شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


مردان رقصان


مردان رقصان
ـ این که ببینم یه بالرین درست وسط سن تبدیل به شترمرغ می‌شه!
- رویای جالبیه!... یه کم هم ترسناکه.
ـ اوممم!... می‌دونی؟... وقتی کسی باشه که رویای آدم رو درک کنه دیگه مهم نیست آدم کجا وایساده.
مرد اول این را گفت. بدن تنومندش را تکانی داد و قمقمه‌اش را باز کرد. سرش را که برای آب خوردن بالا برد احساس کرد از پشت می‌افتد و دلش هری ریخت. قمقمه را به مرد دوم داد و گفت:«یه لحظه واقعاً ترسیدم. فکر کنم هنوز وقتش نرسیده!»
- نگران نباش وقتش که بشه خودت می‌فهمی. قبلیا رو که یادت نرفته؟!
ـ مممم... راست می‌گی! آدم دیگه نمی‌ترسه.
مرد دوم دهانش را با پشت دست پاک کرد. در قمقمه را بست نگاهی به مرد سوم انداخت و قمقمه را به مرد تنومند پس داد. سبیلش را تابی داد و خیره شد به مرد هیکلی که کلاهش را برداشته بود و خود را باد می‌زد. چهره‌اش آفتاب‌سوخته بود و با وجود فک پهن و استخوان‌بندی درشتش آرام و بی‌آزار به نظر می‌رسید. مرد سوم توجهی به آن دو نداشت.
- راستش برام خیلی عجیبه که آدمی با هیبت تو همچین آرزویی داشته باشه.
مرد تنومند خندهٔ خفه‌ای کرد و چشمان عمیقش را به مرد جوان دوخت که بی‌خیال نشسته بود و پاهایش را تاب می‌داد.
ـ آویزون بودن پاها هم بد دردیه.
مرد سبیلو جواب نداد. دستش را توی جیب لباس کارش کرد و مقوای چروکی را بیرون آورد. انگار مزه تلخی زیر زبانش باشد لب‌هایش را جمع کرد و زل زد به مقوای چرب و کثیفی که توی دستش بود. چشم‌هایش رنگ نگرانی گرفت. رو کرد به مرد هیکلی و گفت:«فقط ما سه تا!» رفیقش سری تکان داد و زیر لب گفت:«ما سه تا!» دست از باد زدن خودش برداشت و کلاه را دوباره سرش گذاشت. آفتاب بعدازظهر رو به کم‌رنگ شدن بود و باد کم‌کم شروع به وزیدن می‌کرد. توی کیفش دنبال چیزی گشت.
ـ این‌جا باد خیلی شدیده مخصوصاً دمدم‌های غروب.
- آره یه باد شدید که صدایی هم نداره.
ـ مانعی سر راهش نیست که بخواد زوزه بکشه.
- اوهوم! هیچی جز ما. وقتی دارم از اون سر می‌آم که این‌جا بشینم صدای حرکتش لای موهام توی گوشم می‌پیچه. شاید مسخره باشه ولی یاد بچگی‌هام می‌افتم. می‌رفتم لب پشت بوم دستام رو باز می‌کرد و چشم‌هام رو می‌بستم. همیشه فکر می‌کردم کلاغم.
مرد قوی‌هیکل خندهٔ بلندی کرد و سرش را تکان داد.
- می‌دونستم مسخره‌ام می‌کنی!
ـ نه! خندیم چون من هم فکر می‌کردم کلاغم. مادرم همیشه سرکوفتم می‌زد. باورش نمی‌شد بین این همه پرنده کلاغ باشم.
- می‌دونی شترمرغ پرواز نمی‌کنه؟
ـ آره خیلی مسخره است که آدم پرنده باشه ولی پرواز نکنه!
- راستی من این دوروبرا کلاغ ندیده‌م.
ـ هیچ‌وقت اِنقدر بالا نمی‌آن.
این حرفش را جوری زد انگار می‌خواهد بحث را تمام کند. مرد سبیلو هم آهی کشید و در خاطرات کودکی‌اش غرق شد. نیم‌نگاهی به مرد هیکلی انداخت که هنوز با کیفش مشغول بود و اندام لاغرش را کش و قوسی داد. با آن موهای بور و سبیل نرمش به تنها چیزی که شبیه نبود کلاغ بود. توی چشم‌هایش می‌شد تصاویر کودکی‌اش را دید که مثل فیلم از روی پرده ذهنش می‌گذشت. مرد سوم به دوردست خیره شده بود و پرهیب سیاه پرنده‌ای را تماشا می‌کرد که باد را رها کرده بود زیر بال‌هایش و می‌چرخید. گویی از نقطه نا معلومی از آسمان آویزان است. کلاهش را روی زانویش گذاشته بود و طره موهای ژولیده‌اش روی پیشانیش تاب می‌خورد. مرد بور رو کرد به هم‌کارش و گفت:«باید یه‌جوری وقت رو گذروند!» هم‌کارش کنجکاو شد اما چیزی نگفت.
- تا حالا عاشق شده‌ی؟
ـ هومم! آره!
- چند بار؟
ـ فکر کنم هر آدمی فقط یه بار عاشق می‌شه.
- من این‌طور فکر نمی‌کنم. به نظرم هیچ دلیلی وجود نداره... منظورم اینه که... چه‌طوری بگم...
ـ به نظرم یه قرارداده. می‌تونی تعدادش رو خودت انتخاب کنی.
- تو «یک» رو انتخاب کرده‌ی؟
ـ من هیچ انتخابی نکرده‌م ولی شاید تو کرده باشی!
- نمی‌دونم شاید. راستش آدم وقتی این بالاس به خیلی چیزها فکر می‌کنه و خیلی چیزها یادش می‌آد. می‌دونی! مردم هیچ‌وقت عاشق هم نمی‌شن. عاشق رویاهای هم می‌شن! عاشق کسی می‌شن که رویاهای جذاب‌تری داشته باشه... بگذریم. باورم نمی‌شه که هرروز عصر بعد از کار می‌آم این‌جا و ساعت‌ها روی این تیر به انتظار غروب می‌شینم.
ـ آره مخصوصاً که ترس از ارتفاع هم داشته باشی. ولی خودت می‌دونی که تنها انتظار غروب نیست!
مرد بور زیر لب با خودش گفت:«شترمرغ‌ها! چه آرزوی عجیبی!» و احساس کرد بدنش کمی لرزید. بوی عطر سردی توی بینی‌اش پیچید. برگشت و مرد هیکلی را دید که سرانجام پیپش را پیدا کرده بود.
- نمی‌دونم این برج کی قراره تموم بشه. اما چیزی که برام عجیبه اینه که این تیر یک سر آزاد طولانی این‌جا چه‌کار می‌کنه؟ اونم توی این ارتفاع. بدون این‌که فایده‌ای داشته باشه.
ـ فایده‌ای نداره؟!
- نمی گم نداره... ولی آخه...
ـ یادته که قول دادیم هیچی نپرسیم.
- آره آره! باشه... باورم نمی‌شه که ترس از ارتفاعم برطرف شده. شاید به خاطر وجود شماس.
دوباره خیره شد به عکس چروکیده‌ای که توی دستش بود. مرد جوان آرام‌آرام شروع به تاب دادن پاهایش کرد. باد خنک ملایمی پره‌های بینی‌اش را به بازی گرفته بود و صدای محوی کم‌کم توی حنجره‌اش شکل می‌گرفت. گویی ترنم نغمه غمگینی را آغاز می‌کرد. آفتاب کم‌جان‌تر می‌شد.
ـ فکر کنم قراره اتفاقی بیفته.
ـ آره! شاید وقتش باشه.
- فقط ما سه نفر مونده‌یم.
ـ این باد امروز بی‌خودی ملایم نیست. تو صدای آواز نمی‌شنوی؟
- تمام امروز رو ساکت بود. من هم پاپِی‌اش نشدم. الان داره می‌خونه.
ـ زمزمه می‌کنه. فکرش رو بکن، هر روز روی این تیر باریک بشینی و خون شدن خورشید رو تماشا کنی.
- داری فیلسوف می‌شی!...ممم! هیچ‌وقت پایین رو نگاه کرده‌ی؟
ـ فقط یه بار. نقطه‌های دیدم که حرکت می‌کردن. به خودم قول دادم که دیگه نگاه نکنم.
- طبقه چندمیم؟
ـ نمی‌دونم. هیچ‌کس نمی‌دونه. هرچند من خیلی راحت پیداش کردم ولی اونا می‌گفتن این تیر توی نقشه نیست.
- اونا؟... اونا!... فقط ما سه نفر.
ـ دلم یه قهوه می‌خواد. بوش توی بینی‌ام پیچیده.
- ترکت کرد؟
ـ چی؟!
- گفتی که یه بار عاشق شده‌ی. ترکت کرد؟
ـ نه!
- مُرد؟!
ـ هیچ‌وقت نتونستم بهش بگم. بعد هم یه روز ناغافل ناپدید شد.
- هیچ‌وقت بهش نگفتی دوستش داری؟
ـ اصلاً هیچ‌وقت باهاش حرف نزدم!
مرد سبیلو ساکت ماند. انگار دوباره غرق افکارش شده باشد. زل زد به عکس و باز هم نگرانی دوید لای ابروهایش و دهانش تلخ شد. مرد جوان سرش را تکان می‌داد.
ـ خیلی باریکه! باد هم که همیشه هست. نمی‌دونم چه‌طور این کارو می‌کردن.
- دست خودشون نبود.
ـ آره! هر چهارتاشون. چشم‌هاشون یادته؟
- اوهوم! گاهی فکر می‌کنم چشم‌های تو هم داره اون‌طوری می‌شه انگار ته نداره. راستی تو که بارها دیدی پس چرا اون آرزو رو کردی؟
ـ هوا خنکه. واقعاً یه قهوه می‌چسبه.
- آرزوت قبلاً هم برآورده شده. مگه نه؟
ـ رویاها که نباید همیشه دست نیافتنی باشن!
صدای موسیقی گنگی توی فضا می‌پیچید. انگار ترانه‌ای بر پشت باد سوار شده باشد. سه مرد رو به آفتاب نشسته بودند و پاهای‌شان آویزان بود. سه هیبت سیاه درون دایره‌ای که رو به سرخی می‌رفت معلق بودند. مرد جوان با نوای غریب باد تاب می‌خورد. کف دستانش را روی تیرآهن گذاشت. آرام بلند شد و ایستاد. دست‌هایش را باز کرد.
- شروع شد!
ـ می‌دونستم وقتشه.
- مثل اون چهارتا!
مرد بور این را گفت و خیره شد به عکس. مرد جوان شروع به تکان‌خوردن کرد. چشمانش را بست. یک پایش را کوبید. آرام چرخی زد و دوباره ایستاد. باد بود و غروب و ابرهایی که صورتی و بنفش مثل خامه‌ای روی آبی آسمان و سرخی آفتاب مالیده بود. صدای موسیقی بلندتر شد و جوان پرشورتر شروع به رقصیدن کرد. چرخ می‌زد، پاهایش را می‌کوبید و دستانش را حرکت می‌داد و کمرش را خم می‌کرد. دو مرد دیگر با چشمان نیمه‌بسته، گویی در خلسه شیرینی فرو رفته بودند. بالاتنه‌شان را به این‌سوآن‌سو تاب می‌دادند و ضرب‌های آهسته آهنگ را با دست زدن کوبنده‌تر می‌کردند. سه مرد جایی بین زمین و آسمان رو به خورشید سرخ‌رنگ در حال رقص بودند و یکی‌شان با چشمان بسته روی تیرآهن باریک چرخ می‌زد و تنش را به باد سپرده بود. مرد بور با صدایی که به زحمت از گلویش خارج می‌شد گفت:«هنوز نوبت ما نیست.»
ـ فقط من و تو می‌مونیم!
- ترسناکه!
ـ به بالا بودن می‌اَرزه!
ده‌ها متر پایین‌تر نقاط کوچک متحرکی پای ساختمان نیمه‌کاره‌ای ازدحام کرده بودند و سرهای‌شان رو به آسمان بود. مردی که لباس کار آبی‌رنگی پوشیده بود کلاه زردرنگش را برداشت و با عصبانیت به مردی که سر تا پا سرخ پوش بود گفت:«لعنتی! باز هم یکی دیگه! تشک نجات آماده‌س؟» مرد سرخ‌پوش فریاد زد:«قرار بود قدغن کنید نذارید کسی روی تیر بره!»
ـ قدغن کرده‌یم! تیر لعنتی معلوم نیست کجا هست!
صدای آژیر ماشین‌ها قطع شد و من در حالی که باد را زیر بال‌هایم داده و می‌سریدم، نگاهی به دو مردی که روی تیر تاب می‌خوردند انداختم و رو به دایره سرخ دور شدم. آخرین چیزی که توجه‌ام را جلب کرد، تصویر هفت مرد معلق در آسمان بود که روی مقوای چروکی نقش بسته بود.
سروش چیت‌ساز
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید