شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


شبی با امپراتریس


شبی با امپراتریس
توی جیبم خاویارِ ماهی آزاد سیبری است و نصف قرص نان. جایی را ندارم بروم. روی پل آنیچکوف۱ ایستاده‌ام، و چسبیده‌ام به اسب‌های کلوت۲. شب تیره‌ای از سمت مارسکایا۳ پایین می‌آید. نورهای نارنجی رنگ پیچیده در پارچه‌ی گرتی در طول نِفسکی پروسپکت این سو و آن سو می‌روند. سرپناه لازم دارم. گرسنگی، مثل بچه‌ای ناشی که سیم‌های ویلون را به صدا دربیاورد، به تارهای وجودم چنگ می‌اندازد. ذهنم به سوی همه‌ی آن آپارتمان‌های متروکِ بورژوازی پَر می‌کشد. قصر آنیچکوف با همه‌ی شکوه و جلالش پیش چشم‌هایم می‌درخشد. سرپناه من آن جاست!
خیلی راحت می‌توان وارد سرسرای ورودی شد، بی‌آن‌که کسی متوجه شود. قصر خالی است. موشی سر فرصت در یکی از اتاق‌ها مشغول جویدن است. توی کتابخانه‌ی ماریا فیودوروونا، امپراتریس دُواگِر۴ هستم. آلمانی پیری وسط اتاق ایستاده و توی گوش‌هایش پنبه می‌چپاند. خیال رفتن دارد. شانسم زده! این آلمانی را می‌شناسم! یک‌ بار گزارشی را برایش ماشین کردم، مجانی، درباره‌ی گم شدن گذرنامه‌اش. این آلمانی مال من است، از نوک کله‌ی پف‌کرده‌اش تا انگشت‌های مهربان پاهایش. به این نتیجه می‌رسیم که من در کتابخانه با لوناچارسکی۵ قرار ملاقات دارم، و منتظر او هستم.
تیک‌تاک آهنگین ساعت، آلمانی را از اتاق محو می‌کند. تنها هستم. گوی‌های کریستال بالای سرم در نور ابریشمین زردی می‌درخشد. گرمای وصف ‌ناپذیری از لوله‌های بخارِ تهویه‌ی مرکزی متصاعد می‌شود. نیمکت‌های گود بدن یخ‌زده‌ام را در لفاف آرامش می‌پیچند.
وارسی سریع به نتیجه می‌رسد. بالای بخاری یک پیراشکی سیب‌زمینی پیدا می‌کنم، با یک ماهی‌تابه، و کمی چای و شکر. و آهان! جنِ بخاری همین الان زبان کوچک کبود‌رنگش را بیرون آورده است.
آن شب مثل آدمیزاد غذا خوردم. ظریف‌ترین دستمال‌ سفره‌ها را روی میز چینی کوچکی که لاک الکل باستانی‌اش برق می‌زد، پهن کردم. هر لقمه‌ی جیره‌ی نان سیاهم را با جرعه‌ای چای شیرین فرو دادم؛ از چای بخار بلند می‌شد و ستاره‌های مرجانی روی جدار تراش‌خورده‌ی استکان می‌رقصیدند. دست‌های مخملی و ورم‌کرده‌ی کوسن‌هایی که روی‌شان نشسته بودم، لمبرهای استخوانی‌ام را نوازش می‌کردند. بیرون پنجره‌ها، بلور‌های پف کرده‌ی برف روی سنگ گرانیت پترزبورگ می‌نشست که در یخبندان شدید کدر شده بود.
سیلاب‌های درخشانِ نورِ لیمویی‌رنگ از دیوارهای گرم جاری بود، و بر عطف کتاب‌ها می‌ریخت، که با چشمکی طلایی که تلاًلویی آبی‌فام داشت پاسخ می‌گفتند.
کتاب‌ها، با صفحات تذهیب شده و معطر، مرا به سرزمین‌های دوردست دانمارک بردند. آن‌ها را بیشتر از نیم‌قرن پیش، هنگام عزیمت پرنسس جوان از کشور کوچک و با تقوایش به روسیه‌ی وحشی، به او داده بودند. در صفحات ساده‌ی عنوان، بانوان دربار که پرنسس را بزرگ کرده‌بودند با او وداع می‌کردند، در سه سطر مایل، با جوهر محو، همین‌طور دوستانش در کپنهاگ، دختران اعضای حکومت، معلم‌های خصوصی‌اش، اساتید نسخه‌های خطی مدرسه‌ی فرانسوی، و پدرش، پادشاه، و مادرش، ملکه، مادر گریانش. قفسه‌ای طویلِ کتاب‌های کوچک و قطور با حاشیه‌های تذهیب‌کاری سیاه‌شده، انجیل‌های کودکانِ پُر از لکه‌های محو جوهر، دعاهای کوچک ناشیانه‌ای که برای حضرت مسیح نوشته شده، کتاب‌های لامارتن و شِنیه با جلد چرم مراکش که گل‌های خشک‌شده‌ی لابه‌لای اوراقشان پودر می‌شود. صفحات نازک را که از فراموشی جان به در برده‌اند ورق می‌زنم، و تصویری از کشوری راز‌آلود، رشته‌ای از روز‌های غریب، پیش چشمم جان می‌گیرد: دیوارهای کوتاهِ دور تا دور باغ‌های سلطنتی، شبنم نشسته بر چمن‌های کوتاه شده، کانال‌های زمردین رخوت‌ناک، شاه بلندقامت با پازلفی‌های شکلاتی، طنین آرام ناقوس کلیسای قصر و، شاید عشق – عشق دختری جوان، نجوایی زودگذر در تالارهای دلگیر. امپراتریس ماریا فیودوروونا طومار زندگی طولانی و تلخش را پیش چشمانم می‌گشاید، زنی ریز‌نقش با چهره‌ای پنهان زیر لایه‌ی ضخیمی از پودر، توطئه‌گری تمام‌عیار با اشتهایی سیری نا‌پذیر برای قدرت، زنی خشن در میان پیاده‌نظام پریابراژنسکی۶، مادری سنگ‌دل و لی دلسوز که زنی آلمانی۷ اورا از میدان به در می‌کند.
آن شب خیلی دیر وقت بود که خودم را از این وقایع نامه‌ی غم‌بار و رقت‌انگیز جدا کردم، از این اشباح و جمجمه‌‌های غرق در خون‌شان. گوی‌های کریستال در پس لایه‌های خاک هنوز با آرامش بالای سرم، در زمینه‌ی سقف پر زرق و برقِ قهوه‌ای رنگ، پرتوافشانی می‌کردند. کنار کفش‌های پاره‌پوره‌ام، جویبار‌های سربی روی فرش آبی رنگ بلور شده بودند. خسته و هلاک از افکارم و آن گرمای خاموش به خواب رفتم.
نیمه‌های شب، روی کفپوش‌های چوبی سرسراها، که درخشش بی‌جانی داشتند، به سوی در خروجی رفتم. اتاق کار آکساندر سوم مکعبی بود با سقف بلند و پنجره‌های تخته‌کوب رو به نِفسکی پروسپکت. اتاق‌های میخائیل آلکساندروویچ۸ اقامت‌گاه روشن و دلباز صاحب‌منصبی فرهیخته بود که کارش را دوست داشت. دیوارها را کاغذ‌دیواری روشنی با نقش‌های صورتی پوشانده بود. مجسمه‌های تزئینی کوچک چینی را، از آن مجسمه‌های ساده و زیادی چاقِ قرن هفدهم، روی پیش‌بخاری‌های کوتاه چیده بودند.
به ستونی تکیه دادم، مدت زیادی منتظر ماندم تا آخرین خدمتکار قصر به خواب برود. آرواره‌ی چروکیده‌اش، که عمری از روی عادت دو تیغه‌ی اصلاح شده بود، پایین افتاد، فانوس پرتوطلایی بی‌رمقی بر روی پیشانی بلندِ آرمیده‌اش می‌پاشید.
ساعت یک صبح، در خیابان بودم. ِنفسکی پروسپکت مرا در زهدان بی‌خوابش پذیرا شد. به ایستگاه نیکلایفسکی۹ رفتم که بخوابم. بگذارید آن‌ها که از این ‌شهر گریخته‌اند بدانند هنوز هم در پترزبورگ جایی هست که شاعری بی‌خانمان بتواند شب را آن‌جا به صبح برساند.
ایساک بابل
برگردان: مژده دقیقی
پانویس‌ها:
۱- Anichkov
۲- Klodt
۳- Morskaya
۴- Dowager Empress Maria Fyodorovna (۱۹۲۸-۱۸۴۷)،امپراتریس ماریا فیودوروونا (پرنسس داگمارِ دانمارک)، همسر تزار آلکساندر سوم.
۵- Anatoly Lunacharsky(۱۹۳۳-۱۸۷۵)، منتقد و نمایش‌نامه‌نویس مارکسیست. او نخستین کمیسر آموزش و پرورش اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی بود.
۶- Preobrazhensky Grenadiers
۷- عروس امپراتریس ماریا فیودوروونا، امپراتریس آلکساندرا (۱۹۱۸-۱۸۷۲)، همسر تزار نیکلای دوم.
۸- Grand Duke Mikhail Alexandrovich (۱۹۱۸ -۱۸۷۸)، برادر تزار نیکلای دوم.
۹- .Nikolayevsky
عدالت در پرانتز(مجموعه‌ی داستان‌های ایساک بابل)
گرد‌آورنده: ناتالی بابل
ترجمه‌ی مژده دقیقی
انتشارات نیلوفر
چاپ اول بهار ۱۳۸۴
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید