توپر به نظر می‌آمد. مثل بچه ای که هنوز قد نکشیده است. چشمانش مصمم و براق بودند و گونه های قرمزش که از آن خون می‌چکید به هیچ کدام آن‌ها ارث نرسیده بود. پوستش همیشه آفتاب‌سوخته بود چون راه رفتن در طبیعت را دوست داشت و برایش مهم نبودكه صورتش برنزه شود.
گاهی اوقات یک‌شنبه‌ها به جز گریس مهمان‌های دیگری هم به خانهٔ تراورس‌ها می‌آمدند كه همهٔ آن‌ها چه مجرد بودند و چه زن و شوهر، هم سن و سال آقا و خانم تراورس بودند و یک‌جورایی به آن‌ها شباهت‌ داشتند. زن‌ها معمولا شوخ و سرزنده بودند و مردها ساکت و آرام و پرحوصله. مهمان‌ها همیشه مجلس را با نقل‌های خنده‌داری كه می‌گفتند گرم می‌كردند كه معمولا دربارهٔ شیرین‌كاری‌های خودشان بود. گریس حالا كه خودش در هر جمعی حرفی برای گفتن دارد، به سختی می‌تواند به یاد بیاورد که چرا زمانی این صحبت‌ها برایش آن‌قدر جالب بودند. یكی دو بار عمو و عمهٔ او هم به این مهمانی‌ها دعوت شدند، اما صحبت‌ها بیش‌تر دربارهٔ غذا بود یا هوا و تا آخر هم یخ مجلس آب نشد و همه فقط منتظر بودند كه شام زودتر تمام شود.
بعد از شام اگر هوا کمی سرد بود خانم تراورس آتشی روشن می‌کرد و همه‌گی سرگرم نوعی بازی با کلمات می‌شدند که آقای تراورس اسم آن را بازی با کلمات احمق‌ها گذاشته بود؛ هرچند که برای برنده شدن در آن بازی بهرهٔ متوسطی از هوش لازم بود. در این بازی کسانی که در طول شام صحبت چندانی نکرده بودند فرصت داشتند که خودی نشان بدهند. اما گاهی وقت‌ها بگو‌مگوهایی بر سر درست بودن ترکیباتی نامعمولی که ساخته می‌شد در می‌گرفت.
وت شوهر گرچن در این بازی استعداد خاصی از خودش نشان می‌داد و نفر دوم گریس بود که موری و خانم و آقای تراورس از برنده شدن او خیلی خوش‌حال می‌شدند. موری ذوق‌زده به همه می‌گفت: دیدید گفتم خیلی باهوش است؟
خانم تراورس همیشه حواسش بود که این بازی با کلمات احمقاته زیادی جدی گرفته نشود و به جروبحث و و دل‌خوری نکشد.
اما یک بار که ماویس همسر نیل پسر خانم تراورس برای شام آن‌جا آمده بود کسی نتوانست جلو این اتفاق را بگیرد. ماویس و نیل با دو فرزندشان آن‌طرف دریاچه پیش پدر و مادر ماویس زندگی می‌کردند. آن شب ماویس تنها آمده بود. نیل دکتر بود و آخر هفته آن در اتاوا گرفتار بود. خانم تراورس دلخور شده بود، اما به روی خودش نمی‌آورد. گفت: بچه ها که دیگر اوتاوا نبودند؟
ماویس گفت : نه. ولی بهتر که نیاوردم‌شان. تمام مدت شام داد و هوار می‌کنند و نمی‌گذارند غذا از گلوی آدم پایین برود. بچه كوچكه تب داشت، میکی هم نمی‌دانم چه مرگش بود.
او خیلی لاغر بود و پوستش برنزه شده بود. موهای تیره‌اش را با روبان بنفشی که به رنگ چهره‌اش می‌آمد پشت سرش جمع کرده بود. خوش‌پوش بود، اما کارهایش تو ذوق می‌زد و از چین‌های کنار لبش به نظر می‌آمد که همه چیز به نظرش مسخره است. غذایش دست نخورده در بشقاب ماند و گفت که به ادویهٔ کاری حساسیت دارد.
خانم تراورس گفت: ماویس! از کی تا حالا این‌طور شده‌ای؟
- خیلی وقت است. چیزی نمی‌گفتم كه یك وقت به‌تان برنخورد. بعد تمام شب هرچی خورده بودم بالا می‌آوردم.
- کاش زودتر گفته بودی. حالا چی بیارم بخوری؟
- چیزی نمی‌خواهم. راحت باشید. بچه ها برام چندان اشتهایی نگذاشتند.
و سیگاری روشن کرد.
بعد موقع بازی با وت سر درست بودن کلمه ای که وت به‌ کار برده بود حرف‌شان شد و وقتی کتاب لغت را نگاه کردند و دیدند که وت درست گفته ماویس گفت:
- ببخشید، انگار اندازه شماها حالیم نیست.
دور بعد که همه باید لغت‌هایی را که درست کرده بودند روی یک تکه کاغذ بنویسند و بدهند ماویس سرش را تکان داد و لبخند زد.
- من هیچ چی ننوشته‌ام.
خانم تراورس گفت: ماویس!
و آقای تراورس گفت: ماویس، هر چی باشد خوبه.
- متاسفم اما من هیچ چی ننوشته‌ام. امشب حالم خوش نیست. مشغول باشید، بازی‌تان را بکنید.
آن‌ها به بازی‌شان ادامه دادند و هبچ کس به روی خودش نیاورد. او فرت و فرت سیگار می‌کشید و لبخند ناراحتی به لبش بود. ناگهان از جایش بلند شد و گفت دیگر نمی‌تواند بچه ها را به امید پدربزرگ و مادربزرگ‌شان بگذارد و با این‌که خیلی از دیدن‌شان خوش‌حال شده باید برگردد.
قبل از آن‌که برود با لبخند تلخی در حالی‌که رویش به هیچ کس نبود گفت: برای کریسمس یک فرهنگ لغت آکسفورد واسه‌تان می‌گیرم.
فرهنگ لعتی که وت آورده بود آمریکایی بود.
وقتی که او رفت هیچ کس به دیگری نگاه نکرد. آقای تراورس گفت: گرچن حالش را داری یک قهوه درست کنی؟
گرچن که به طرف آشپزخانه می‌رفت زیر لب غر ‌زد: چه اخلاق گندی. خدا نصیب نکند.
خانم تراورس گفت: خوب بیچاره زندگی سختی دارد. با دو تا بچه کوچولو.
چهارشنبه ها بعد از تمام شدن صبحانه و قبل از رسیدن موقع ناهار گریس بی‌کار بود. وقتی که خانم تراورس این موضوع را فهمید هر چهارشنبه تا بیلیز فال رانندگی می‌کرد و او را به خانهٔ کنار دریاچه می‌برد تا ساعت‌های آزادش را آن‌جا باشد. موری آن موقع سرکار بود. تمام تابستان را با گروهی که بزرگ‌راه شمارهٔ هفت را تعمیر می‌کردند کار می‌کرد. وت روزها به اوتاوا می‌رفت و گرچن با بچه هاش مشغول بود، شنا یادشان می‌داد یا قایق سواری می‌کردند. خود خانم تراورس هم معمولا به بهانهٔ خرید یا نوشتن نامه غیبش می‌زد و گریس را در اتاق نشیمن بزرگ و خنک که کاناپه‌ای چرمی داشت و قفسه هایش پر از کتاب بودند تنها می‌گذاشت.
خانم تراورس می‌گفت: هرچی دلت می‌خواهد بردار و بخوان یا اگر خسته هستی بگیر بخواب. می‌دانم که زیادکار می‌کنی. حتما سر موقع می‌آیم صدات می‌کنم تا برگردیم.
گریس نمی‌خوابید. کتاب می‌خواند. اصلا از جایش تکان نمی‌خورد. پاهای برهنه‌اش زیر تنش عرق می‌کرد و به چرم کاناپه می‌چسبید. معمولا سروکلهٔ خانم تراورس قبل موعد رفتن گریس پیدا نمی‌شد.
توی ماشین خانم تراورس سر صحبت را باز نمی‌کرد تا وقتی که گریس از فکر چیزهایی که خوانده بود بیرون بیاید. بعد شروع به صحبت درباهٔ کتاب‌هایی که خودش خوانده بود می‌کرد و نطرش را دربارهٔ قهرمان‌های کتاب‌ها می‌گفت. مثلا ناگهان درباره آناکارنینا می‌گفت:
- دیگر از دستم دررفته چندبار خواندمش. یادم هست که بار اول خودم را جای کیتی ‌گذاشته ‌بودم و بار دوم جای آنا. اما دفعه آخری که کتاب را خواندم بیش‌تر از همه دلم برای دولی می‌سوخت. می‌دانی وقتی که بچه‌هاش را برمی‌دارد و می‌رود به ده و تازه یاد می‌گیرد که چه‌طور باید لباس بشوید؛ حیوانکی حتی بلد نبود چه‌ جوری جلو تشت رخت‌شویی بشیند. به نظرم برای همین است که آدم سنش که بالاتر می‌رود احساساتش تغییر می‌کند تمام شوریدگی‌های آدم توی تشت رختشویی از بین می‌رود. انگار حواست به من نیست نه؟
- فکر کنم که دیگه حواسم به هیچ‌کس نیست.
گریس خودش از جوابی که داد تعجب کرد و فکر کرد لابد خانم تراورس پیش خودش فکر می‌کند که او بویی از ادب و نزاکت نبرده است.
- اما از این‌که شما حرف بزنید و من گوش کنم خوش‌حال می‌شوم.
خانم تراورس خندید: من هم از حرف زدن خوشم می‌آد.
اواسط تابستان موری یواش‌یواش صحبت ازدواج را پیش کشید. البته نه به آن زودی‌ها چون اول باید مهندس می‌شد و سرکار می‌رفت. اما طوری از ازدواج‌شان صحبت می‌کرد که انگار گریس هم مثل او آن را مسلم می‌داند. «وقتی که عروسی کردیم» و گریس به جای آن‌که اعتراض کند با کنجکاوی گوش می‌داد.وقتی ازدواج می‌کردند برای خودشان نزدیک دریاچه سبوت جایی می‌گرفتند، نه چندان نزدیک خانهٔ پدر و مادرش و نه چندان دور از آن‌ها. اما فقط تابستان‌ها آن‌جا می‌ماندند و بقیه سال هر جا که موری کار پیدا می‌کرد می‌رفتند هرجایی که ممکن بود باشد، پرو، عراق یا سرزمین‌های شمالی. گریس از فکر سفر به چنین جاهایی بیش‌تر از صحبت دربارهٔ آن‌چه موری به آن خانهٔ‌ خودمان می‌گفت قند توی دلش آب می‌شد. اما با این حال هیچ کدام از آن‌ها به نظرش واقعی نمی‌آمد، همان‌طور که فکر زندگی با عمویش و هدر دادن عمرش با ساختن صندلی در همان شهر و در خانه‌ای که بزرگ شده بود هم هیچ‌وقت به نظرش حقیقی نمی‌آمد.
گریس می‌خواست موری را برای دیدن عمو و عمه‌اش به خانه‌شان ببرد و موری دایم از او می‌پرسید که دربارهٔ او به آن‌ها چه گفته است. اما گریس در نامه های مختصری که هر هفته برای‌شان می‌فرستاد جز این‌که «با پسری که تابستان را این دوروبرها کار می‌کند بیرون می‌روم» چیز دبگری ننوشته بود. احتمالا آن‌ها فکر کرده بودند که موری هم در هتل کار می‌کند.
معلوم است که گریس همان‌طور که به ساختن صندلی حصیری فکر می‌کرد گاهی به ازدواج هم فکر می‌کرد، اما این احتمال هم در ذهن‌اش فقط شکلی مبهم از آینده بود. تا آن موقع مزهٔ ناز و نوازش عاشقانه را نچشیده بود، اما مطمئن بود که این اتفاق بالاخره یک روز می‌افتد و ناگهان کسی قلب او را تسخیر می‌کند. کسی که به محض دیدن او اسیرش می‌شود. مرد رویایی او درست مثل موری زیبا بود و پرشور. می‌دانست که بقیه ماجرا در فورانی از شور و شوق خودبه‌خود اتفاق می‌افتد.
ولی با موری كار به این خوبی پیش نمی‌رفت. توی ماشین موری یا روی چمن‌ها و زیر نور ستاره‌ها، گریس مشتاق ناز و نوازش بود. موری هم بدش نمی‌آمد كه مرد رویاهای گریس باشد، اما نمی‌خواست زیاده‌روی كند. فکر می‌کرد که باید از گریس مراقبت کند و از این‌که او به سادگی خودش را دراختیارش می‌گذاشت كمی معذب بود. شاید احساس می‌کرد که به سردی این کار را می‌کند یا دست‌کم با حساب و کتاب، که هیچ‌کدام با خیالاتی که موری دربارهٔ او داشت جور در نمی‌آمد. خود گریس نمی‌فهمید با وجود تمام اشتیاقی که دارد چه‌قدر رفتارش سرد است. ته دلش فكر می‌کرد که اگر کمی بیش‌تر از خودش شور و حرارت نشان بدهد کارها مثل رویاهایش خوب تر پیش می‌رود، اما به نظرش موری باید برای این‌ کار پیش قدم می‌شد.
این کش‌مکش عاشقانه هر دو آن ها را آشفته و پریشان می‌کرد. بااین‌حال موقع خداحافظی با شور و شوق بسیار هم‌دیگر را می‌بوسیدند و در آغوش می‌گرفتند و زیر گوش هم زمزمه‌های عاشقانه سرمی‌دادند. گریس وقتی تنها می‌شد تازه نفس راحتی می‌کشید. در اتاق خودش در خواب‌گاه هتل دراز می‌کشید و سعی می‌کرد اتفاقات چند ساعت آخر را فراموش کند؛ و فكر می‌کرد که موری هم از این‌که با خیال آسوده تنها در بزرگ‌راه رانندگی می‌کند خوش‌حال است و دارد تصور خیالی خودش را دربارهٔ گریس دوباره شکل می‌دهد تا بتواند با تمام قلبش عاشقش باشد.
بیش‌تر پیش‌خدمت‌ها بعد از «روز کارگر» به مدرسه یا دانشگاه برگشتند. اما قرار بود هتل تا آخر اکتبر باز باشد و برای عید شکرگزاری با کارکنان کمتری که گریس هم جزو آن‌ها بود مسافر قبول كند. صحبتش بود که حتی آن سال هتل را زودتر از سال‌های قبل در پاییز یا دست‌کم برای کریسمس باز کنند. اما هیچ کدام ازکارکنان سالن غذاخوری یا آشپزخانه نمی‌دانستند که این شایعه راست است یا نه. اما گریس طوری برای عمه و عمویش نوشت که انگار او حتما کریسمس آن‌جا می‌ماند و آن‌ها نباید به این زودی‌ها منتظرش باشند.
چرا این کار را می‌کرد؟ با موری برای خودشان برنامه‌های زیادی ریخته بودند. موری سال آخر دانشگاه بود. گریس قول داده بود که او را برای کریسمس به خانه ببرد تا خانواده‌اش را ببیند و او گفته بود که کریسمس موقع مناسبی است که نامزدی‌شان را رسمی کنند. موری دست‌مزد تابستانش را جمع کرده بود تا برای گریس یک حلقهٔ الماس بخرد.
گریس هم داشت پول‌هاش را جمع می‌کرد تا بتواند بلیط اتوبوس بخرد تا وقتی که دانشگاه موری باز می‌شد برای دیدنش به کینگستون برود.
گریس دربارهٔ تمام این جزییات صحبت می‌كرد، اما خودش هم درست نمی‌دانست كه واقعا نظرش دربارهٔ ازدواج با موری چیست.
خانم تراورس می‌گفت: موری واقعا آدم حسابی است. این را خودت می‌توانی ببینی. ساده و دوست داشتنی است. مثل پدرش. اما برادرش نیل نابغه است. البته منظورم این نیست که موری باهوش نیست، اگر نیود که نمی‌توانست مهندس بشود. اما نیل یک چیز دیگر است. او ... می‌دانی خارق‌العاده است.
خودش به حرف خودش خندید.
- مثل امواج خروشان اقیانوس. می‌فهمی كه چی می‌گم. یك موقعی من تو دنیا فقط نیل را داشتم. معلومه که پرستشش می‌کنم و به نظرم نابغه است. البته نیل آدم بگو بخند و بامزه‌ای هم هست. اما گاهی وقت‌ها آدم‌هایی که بیش‌تر از همه با خوش‌مزگی می‌کنند ته دل‌شان از همه غمگین‌تر هستند. مگر نه؟ آدم براشان دل‌واپس می‌شود. می‌دانم نباید بی‌خود نگران بچه‌هام باشم. آن‌ها دیگر بزرگ شده‌اند، اما دست خودم نیست. دایم دلم برای نیل شور می‌زند. فقط از گرچن خیالم راحت است. زن‌ها هرطور باشد می‌توانند گلیم خودشان را از آب بکشند. نه؟
خانهٔ نزدیک دریاچه تراورس‌ها تا عید شکرگزاری پر از مهمان بود. بعد از عید شکرگزاری گرچن و بچه هاش برمی‌گشنتد اوتاوا و موری یاید به کینگستون می‌رفت. آقای تراورس فقط آخر هفته‌ها می‌توانست آن‌جا باشد. اما خانم تراورس به گریس گفته بود که او همه سال آن‌جا می‌ماند، گاهی دوست‌هایش یا بچه‌ها سری به او می‌زنند، اما باقی اوقات تنها است. اما بعد ناگهان برنامه‌اش عوض شد و سپتامبر با آقای تراورس به اتاوا رفت. این اتفاق خیلی ناگهانی بود و آن هفته مهمانی ناهار یک‌شنبه به هم خورد.
موری به گریس گفت که مادرش گه‌گاه مشکل عصبی پیدا می‌کند. گفت:
- باید استراحت کند. چند هفته‌ای توی بیمارستان می‌ماند تا حالش خوب شود. همیشه هم سالم و سرحال مرخص می‌شود.
گریس گفت که اصلا فکرش را هم نمی‌کرده است که خانم تراورس ناخوش باشد.
- چرا اینطور شده؟
موری گفت: فکر نکنم دکترها هم بدانند.
کمی فکر کرد و بعد گفت: خوب ممکن هم است که به خاطر جریان شوهرش باشد، یعنی شوهر اولش، پدر نیل. آن اتفاقی که براش افتاد و بقیهٔ‌ قضایا.
اتفاقی که افتاده بود این بود که پدر نیل خودکشی کرده بود.
- فکر کنم شوهرش تعادل روانی نداشته است. اما همین را هم مطمئن نیستم. شاید هم به‌خاطر سن و سال مادر است و مشکلات زنانه و از این حرف‌ها. به هر حال حالا دیگر راحت با دارو خوبش می‌كنند. الان داروهای محشری دارند. نگران نباش.
موری درست حدس زده بود و خانم تراورس قبل از عید شکرگزاری سالم و سرحال از بیمارستان مرخص شد. عید شکرگزاری را مثل همیشه در خانه کنار دریاچه جشن می‌گرفتند. اما به جای دوشنبه یک‌شنبه دور هم جمع می‌شدند که این هم مثل همیشه بود، چون می‌خواستند که بعد از جشن وقت داشته باشند که خانه را جمع و جور کنند و بعد بروند. این‌طوری برای گریس هم بهتر بود، چون او هم یک‌شنبه‌ها تعطیل بود.
همهٔ خانواده آن‌جا بودند حتی نیل و ماویس و یچه‌هاشان که معمولا عیدها پیش پدر و مادر ماویس بودند. اما به‌جز گریس مهمان دیگری نداشتند.
وقتی که موری او را یک‌شنبه صبح به کنار دریاچه برد، بوقلمون توی اجاق بود. شیرینی ها را روی پیش‌خان آشپزخانه چیده بودند، پای کدو حلوایی، سیب و زغال‌اخته. همهٔ كارها از خرید گرفته تا آشپزی و چیدن میز، گردن گرچن افتاده‌ بود. خانم تراورس پشت میز آشپزخانه نشسته بود و قهوه می‌خورد و با دانا دختر کوچک گرچن پازل درست می‌کردند.
گفت: گریس!
از جایش پرید تا گریس را بغل کند، اولین باری بود که این کار را می‌کرد و آن‌قدر هول شده بود كه پازل را روی زمین انداخت.
دانا نالید: مامان‌بزرگ!
و خواهر بزرگ‌‌ترش جنی که حواسش به همه ماجرا بود تکه ها را جمع کرد و گفت:
- عیب ندارد دوباره زود درستش می‌کنیم، مامان‌بزرگ كه از قصد این كار را نكرد.
گرچن گفت: مربای کرنبری کجاست؟
خانم تراورس که هنور داشت بازوی گریس را فشار می‌داد و اصلا حواسش به پازلی که خراب‌ کرده بود نبود گفت: تو قفسه.
- کجای قفسه؟
خانم تراورس گفت: مربای کرنبرری؟ خوب کاری ندارد. باید درست كنیم. اول روی كرنبری شكر می‌ریزم. بعد می‌گذارمش روی شعله ملایم. نه، فکر کنم باید بگذارم یك كم تو شكر بماند تا خوب آب بیندازد.
گرچن گفت: دیگر كی؟ وقت این كارها نیست. مربای آماده ندارید؟
- نه نداریم. همیشه خودم درست می‌کنم.
- پس باید یکی را بفرستم بخرد.
خانم تراورس با مهربانی گفت: عزیزم امروز عید است هیچ‌جا باز نیست.
گرچن صدایش را بلند کرد: آن مغازه پایین بزرگ‌راه همیشه باز است. وت کجاست؟
ماویس از اتاق خواب عقبی گفت: رو دریاچه.
با صدای آرامی حرف می‌زد. انگار داشت بچه را می‌خواباند.
- میکی را برد قایق‌سواری.
ماویس میکی و بچه را برداشته بود با ماشین خودش آماده بود. نیل قرار بود کمی دیرتر بیاید. باید چند تا تلفن می‌کرد. آقای تراورس رفته بود گلف بازی كند.
گرچن گفت: کاش یکی یک تک پا می‌رفت مغازه.
کمی صبر کرد اما از توی اتاق خواب صدایی نیامد. رو به گریس کرد.
- تو رانندگی بلدی؟
گریس گفت: نه.
خانم تراورس كه خیالش راحت شده بود آه کشید.
گرچن گفت: خوب موری که رانندگی بلد است. موری کجاست؟
موری تو اتاق خواب جلویی بود و با این‌که همه گفته بودند که آب خیلی سرد است داشت دنبال لباس شنایش می‌گشت. او هم گفت که امكان ندارد مغازه باز باشد.
گرچن گفت: حتما باز است، آخر توی پمپ بنزین است. اگر هم آن باز نباشد آن یکی که نزدیک پرت است باز است. می‌دانی کدام را می‌گم ؟ آن که بستنی قیفی دارد.
موری می‌خواست گریس را هم با خود ببرد اما دختر کوچولوها او را دوره کرده بودند و می‌خواستند تابی را که پدربزرگ‌شان زیر درخت افرا برای‌شان بسته بود نشانش بدهند.
وقتی گریس داشت از پله ها پایین می‌رفت احساس کرد بند یکی از لنگه‌های صندلش پاره شده. در همان لحظه‌ای که پابرهنه از پله ها پایین می‌دوید پایش تیر کشید و از درد جیغ زد.
کف پایش زخم شده بود. درد از پاشتهٔ پای چپش که سر تیزلاک یک حلزون در آن فرو رفته بود تا بالا می‌پیچید.
جینی گفت: این حلزون‌ها را دانا این‌جا ریخته است. می‌خواست باهاشان خانه درست کند.
دانا گفت: اما حلزون‌ها گذاشتند رفتند. فقط لاک‌شان مانده.
گرچن و خانم تراورس و حتی ماویس از خانه بیرون دویدند. فکر کرده بودند که یکی از بچه‌ها جیغ کشیده است.
دانا گفت: پاش دارد خون می‌آید. ببینید همه جا خونی شده.
جینی گفت: با لاک حلزون برید. دانا حلزون‌ها را آن‌جا ریخته می‌خواست ایوان تنها نباشد. ایوان حلزون‌اش است.
یک لگن آب و حوله آوردند تا زخمش را تمیز کنند و همه پشت هم می‌پرسیدند که چه‌قدر درد دارد.
گریس گفت: زیاد درد نمی‌كند.
از پله ها لنگ لنگان بالا رفت. دخترها که می‌خواستند هر کدام از دیگری زودتر کمک‌اش کنند توی دست و پاش می‌لولیدند.
گرچن گفت: اوه این که اوضاعش خراب است. چه‌طور كفش پات نبود؟
دانا و جینی با هم گفتند: بندش پاره شد.
در همان لحظه یک ماشین روباز شرابی رنگ آرام توی پارکینگ جلو خانه پیچید.
خانم تراورس گفت: به این می‌گویند خوش شانسی. همان کسی که لازم داشتنم سروکله‌اش پیدا شد. آقای دکتر.
نیل بود. اولین بار بود که گریس او را می‌دید. بلندقد و لاغر بود و حركاتش شتاب‌زده.
خانم تراورس گفت: کیفت را بردار بیا. مریض داری.
گرچن گفت: چه ماشین باحالی. تازه است؟
نیل گفت: ده شاهی هم نمی‌ارزد.
ماویس آهی كشید كه معلوم نبود برای چیست و گفت: انگار بچه بیدار شده است.
و توی خانه رفت.
خانم تراورس گفت: نكنه وسایلت را نیاورده‌ی؟
نیل کیفش را از روی صندلی عقب برداشت.
- آفرین. پس آوردیش. همیشه ممکن است لازم بشود.
نیل به دانا گفت: مریض تو هستی؟ چی شده؟ قورباغه قورت داده‌ی؟
دانا با لحنی جدی گفت: نه من خوبم. گریس مریض است.
- آهان. پس قورباغه را او قورت داده.
- پاش زخم شده.
جینی گفت: حلزون پاش را بریده.
نیل به خواهر‌زاده‌هاش گفت: برید کنار.
و روی پلهٔ پایین پای گریس نشست. با احتیاط پایش را بلند کرد.یک تکه پارچه‌ای چیزی به من بدهید.
خون روی زخم را پاک کرد تا آن را ببیند. وقتی که به گریس نزدیک شد گریس بوی آشنایی را احساس کرد که در تمام تابستان توی هتل می‌آمد. بوی لیکور نعنایی می‌داد.
پرسید: درد می‌کند؟
گریس گفت: یک کم.
نیل نگاه سریعی به او انداخت. انگار می‌خواست از قیافه‌اش حدش بزند كه بوی لیكور را احساس كرده یا نه..
- می‌دانم درد دارد اما زود تمام می‌شود. این تکه پوست را برمی‌دارم تا ببینم یک‌وقت چیزی زیرش نرفته باشد، بعد دو سه تا بخیه می‌زنم. اول یک چیزی روش می‌مالم. آن‌قدرها هم درد نمی‌گیرد.
رو یه گرچن کرد: می‌شه این تماشاچی‌های کوچولو را رد کنی بروند.
تا آن موقع یک کلمه هم با مادرش که دوباره داشت می‌گفت که چه‌‌قدر خوب شد که او درست به موقع رسیده است حرف نزده بود.
گفت: پسرهای اسکات همیشه حاضر آماده‌اند.
چشم‌هاش چیزی نشان نمی‌داد و دست‌هاش هم مثل آدم‌های مست‌ نیود. با هوشیاری كامل برای بچه‌ها نقش دایی بانمك و برای گریس نقش دكتری را كه به كارش مسلط است بازی می‌كرد. پیشانی‌اش بلند و پوستش سفید بود. کاکل تابدارش جوگندمی بود و چشم‌های خاکستری روشن گود افتاده و چانه‌ای برآمده و گونه‌هایی تورفته داشت. وقتی كه ساكت بود محزون و گرسنه به نظر می‌رسید.
وقتی باندپیچی زخم تمام شد نیل گفت که بد نیست گریس را به شهر ببرد و به بیمارستان سری بزنند چون ممکن است کزاز بگیرد.
گریس گفت: من حالم خوب است.
نیل گفت: الان آره.
خانم تراورس گفت: منم فکر کنم باید برید. کزاز بگیری واویلاست.
نیل گفت: زیاد طول نمی‌کشد گریس، نه؟ گریس، بیا کمکت کنم سوار ماشین بشوی.
دستش را زیر بازوی گریس انداخت. گریس بند صندلش را بست و سعی کرد انگشت‌هایش را به هم نزدیک کند و پایش را روی زمین بکشد. باند‌پیچی زخم ترو تمیز و محکم بود.
نیل گریس را روی صندلی نشاند و گفت: ببخشید. الان می‌آیم.
خانم تراورس از ایوان پایین آمد و دستش را لبه شیشه ماشین گذاشت.
گفت: خیلی خوب شد. گریس. خیلی خوب شد. خدا را شکر. تو نمی‌گذاری امروز زیاد مشروب بخورد. می‌دانی چه‌طور این کار را بکنی، مگر نه؟
گریس این جمله را شنید، اما درست نفهمید كه منظور خانم تراورس چیست. بیش‌تر از حالتی كه در حرف زدن و نگاه خانم تراورس بود تعجب کرده بود. سنگینی عجیبی در حركاتش بود. انگار خودش هم درست نمی‌دانست چه كار دارد می‌كند. عصبی به نظر می‌رسید، اما دور دهنش چین‌های كم‌رنگی افتاده بود، مثل این‌كه بخواهد لبخند بزند اما نتواند.
تا بیمارستان سه مایل راه بود. آن‌ها از بزرگراهی رفتند که از روی ریل راه‌آهن رد می‌شد و آن‌قدر تند می‌راندند که وقتی به بالای پل رسیدند گریس احساس می‌کرد که از پل بلند شده‌اند و دارند روی هوا پرواز می‌کنند. چون تقریبا هیچ ماشینی نبود او چندان نمی‌ترسید و در هر حال اگر هم می‌ترسید کاری نمی‌توانست بکند.
نیل پرستار مسئول اورژانس را می‌شناخت. پرستار برگهٔ مشخصات را پر کرد و نگاهی سرسری به پای گریس انداخت و بدون هیچ هیجانی گفت: کارتان را خوب انجام داده‌اید.
بعد به نیل اجازه داد که خودش به گریس پادزهر کزاز بزند.
- الان درد ندارد اما بعدا ممکن است داشته باشد.
همین که کارش را تمام کرد پرستار به اتاقک اورژانس آمد و گفت:
- آقایی آمده دنبال‌تان. الان در اتاق انتظار است.
رو به گریس کرد: می‌گوید نامزد شما است.
نیل گفت: به‌اش بگو هنوز آماده نیستند. یا نه بگو که رفته‌ایم.
- اما گفتم که این‌جا هستید.
نیل گفت: بگو وقتی برگشته‌ای دیده‌ای که ما رفته‌ایم.
- گفتش که برادر شماست. ماشین‌تان را تو پارکینگ می‌بیند.
- آن عقب تو پارکینگ دکترها پارک کرده‌ام.
پرستار شانه‌اش را بالا انداخت: کلک خوبی سوار کرده‌اید.
و بیرون رفت.
نیل به گریس گفت: تو که نمی‌خواستی به این زودی بری خانه؟
گریس گفت: نه.
انگار این کلمه را روی دیوار روبه‌رویش نوشته‌اند و او آزمایش چشم دارد و ناچار دارد آن را می‌خواند.
دوباره به گریس کمک کرد تا سوار ماشین شود. صندلش که از بند پاره‌اش آویزان مانده بود روی کف روغنی ماشین افتاد. آن‌ها از در پشتی پارکینگ بیرون رفتند و از راه دیگری از شهر خارج شدند.
گریس می‌دانست که موری را نخواهند دید، اما دیگر به او و ماویس فکر نمی‌کرد. اتفاقات آن روز همان‌طوری كه بعدها گریس برای دیگران تعریف می‌كرد مثل به هم خوردن دری پشت سرش بود، هرچند كه در آن لحظه این فكر به ذهنش نرسید. خیلی ساده چون دلش خواست با نیل برود رفت و اصلا برایش مهم نبود كه نسبت به دیگران مسئولیت‌ دارند.
تا مدتی طولانی تمام ماجراهای آن روز واضح و دقیق یادش بود و فقط گاهی جزییات کوچکی را فراموش كرده بود، اما حتی دربارهٔ آن جزییات هم با اطمینان صحبت می‌كرد.
آن‌ها در بزرگ‌راه شمارهٔ هفت به طرف غرب رفتند. تا جایی که گریس یادش مانده بود به جز آن‌ها ماشین دیگری در بزرگراه نبود و سرعت‌شان به همان سرعتی بود که در پل روی راه‌آهن نزدیك بود پرواز كنند. اما لابد ماشین‌های دیگری هم در بزرگ‌راه بودند، چون حتما کسانی در آن صبح یک‌شنبه از کلیسا به خانه‌هاشان برمی‌‌گشتند یا برای عید شکرگزاری به دیدن نزدیکانشان می‌رفتند. و نیل هم نمی‌توانست تمام مسیر را به همان تندی رانندگی كند، چون گاهی از دهکده‌ای می‌گذشتند یا سر پیچ‌های تند مجبور بود سرعتش را کم کند. گریس تا آن موقع سوار ماشین روباز نشده بود. باد به چشم‌هایش می‌زد و موهایش را به هم می‌ریخت و باعث می‌شد سرعت‌شان بیش‌تر به نظرش بیاید.گریس ساكت بود و احساس می‌كرد كه در رویا پرواز می‌كند.
انگار موری و ماویس و بقیهٔ خانوادهٔ تراورس را فقط درخوابی گنگ و مبهم دیده است. در میان آن‌ها تصویر خانم تراورس از بقیه واضح‌تر بود كه با لحن اسرارآمیز و خنده‌ای عصبی آخرین کلماتش را پچ‌پچ می‌کرد: خودت می‌دانی که چه‌طور این کار را بکنی.
گریس و نیل با هم حرف نمی‌زدند، چون تا جایی که گریس به یادش مانده بود برای این‌که صدای هم‌دیگر را بشنوند باید داد می‌زدند. در واقع تمام آن‌چه را که از ماجرای آن روز به یادش مانده به سختی می‌تواند از عقاید و احساسات خامی كه در آن سن و سال از روابط زن و مرد داشت جدا كند. آن گردش كه خودبه‌خود و با خوش‌شانسی عجیبی جور شده بود و آن پرواز در سكوت كه به اختیار خودش نبود، ذهنش را با احساسات ناشناخته‌ای پر کرده بود.
بالاخره در کالادار ایستادند و به هتلی رفتند، هتلی کهنه که هنوز هم پابر‌جا است. دست در دست نیل که انگشت‌هاش را نوازش می‌کرد و سعی می‌کرد قدم‌هاش را با قدم‌های نامرتب او میزان کند، وارد بار هتل شدند. اولین بار بود که گریس به باری پا می‌گذاشت. هتل بیلیز فال بار نداشت و مسافرها در اتاق‌هاشان یا در باشگاه شبانه‌ای که در آن‌سر خیابان بود مشروب می‌خوردند. اما بار دقیقا همان‌طور بود که او انتظار داشت. در تالار بزرگ و تاریک که هوایش خفه و دم‌كرده بود، صندلی‌ها و میز‌ها را با دستمال كشیدنی سرسری نامرتب رها کرده بودند. بوی مواد شست‌و شو، آب‌جو، ویسکی، سیگار و پیپ و بوی عرق تن در هوا مانده بود.
مردی از اتاق دیگر آمد و جواب سلام نیل را داد.
- سلام دکتر.
و پشت پیش‌خان رفت. به نظر گریس رسید که هرجا بروند همه نیل را می‌شناسند.
مرد با صدایی خشن تقریبا داد زد:
- می‌دانی که امروز یک‌شنبه است.
انگار می‌خواست مردم توی پارکینگ هم صداش را بشنوند .
- یک‌شنبه ها تعطیل هستیم. اجازه ندارم چیزی به‌تون بدهم. به او كه اصلا چیزی نمی‌توانیم بدهیم. راهش هم نباید بدیم. خودت كه می‌دانی.
نیل گفت: بله آقا. معلومه که می‌دانم. حق با شماست.
همان‌طور که داشتند با هم حرف می‌زدند صاحب كافه از جایی که دیده نمی‌شد یک بتری ویسکی در آورد و توی لیوان ریخت و روی پیش‌خان جلو نیل گذاشت.
از گریس پرسید: شما هم تشنه هستید؟
و یک شیشه کوکا باز کرد و بدون لیوان دست او داد.
نیل به طرف صندوق رفت و مرد گفت:
- گفتم که نمی‌تونم چیزی بفروشم.
نیل گفت: کوکا را چی؟
- قابلی ندارد.
مرد بتری را سر جاش گذاشت. نیل لیوانش را سریع سر کشید.
- تو آدم خوبی هستی. خودت از هر قانونی بالاتر هستی.
- کوکا را با خودتان ببرید. هر چی زودتر از این‌جا برید بیرون بهتر است.
نیل گفت: باشد. اما این دختر خوبی است. زن برادرم است. یعنی قرار است زن برادرم بشود. باید هواش را داشته باشم.
-واقعا؟
دیگر به بزرگ‌راه شمارهٔ هفت برنگشتند و به جای آن از راهی خاکی به طرف شمال ‌رفتند که شوسه و پهن بود. انگار مشروب روی رانندگی نیل اثر عکس گذاشته بود و آرام و با دقتی که برای آن راه لازم بود می‌راند.
گفت: تو که ناراخت نمی‌شوی؟
گریس گفت: از چی؟
- از این‌که ببرمت یک جای خیلی دور افتاده.
-نه.
-می‌خواهم باهام باشی. پات چه‌طور است؟
- خوب است.
- حتما یک کم می‌سوزد.
- نه خوب است.
نیل آن دست گریس را که بتری کوکا را نگه‌ نداشته بود گرفت، کف آن را لیس زد و بعد رها كرد.
- فکر کرده‌ی قصدوقرضی داشته‌ام كه تو را با خودم برداشته‌ام آورده‌ام؟
گریس دروغ گفت: نه.
و فکر کرد که نیل چه‌قدر این کلمه را مثل مادرش گفته است قصدوقرض.
نیل گفت: شاید اگر یک وقت دیگر بود درست فکر می‌کردی اما الان نه.
انگار که گریس گفته باشد بله.
- خیالت راحت باشد درست مثل وقتی كه تو کلیسا هستی.
نیل با لحن شاعرانه‌ای حرف می‌زد و گریس هنوز زبان او را روی پوست دستش احساس می‌كرد. صدایش را می‌شنید اما درست نمی‌فهمید كه چرا با آن لحن صحبت می‌كند. انگار هنوز داشت كف دستش را لیس می‌زد و با زبانش چیزی از او می‌خواست.یک‌هو گفت:
- تو کلیسا هم آدم همیشه خیالش راحت نیست.
- درست است. درست است.
- من هم زن برادر شما نیستم.
- قرار است بشوی . فقط گفتم قرار است زن برادرم بشوی.
- قرار هم نیست.
- خیلی خوب. هر چی تو بگی. راستش از حرفت جا نخوردم. آره. تعجبی ندارد.
لحنش عوض شده بود و حساب شده‌تر صحبت می‌كرد.
- کمی بالاتر یک خروجی است. باید حواسم باشد ردش نكنیم. تو این طرف‌ها را بلدی؟
- نه.تا حالا این‌جا نیامده‌ام.
- ایستگاه برفی، امپا، پلند، راه برفی، هیچ‌کدام را بلد نیستی؟
اسم هیچ‌کدام به گوشش نخورده بود.
- آن ورها با یكی كار دارم.
کمی بعد زیر لب غرولندی کرد و به راست پیچید. راهی که به آن پیچیدند علامتی نداشت و باریک‌ و ناهموار بود. از روی پلی چوبی گذشتند که فقط یک ماشین می‌توانست از آن رد شود. درخت‌های جنگل انبوه‌تر شدند و شاخه‌هاشان تا نزدیک سر آن‌ها می‌رسید. آن سال هوا خیلی گرم بود و به جز تک‌وتوکی درخت که این‌جا و آن‌جا زردی‌شان توی چشم می‌زد برگ درخت‌های دیگر هنوز سبز بود. مدت زیادی هر دوشان خاموش بودند، انگار به مكان مقدسی رفته‌اند. دو طرف راه جنگل بود و از بین درخت‌ها هیچ‌جا دیده نمی‌شد. ناگهان نیل سکوت را شکست.
گفت: تو رانندگی بلدی؟
و وقتی گریس گفت كه بلد نیست گفت:
- پس باید یادت بدهم.
و بلافاصله تصمیمش را عملی كرد. ماشین را نگه‌داشت و پیاده شد و به طرف گریس آمد و فرمان را به او نشان داد.
- بهتر از این‌جا نمی‌شود.
- اگر یک‌هو چیزی جلومان سبز بشود چی؟
- این‌جا؟ نه بابا نمی‌شود. اگر هم شد یک کاریش می‌كنیم. برای همین از این طرف آمدم.
به خودش زحمت نداد که دربارهٔ این كه چه‌طور باید ماشین را راه بیندازد توضیحی بدهد. فقط به سادگی به او نشان داد که پایش را کجا بگذارد و گذاشت ول کردن کلاج را تمرین کند.
-حالا راه بیفت. به‌ات می‌گم چه کار کنی.
اولین تکان ماشین گریس را ترساند. پایش را تا ته روی کلاج فشار داد و فکر کرد که نیل درس رانندگی را همان‌جا تمام خواهد کرد اما او فقط خندید.
- کاری ندارد. تو فقط راه بیفت.
و گریس راه افتاد. او دربارهٔ رانندگی گریس چیزی نمی‌گفت و اصلا کمکش نمی‌کرد، فقط می‌گفت:
- برو. توی جاده برو. زیادی گاز نده، دارد خفه کند.
گریس گفت: کجا وایسم؟- تا وقتی که به‌ات نگفتم نمی‌شود وایسی.
تا وقتی که از تونل درختی که در آن بودند بیرون آمدند مجبورش کرد که رانندگی کند، و بعد ترمز گرفتن را یادش داد. همین‌که ایستادند گریس در را باز کرد تا جاهاشان را عوض کنند.
-نه. فقط یک دقیقه استراحت می‌کنیم. کم کم خوشت می‌آد.
و وقتی که دوباره راه افتادند فهمیدکه نیل حق داشته است. آن‌قدر از رانندگی خودش مطمئن شده بود كه حواسش پرت شد و تو چاله افتاد. نیل از جا پرید و فرمان را نگه‌داشت تا چپ نكنند، اما بعد خندید و درس رانندگی را ادامه داد.
گریس مسافت نسبتا زیادی رانندگی کرد و حتی آهسته از چند پیچ گذشت. بعد نیل گفت که باید جاشان را عوض کنند چون او وقتی خودش پشت فرمان نباشد نمی‌تواند راه را پیدا کند.
از گریس پرسید که چه احساسی دارد و او با این‌که تمام تنش می‌لرزید گفت: خوبم.
بازوی گریس را از شانه تا آرنج مالید و گفت: ای دروغ‌گو!
اما دستش را از آن پایین‌تر نیاورد و دهنش را به او نزدیک نکرد.
انگار وقتی پشت فرمان نشست حس جهت‌یابی اش را به‌دست آورد و چند مایل جلوتر به چپ پیچید. درخت‌ها تنک‌تر شدند و از راهی سربالایی به دهکده‌ای یا شاید هم خانه‌هایی پراکنده در دو طرف جاده رفتند. دهكده یک کلیسا و یک مغازه داشت که هر دو بسته بودند و پرده‌هاشان را كشیده بودند، اما ماشین‌هایی کنارشان ایستاده بودند و به نظر می‌آمد كه كسانی هم آن تو هستند. انگارتمام اهالی ده توی خانه‌هاشان رفته بودند و درها را بسته بودند. این طرف و آن‌طرف ده توده‌های بزرگی كاه تل‌انبار شده بود و باد آن‌ها را پراكنده می‌كرد.
نیل از دیدن دهكدهٔ سوت و كور تعجب كرده بود، ولی به راهش ادامه داد.
- خیلی خوب شد گریس. حالم جا آمد. خیلی ممنون. واقعا ازت متشکرم.
- از من؟
-برای این‌که گذاشتی رانندگی یادت بدهم. اعصابم را آرام کردی.
گریس گفت:آرام کردم؟ راستی؟
نیل لبخند زد: باور كن جدی می‌گم.
اما به او نگاه نکرد. داشت این ‌طرف و آن طرف را نگاه می‌كرد. بعد از این که از دهکده خارج شده بودند دو طرف جاده مزرعه بود. با خودش حرف می‌زد.
- همین دوروبرها باید باشد. آره انگار درست آمده‌ایم. الان می‌رسیم.
به راه باریكی پیچیدند که از وسط مزرعه نمی‌گذشت و آن را دور می‌زد و به خانه‌ای شبیه به خانه‌های دهكده كه آن سر مزرعه بود می‌رسید.
نیل گفت: همین جاست. نمی‌توانم تو را ببرم. پنج دقیقه بیش‌تر طول نمی‌کشد.
اما كارش بیش‌تر از این‌ها طول کشید. گریس تو ماشین در سایه نشست. در ورودی خانه باز بود و فقط در توری بسته بود. در وصله پینه شده بود و سیم‌های نوتر با سیم‌های کهنه به هم گره خورده بودند. هیچ‌کس توجهی به او نکرد، حتی سگ خانه به او پارس نكرد. حالا که ماشین ایستاده بود همه جا ساكت بود. به نظر گریس این سكوت غیرعادی آمد، چون در بعدازظهری به آن گرمی دست‌کم می‌بایست صدای وزوز مگس‌ها یا حشرات دیگر از توی علف‌ها و بوته ها شنیده شود. معمولا ظهرهای تابستان از هر چیز سبزی که روی زمین روییده صدای وزوز شنیده می‌شود، اما تابستان خیلی وقت بود كه تمام شده بود و حتی صدای غازهایی که به شمال پرواز می‌کردند هم نمی‌آمد یا دست‌کم گریس اثری از آن‌ها نمی‌دید. انگار آن‌جا بالاترین نقطه جهان بود تا چشم كار می‌كرد مزرعه بود و فقط در دورست‌ها نوک درخت‌هایی كه در ارتفاع پائین‌تری روئیده بودند به چشم می‌خورد.
چه‌طور شده بود که آشنای نیل در آن خانه زندگی می‌کرد؟ آشنایش خانم بود؟ به نظر غیر ممکن می‌رسید که خانم‌هایی که او با آن‌ها نشست و برخاست داشت در هم‌چو خانه‌ای زندگی کنند. اما گریس آن‌روز آن‌قدر چیزهای عجیب و غریب دیده بود که دیگر از هیچ‌چیز تعجب نمی‌کرد.
انگار خانه زمانی آجری بود اما کسی بعضی از آجرها را کنده بود، چون بعضی جاها دیوار چوبی از زیر آجرها بیرون زده بود. آجرهایی كه از دیوار كنده بودند توی حیاط روی هم تل‌انبار شده بودند، لابد می‌خواستند آن‌ها را بفروشند. آجرهایی که روی دیوار مانده بودند شکلی شبیه به پله روی آن درست کرده بودند و گریس از زور بی‌کاری سرش را خم کرد و شروع به شماردن آن‌ها کرد. خودش می‌دانست که کار خیلی احمقانه‌ای است، اما با جدیت تمام شمارش را ادامه می‌داد مثل وقتی كه ناخودآگاه گل‌برگ‌های گل را می‌کند. تنها فرقش این بود كه زیر لب نمی‌گفت دوستم دارد دوستم ندارد. هرچند بدش هم نمی‌آمد زیر لب زمزمه كند: شانس می‌آرم شانس نمی‌آرم. شمردن آجرها سخت‌تر از آن بود كه خیال كرده بود، چون شکل درهم وبرهمی داشتند و بالای در تعدادشان بسیار زیاد می‌شد.
بعد ناگهان از همه چیز سر در آورد. در آن خانه قاچاقی مشروب می‌فروختند. یاد قاچاقچی مشروبی افتاد که در شهر عمه و عمویش زندگی می‌کرد؛ پیرمردی استخوانی و گوشت‌تلخ و بدبین. آن‌قدر به همهٔ عالم و آدم بدگمان بود كه شب‌های هالویین تفنگش را برمی‌داشت و روی پلهٔ دم‌در خانه‌اش می‌نشست و پشته های هیزم جلو خانه را شماره‌گذاری می‌کرد تا مبادا کسی آن‌ها را بدزدد. گریس در خیالش قاچاقچی الكل را دید كه در این خانه زندگی می‌کند و دارد در گرمای اتاق کثیف اما جمع‌وجورش چرت می‌زند. از وصله پینه‌هایی که به در تور سیمی زده شد بود می‌توانست حدس بزند که اتاقش چه شكلی است. از روی تخت یا کاناپه‌اش که غژغژ می‌کند بلند می‌شود، تختی پئشیده از لحافی دست‌دوزی شده که زنی که زمانی دوست یا همسرش بوده برایش دوخته، اما حالا آن زن مرده است. او هیج‌وقت توی خانهٔ قاچاقچی نرفته بود، اما از همان بیرون هم می‌توانست بفهمد كه زندگی‌ آدم‌هایی مثل او كه ظاهر و باطن‌شان یكی است با آن‌هایی كه می‌توانند نقش آدم‌های شرافت‌مند را بازی كنند چه‌قدر فرق دارد. دیگر همه چیز را می‌فهمید. نمی‌دانست چه‌طور به سرش زده عضو خانوادهٔ تراورس بشود. حالا می‌فهمید كه این كار دیوانگی است و زندگی‌اش از دست خواهد ‌رفت. اما رانندگی برای نیل دیوانگی نبود، چون نیل هم مثل گریس چیزهایی را احساس می‌كرد كه آن‌ها حتی در خواب هم نمی‌دیدند.
ناگهان به نظرش رسید که عمویش را در درگاه می‌بیند که منتظر او است و با دستپاچه‌گی سرش را در مقابل او خم کرده است. فكر كرد كه سال‌ها است او را ندیده است. انگار قول داده بوده که برمی‌گردد اما بعد فراموش کرده است و عموی بی‌چاره قرار بوده در تمام این سال‌ها بمیرد اما نمی‌توانسته است.
همین که خواست با او حرف بزند ناپدید شد. تکانی خورد و چرتش پاره شد. دوباره با نیل توی ماشین بودند. با دهن باز خوابش برده بود و تشنه‌اش شده بود. نیل سرش را به طرف او برگرداند و با این‌که باد تندی می‌وزید گریس بوی ویسکی را احساس کرد.
نیل گفت: بیدار شدی؟ چه زود خوابت برد. ببخشید نمی‌شد زودتر از این بیام. به‌شان برمی‌خورد. خیلی که بهت فشار نیامد؟
گریس وقتی منتظر او بود فكر كرده بود كه به دست‌شویی پشت خانه برود اما خجالت کشیده بود از ماشین پیاده شود و کسی او را ببیند.
نیل گفت: فکر کنم این‌جا خوب باشد.
و ماشین را نگه داشت. گریس پیاده شد و بوته‌های خوش‌بوی گل را زیر پا له کرد و پشت بوتهٔ بلندی چمباتمه زد. نیل روی چمن‌ها ایستاده بود و پشتش را به او کرده بود. وقتی که گریس به ماشین برگشت یک بتری ویسکی دید که کف ماشین کنار پای نیل است و تقریبا یک سومش خالی است
نیل دید که او دارد نگاه می‌کند.
گفت: نگران نشو. ریختمش این تو.
و فلاسک را بالا برد.
- این‌طوری موقع رانندگی راحت‌تر می‌توانم بخورم.
کف ماشین یک بتری دیگر کوکاکولا بود. نیل به گریس گفت که از داشبورد ماشین دربازکن بردارد.
گریس با تعجب گفت: خنک است.
- یخ‌ است. زمستان از دریاچه یخ می‌آورد و تو خاک اره نگه می‌دارد. زیر خانه‌اش پر است.
گفت: خیال کردم عموم را دم در آن خانه دیدم. اما خواب می‌دیدم.
- از عموت برام بگو. از زندگیت بگو. از کارت. هرچی. دلم می‌خواهد با هم حرف بزنیم.
لحنش جدی شده بود و حرارت تازه‌ای در صداش بود، حتی حالت صورتش تغییر کرده بود. دیگر اثری از شوریدگی در نگاهش نبود. انگار سخت ناخوش احوال بوده و حالا می‌خواهد گریس را مطمئن کند که حالش خوب شده است. در فلاسک را بست و آن را پایین گذاشت و دست گریس را دوستانه در دست گرفت.
گریس گفت: عموم دیگر پیر شده. در واقع عموی بابام است. نجار است. یعنی صندلی حصیری می‌سازد. نمی‌توانم توضیح بدهم که چه‌طوری است اما اگر بخواهی می‌توانم نشانت بدهم. اگر یک صندلی داشته باشیم که...
- الان که نداریم.
گریس خندید و گفت: می‌دونم اصلا جالب نیست..
- پس چی برات جالب است؟ بگو از چی خوشت می‌آد؟
گفت: تو بگو.
دستش را کنار کشید: چه چیز من برات جالب است.
گریس با احتیاط گفت: همین کاری که الان داری می‌کنی، چرا این کار را می‌کنی؟
در فلاسک را دوباره بست: منظورت مشروب خوردن است؟ چرا مشروب می‌خورم؟ خوب چرا ازم نپرسیدی؟
- برای این‌که می‌دانم چه جوابی می‌دهی.
- چه جوابی می‌دهم؟
- می‌گی« اگر نخورم چه کار کنم؟» یا یک هم چو چیزی.
گفت: راست می‌گی. آره. همین را خواهم گفت و بعد تو سعی می‌کنی به‌ام بگی که چرا اشتباه می‌کنم.
گریس گفت: نه. من این کار را نمی‌کنم.
وقتی که این را گفت ناگهان یخ کرد. فکر می‌کرد که جدی است اما فهمید که فقط دلش می‌خواهد نیل را تحت تاثیر قرار بدهد و نشان بدهدکه به اندازه او به امور دنیا بی‌اعتنا است. با گفتن این جمله ناگهان تمام واقعیت روی سرش هوار شد. چیزی كه جلوش بود می‌دید ذره‌ای هم عاقلانه نبود، عذابی دایمی بود.
- تو این را نمی‌گویی؟آره. راست می‌گویی. تو نمی‌گویی. آدم با تو خیلی راحت است گریس. راحت راحت.
بعد بلافاصله گفت: ببین من خوابم گرفته وقتی یک جای خوب پیدا کردم می‌زنم كنار و یک چرت می‌خوابم. فقط یک کم. تو که ناراحت نمی‌شوی؟
-نه. ناراحت نمی‌شوم.
- حواست که به این ور و آن ور هست؟
- آره.
- خوب.
اولین شهری که سر راه‌شان به آن رسیدند فورچون بود. خارج از شهر کنار رودخانه در پارکی ایستادند. نیل صندلی‌اش را خواباند و زود به خواب رفت. هوای بعدازظهر چنان تاریک شده بود که انگار وقت شام است و این نشان می‌داد که با این‌كه هوا گرم است اما دیگر تابستان نیست. معلوم بود كه تا کمی قبل كسانی كه برای عیدشکرگزاری به گردش آمده بودند آن‌جا بوده‌اند، چون هنوز از اجاق‌ها دود بلند می‌شد و بوی همبرگر می‌آمد. این بو اشتهای گریس را تحریك نكرد، اما به یادش آورد که یك بار دیگر هم وقتی بچه بوده تمام روز را توی ماشین گرسنه مانده بوده است.بعد از آن همه ماشین سواری و رانندگی کردن سرتاپایش خاکی شده بود. پیاده شد و دست و رویش را شست و تا جایی که می‌شد زیر شیر آب پارک خودش را تمیز کرد. بعد با قدم‌های آهسته‌ای كه پای بریده‌اش را ناراحت نكند تا کنار دریاچه رفت. دریاچه خیلی کم عمق بود و سطح آن را نی پوشانده است. روی تابلویی نوشته بود كه هر گونه رفتار خلاف عفت عمومی و بی‌حرمتی در آن مکان ممنوع است و جریمه دارد.
روی تابی که به طرف غرب تاب می‌خورد نشست و خود را تا بالاترین جایی که می‌توانست تکان داد. گر گرفته بود و هیجان‌زده شده بود. اما این دیگر برایش كم بود. چون با اتفاق‌هایی كه افتاده بود اعماق شور و هیجان را احساس كرده بود و می‌دانست كه دیگر نمی‌تواند اندازه‌اش را نگه‌ دارد. او در كنار دریاچه‌ای ایستاده بود كه تا چشم كار می‌كرد ادامه داشت. آب دریاچه سرد بود و هوا تاریك، اما نمی‌توانست از خیال شنا در آن دریاچه بیرون بیاید. این موضوع ربطی به مشروب خوردن نداشت. مشروب‌خوری هم فقط یكی از دیوانگی‌های آدم‌ها است. مثل خیلی دیوانگی‌های دیگر كه آدم‌ها تمام عمر گرفتار آن می‌شوند.
به ماشین برگشت و سعی کرد که نیل را بیدار کند. نیل در خواب تکانی خورد اما بیدار نشد. از ناچاری دوباره گشتی در پارك زد تا خودش را گرم کند. فهمید كه چه‌طور یایش را زمین بگذارد تا درد نگیرد. وضع پایش خوب بود و فكر كرد كه حتی می‌تواند سر كار برود و از همان فردا صبح توی هتل كار كند.
دوباره سعی کرد نیل را بیدار كند. این بار نیل جوابش را داد و با ناله گفت كه الان بلند می‌شود، اما دوباره خوابش برد. وقتی که هوا کاملا تاریک شد دیگر از بیدار شدن او ناامید شد. هوا تاریك و سرد شده بود و گریس می‌دانست كه نمی توانند تمام شب آن‌جا بمانند. چون هنوز كسانی منتظرشان بودند و باید به بیلیز فال برمی-گشتند.
با هزار زحمت نیل را از جایش كنار كشید و خودش پشت فرمان نشست. وقتی نیل از این همه تکان بیدار نشد مطمئن شد که هیچ‌چیز دیگر هم بیدارش نمی‌کند. مدتی طول کشید تا توانست چراغ‌های ماشین را روشن کند و بعد ماشین را آرام روی جاده برگرداند.
اصلا نمی‌دانست از کدام طرف باید برود و هیچ کس هم در جاده نبود تا راه را بپرسد. همین طور تا آن سر شهر رانندگی کرد. آن‌جا بین تابلو ها علامتی بود که راه بیلیز‌فال را نشان می‌داد. فقط نه مایل راه بود.
در جادهٔ دو طرفه با سرعت خیلی کمی رانندگی می‌کرد. گاهی ماشین‌هایی از رو‌به‌رو می‌آمدند و یکی دوبار هم برایش بوق زدند. یک بار شاید برای این که زیادی آهسته می‌رفت و یک‌بار هم برای آن‌که نمی‌دانست که چه‌طور باید نور چراغ ماشین را پایین بیندازد، چون آن را توی صورت راننده انداخته بود. اما اهمیتی نداد. وقت نداشت بایستد و با چراغ‌های ماشین ور برود. باید می‌رفت.
کمی طول کشید که بیلیز فال را بشناسد چون هیچ‌وقت از آن راه به آن‌جا نرفته بود. وقتی که فهمید رسیده است جا خورد. رانندگی در آن راه ناآشنا یک چیز بود و گذشتن از دروازهٔ هتل با آن ماشین روباز یک چیز دیگر.
وقتی که توی پارکینگ ایستاد نیل بیدار شد. از این‌که آن‌جا بودند و از کاری که گریس کرده بود اصلا تعجب نکرد. حتی به گریس گفت که خیلی وقت پیش بوق ماشین‌ها بیدارش کرده ولی خودش را به خواب زده است؛ چون نمی‌خواسته گریس هول کند. معلوم بوده که نگران نبوده است و می‌دانسته که او از پس این کار برمی‌آید.
گریس از او پرسید که آن‌قدر حواسش سرجا هست که بتواند رانندگی کند.
- آره هوشیار هوشیارم.
به گریس گفت که پایش را از صندل بیرون بیاورد. آن را معاینه‌ای کرد و گفت:
- عالی است. داغ نشده، ورم هم نکرده. درد می‌گیرد؟ فکر نکنم حتی اگر تیر به بازوت بخورد ککت هم بگزد.
با او تا دم در هتل رفت و از این‌که تمام روز همراهش این‌ور و آن‌ور رفته بود تشکر کرد. گریس هنوز باورش نمی‌شد که صحیح و سالم به آن‌جا رسیده است. آن‌قدر هیجان‌زده بود که نمی‌فهمید باید با نیل خداحافظی کند.
گریس درست یادش نمانده که موقع خداحافظی چه چیزهایی به هم گفتند و اصلا آیا حرفی زدند یا آن‌که نیل فقط بازوهایش را دور او حلقه کرد و محکم نگه‌اش‌ داشت و آن‌قدر فشار داد که نفس گریس بند آمد و در گوش او گفت که نباید به امان خدا ولش کند، چون او به گریس احتیاج دارد. احتمالا نیل فقط می‌خواست چیزی بگوید که گریس هیچ‌وقت آن را فراموش نکند. اما شاید هم گریس تمام این ماجرا را از خودش درآورده باشد و نیل اصلا حرفی نزده باشد.
صبح روز بعد مدیر هتل در اتاق را زد و گریس را صدا کرد.
- یک نفر پای تلفن است. نمی‌خواهد بلند شوید. فقط می‌خواست بداند که این‌جا هستید یا نه. گفتم می‌آیم می‌بینم.
فکر کرد حتما موری است. به هرحال یکی از آن‌ها بود، اما احتمال زیاد می‌داد که موری باشد. دیر یا زود باید جواب موری را می‌داد.
وقتی برای صبحانه پایین رفت کفش‌های ورزشی‌اش را پوشید و بند یک لنگهٔ آن را نبست. تو سالن غذاخوری همه از یک تصادف حرف می‌زدند. در جاده‌ای که به دریاچهٔ سبوت می‌رفت ماشینی از مسیر منحرف شده از روی پل پایین افتاده و خرد و خمیر شده بود. به جز راننده کس دیگری در ماشین نبود. اما ماشین آن‌قدر درب و داغان شده بود که راننده را باید از روی دندان‌هایش شناسایی می‌کردند.
مدیر هتل گفت: راه خیلی خرابی است، اما شاید هم یارو می‌خواسته خودکشی کند.
آشپز که طبع خوش‌بینی داشت گفت: شاید هم تصادف بوده. شاید راننده خوابش برده.
- آره شاید.
بازوی گریس ناگهان تیرکشید و سینی در دستش لرزید.
مجبور نشد که با موری صحبت کند. موری برایش نامه‌ای فرستاد.
فقط بگو که او مجبورت کرد. بگو که نمی‌خواستی بروی.
گریس در جواب فقط چهار کلمه نوشت: خودم خواستم که بروم.
می‌خواست بنویسد متاسفم، اما جلو خودش را گرفت.
چند روز بعد آقای تراورس برای دیدنش به هتل آمد. او که همیشه بسیار مودب بود این بار با لحن حساب شده‌ای با گریس حرف زد. رفتارش جدی و سرد بود، اما به هیچ وجه با گریس اوقات تلخی نکرد. گریس در آن لحظات او را همان‌طور که بود می‌دید. مردی که می‌توانست با پول خراب‌کاری‌های دیگران را ماست‌مالی و همهٔ کارها را روبه‌راه کند. گفت که خیلی بد شده است و آن‌ها خیلی ناراحت هستند ولی کاری نمی‌توان کرد و دایم‌الخمر بودن بدترین درد دنیا است. وقتی که حال آقای تراورس بهتر شود باید برای تجدید قوا با همسرش برای یک استراحت درست و حسابی به مناطق گرمسیربروند.
بعد گفت که کار دارد و باید برود و وقتی که گریس دستش را دراز کرد تا خداحافظی کند پاکتی در دستش گذاشت.
گفت: مطمئن هستیم که به دردت می‌خورد.
مبلغ چک دوهزار دلار بود. گریس فورا فکر کرد که آن را پس بفرستد یا پاره‌اش کند، کاری که هنوز هم فکر می‌کند کار درستی بوده است. اما هر چه کرد دلش راضی نشد. در آن روزها آن پول برای شروع زندگی او کافی بود.
آلیس مونرو
برگردان: دنا فرهنگ
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید