چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


کارِ هر روزه‌


کارِ هر روزه‌
حالا می‌توانست‌ با دل‌ِ آسوده‌ بخوابد. دیگر سبك‌ بود. از شر دست‌ها و پاهایش ‌خلاص‌ شده‌ بود. سال‌ها بود كه‌ نگذاشته‌ بودندش‌ راحت‌ بخوابد. شب‌ها از درد آن‌ها به‌ خودش‌ می‌پیچید و مهره‌های‌ گردن‌ و كمرش‌ مثل‌ این‌ كه‌ سیخ‌ داغی‌ داخل‌شان‌ فرو كرده‌ باشند تا صبح‌ می‌سوخت‌. دل‌ِ بالا می‌شد. ساعدش‌ را روی ‌پیشانی‌ می‌گذاشت‌، بیخ‌ بازویش‌ سوزن‌‌سوزن‌ می‌شد و مجبورش‌ می‌كرد كه‌ دست‌هایش‌ را ول‌ كند دو طرف‌ بدنش‌.
این‌ طوری‌ مثل‌ این‌ كه‌ راحت‌تر بود. جریان‌ داغ‌ و سیالی‌ از بالای‌ شانه‌اش‌ شروع‌ می‌شد در طول‌ بازو می‌رفت‌ تا آرنج ‌خسته‌اش‌، آن‌جا چنبره‌ می‌زد و بعد آرام‌ آرام‌ نشت‌ می‌كرد به‌ زمین‌. حس‌ می‌كرد كه‌ از آرنج‌ به‌ پایین‌ دارد ورم‌ می‌كند و بزرگ‌ می‌شود بزرگ‌ به‌ اندازهٔ‌ آدمی‌ كه‌ زور می‌زند تا بلند شود و همین‌ كه‌ دستش‌ تكانی‌ می‌خورد بند دلش‌ پاره‌ می‌شد و لبش‌ را گاز گرفته‌ به‌ پهلو می‌غلتید، زانوها را تا می‌كرد توی‌ شكم‌ ودست‌ها را می‌گذاشت‌ لای‌ ران‌هایش‌. هزارها ستارهٔ‌ كوچك‌ جلو چشمش‌ درهم‌ می‌چرخیدند. چشم‌ها را به‌هم‌ می‌فشرد و از شر ستاره‌ها كه‌ راحت‌ می‌شد، تازه‌ نوبت‌ پاها بود. به‌ شكم‌ می‌افتاد، گردنش‌ می‌خواست‌ بشكند و سرش‌ بازی‌درمی‌آورد. همین‌طور غلت‌ و واغلت‌ می‌زد تا وقتی‌ كه‌ می‌دید هوا دارد روشن ‌می‌شود. و او هنوز چشم‌هایش‌ گرم‌ نشده‌. این‌ به‌ خود پیچیدن‌ها از صد روز كارمزرعه‌ بیش‌تر عذابش‌ می‌داد. تق‌ تق‌ تلمبهٔ‌ آب‌، با این‌ كه‌ بعدازظهر خاموشش ‌می‌كرد تا پاسی‌ از شب‌ توی‌ گوشش‌ می‌پیچید. گه‌گاهی‌ هم‌ اگر به‌ خواب‌ می‌رفت‌، خواب‌ كار كردن‌ را می‌دید.
ـ بپیچه‌ روسرم‌، شب‌ كار روز هم‌ كار. خدایا خودت‌ فرجی‌ كن‌.
غروب‌ها دیگر نای‌ خانه‌ رفتن‌ نداشت‌. تازه‌ برود خانه‌ كه‌ دیگران‌ را هم‌ زابه‌راه‌ كند؟ شب‌ها با خودش‌ حرف‌ می‌زد و اوخ‌ و نال‌ می‌كرد. برای‌ همین‌ گوشهٔ ‌جالیز، روی‌ تل‌ِ كوچكی‌، با چوب‌ خشكیدهٔ‌ نخل‌ و علف‌های‌ هرز چارپایه‌ای ‌درست‌ كرده‌ بود و رخت‌خوابی‌. آفتاب‌ غروب‌ پسركش‌ شام‌ را توی‌ نان‌پیچه ‌برایش‌ می‌آورد. لقمه‌ای‌ می‌خورد و دراز به‌ دراز می‌افتاد.
یك‌ روز تلمبهٔ‌ آبش‌ خراب‌ شد. رفت‌ دنبال‌ مكانیك‌. مكانیك‌ آمد جعبهٔ ‌بزرگ‌ ابزارش‌ را باز كرد و دل‌ و رودهٔ‌ تلمبه‌ را بیرون‌ ریخت‌. دست‌های‌ سیاه‌ مرد فرز و سبك‌، ریزترین‌ پیچ‌ و مهره‌ها را هم‌ باز كرد. تسمه‌ها، پره‌ها و بازوهای ‌تلمبه‌ را جدا كرد و زمین‌ گذاشت‌. كنار مرد روی‌ سنگی‌ نشسته‌ بود و نگاه‌ می‌كرد. وقتی‌ كه‌ دید از تلمبه‌ تنها بدنه‌ای‌ لخت‌ باقی‌ مانده‌ گفت‌:«كاش‌ دست‌ و پای‌ آدم‌ هم‌ پیچ‌ و مهره‌ داشتن‌ تا بتونی‌ شب‌ها جداشون‌ كنی‌ و راحت‌ برای‌ خودت‌ بخوابی‌. صبح‌ هم‌ ببندیشون‌ و بری‌ سركار.» مكانیك‌ داشت‌ پیچ‌ بزرگی‌ را باز می‌كرد. لب‌ پایینی‌اش‌ را گاز گرفته‌ بود. پیچ‌ را كه‌ باز كرد، با آستین‌ لباس‌ِ آبی‌ رنگ‌ِ یك‌پارچه‌اش‌ عرق‌ پیشانی‌اش‌ را گرفت‌ و با نرم‌‌خنده‌ای‌ گفت‌:
- می‌شه‌. كاری‌ نداره‌. می‌خوای‌ برات‌ لولا بذارم‌ بُن‌ِ كولت‌ یا بیخ‌ِ رونت‌ تاشب‌ها بازشون‌ كنی‌ و صبح‌ها هم‌ ببندیشون‌؟
خودش‌ را كش‌ داد رو به‌ روی‌ مكانیك‌ زانو زد و گفت‌ :
ـ آ! یعنی‌ می‌شه‌؟
مكانیك‌ سری‌ تكان‌ داد و با خنده‌ گفت‌: «از دس‌ّ تو.»
كارش‌ كه‌ تمام‌ شد جعبهٔ‌ ابزار را روی‌ ترك‌ موتور بست‌ و وقتی‌ می‌خواست ‌راه‌ بیفتد با نوك‌ انگشت‌ آرام‌ زد روی‌ شقیقهٔ‌ او گفت‌:
- تو باید این‌جات‌ رو عوض‌ كنی‌ نه‌ دس‌ و پات‌ را. آفتاب‌ فاسدش‌ كرده‌.
یك‌ شب‌، نیمه‌های‌ شب‌، گیج‌ و كلافه‌ بلند شد روی‌ جا نشست‌. خیال‌ كرد خواب‌ می‌بیند. دستی‌ به‌ صورتش‌ كشید و بینی‌ و لب‌هایش‌ را لمس‌ كرد. توی‌ بیابان‌ هیچ‌‌كس‌ نبود. گفت‌:«ای‌ خدا، كاش‌ حرف‌ مكانیك‌ درست‌ از آب ‌درمی‌اومد.»
یك‌ لحظه‌ حس‌ كرد كه‌ دست‌ و پایش‌ واقعاً لولا دارد. با دو دست‌ بیخ‌ ران ‌راستش‌ را گرفت‌ و گفت‌:«تا این‌طوری‌ می‌كشیدمش‌.» لب‌ها را به‌ هم‌ فشرد و پایش‌ را كشید. دید كه‌ پایش‌ دارد از جا در می‌آید. بدنش‌ داغ‌ شده‌ بود. با احتیاط ‌بیش‌تر كشید. پای‌ راستش‌ قرچی‌ صدا كرد و از بیخ‌ بیرون‌ آمد. انگار كه‌ پاجوش‌ نخلی‌ را از مادر جدا كند. به‌ جای‌ خالی‌اش‌ دست‌ كشید و «هه‌هه‌» خندید. بعد همان‌طوری‌ پای‌ چپش‌ را جدا كرد و كنار گذاشت‌. گفت‌:«اوفی‌ ی‌ ی‌ ی‌! آخیش‌، راحت‌ شدم‌.» با تكیه‌ به‌ دست‌ها كون‌ سُره‌ كرد دور از پاها نشست‌. پاها چه‌قدرخسته‌ به‌ نظر می‌آمدند. مثل‌ دو تا آدم‌ كه‌ یك‌ باغ‌ نخل‌ را «پاكن‌» كرده‌ باشند. تا می‌توانست‌ بلند بلند به‌ پاها خندید. حالا نوبت‌ گردن‌ بود. سرش‌ را چرخاند.
مهره‌هایش‌ خرچ‌ خرچ‌ می‌كردند. گفت‌:«پدر سگ‌ صاحاب‌ها. الان‌ نشون‌تون‌می‌دم‌.» دو طرف‌ سرش‌ را درست‌ از زیر گوش‌ها گرفت‌ و به‌ بالا كشید. به‌ راحتی ‌كندن‌ كدویی‌ از بوته‌ جدا شد. اما دست‌های‌ مزاحم‌ هنوز به‌ او چسبیده‌ بودند. با دست‌ راست‌ بُن‌ِ كول‌ چپش‌ را گرفت‌ و كشید. خیلی‌ درد داشت‌. اگر یك‌باره ‌می‌كشید شاید درد كم‌تر بود. تكان‌ محكمی‌ داد و حس‌ كرد كه‌ هر دو دستش‌ ازجا درآمدند. حالا سبك‌ِ سبك‌ شده‌ بود مثل‌ یك‌ گونی‌ گندم‌ نیمه‌ خالی‌ به‌ یك‌طرف‌ خم‌ شد و تلپی‌ زمین‌ افتاد.
- هنوز سیر خواب‌ نشده‌ای‌؟ بلند شو برو سر كارت‌. مگه‌ ندیده‌ای‌ چه‌قدرعلف‌ هرز توی‌ سبزه‌ها درآمده‌؟ گرفته‌ای‌ همین‌طور خوابیده‌ای‌؟ مگه‌ نمی‌بینی‌آفتاب‌ بالا اومده‌؟
توی‌ تاریكی‌ غلتید. انگار تازه‌ از مادر متولد شده‌ بود. ذره‌ای‌ خستگی‌ توتنش‌ نبود. ته‌ دلش‌ گذشت‌ كه‌: «ها!!!... حالا خوبه‌ها. امروز می‌رم‌ هر چی‌ كارمونده‌ دارم‌ وامی‌رسم‌.»
خواست‌ كورمال‌ كورمال‌ سرش‌ را پیدا كند بگذارد روی‌ گردن‌؛ یادش‌ آمد كه ‌دست‌ ندارد. سعی‌ كرد چیزی‌ بگوید فهمید كه‌ دهان‌ ندارد. خواست‌ برود دنبال‌ كمك‌، حس‌ كرد كه‌ پا ندارد.
حالا چه‌ خاكی‌ به‌ سرش‌ كند؟
گفت‌: «چه‌ آرزویی‌ بود كه‌ از خدا خواستم‌ . كاش‌ گفته‌ بودم‌ بارون‌ تندی‌ بزنه ‌یا این‌ كه‌ گونی‌ پول‌ بندازه‌ تو مزرعه‌ام‌.»
پهلویش‌ محكم‌ كوبیده‌ شد. جنب‌ نخورد. دوباره‌ هم‌ زد.
- می‌خوام‌ تلافی‌ روزهایی‌ كه‌ من‌ِ بدبخت‌ رو به‌ زور این‌ طرف‌ و اون‌ طرف‌ می‌كشوندی‌ دربیارم‌.
مشتی‌ روی‌ سینه‌اش‌ فرود آمد.
- ببین‌ نامرد كفم‌ پینه‌ بسته‌ از بس‌ بیل‌ زدم‌ و خاك‌ زیر و رو كردم‌. می‌خواستی‌ گنجی‌ كه‌ بابات‌ قایم‌ كرده‌ بود از زیر خاك‌ دربیاری‌؟ ببین‌ انگشت‌هام‌ چلاق‌ شده‌ و باز و بسته‌ نمی‌شه‌!
- تا می‌تونین‌ بزنیدش‌ كه‌ دیووونه‌ام‌ كرده‌ بود كه‌ از بس‌ منو می‌برد سرزمین‌. چشمام‌ داشت‌ می‌تركید از برق‌ آفتاب‌ و دهنم‌ خشك‌ می‌شد. پوكم‌ كرده ‌بود خونه‌خراب‌.
ـ دیگه‌ بریم‌ و همین‌جا ولش‌ كنیم‌. آخ‌ كه‌ راحت‌ شدیم‌ از شرش‌.
از خودش‌پرسید كه‌ آیا او از شر آن‌ها راحت‌ شده‌ یا آن‌ها از دست‌ او خلاص‌ شده‌اند. آرزو كرد كاش‌ حالا كه‌ آن‌ها از خستگی‌ و عذاب‌ راحت‌ شده‌اند، برمی‌گشتند او را هم‌ باخودشان‌ می‌بردند. چون‌ رویش‌ِ علف‌های‌ هرز را از دل‌ خاك‌ احساس‌ می‌كرد و مطمئن‌ بود كه‌ اگر یكی‌ دو روزی‌ همان‌ طوری‌ آن‌جا بیفتد علف‌ها مزرعه‌ را می‌پوشانند.
دور تنهٔ‌ نخل‌ها بالا می‌روند، جالیز كدو و هندوانه‌، بوته‌های‌ بادمجان ‌و كرت‌های‌ سبزی‌ را زیر بال‌ گرفته‌ از پایه‌های‌ تختخواب‌ او بالا آمده‌ دورش‌ می‌پیچند و آن‌ موقع‌ اگر چهار دست‌ و پا هم‌ داشته‌ باشد، حریف‌ آن‌ها نخواهد شد. این‌ بود كه‌ خودش‌ را قل‌ داد و از بالای‌ چارپایه‌ به‌ پایین‌ انداخت‌. افتاد توی‌ سرازیری‌ و رفت‌. تاریكی‌ِ بی‌انتها او را با خودش‌ می‌برد. می‌برد به‌ جایی‌ كه‌ هیچی‌ نبود، نه‌ مزرعه‌ای‌ و نه‌ كار هر روزه‌ای‌ كه‌ انگار تمامی‌ نداشت‌.
‌علی‌ صالحی‌
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید