شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


نیمکت


نیمکت
ریچارد مور رایو (Richard Moore Rive) نویسنده منتقد و مدرس آفریقای جنوبی در سال ۱۹۳۱ در کیپ تاون به دنیا آمد. او از نویسندگان ضد آپارتاید است که آثارش در بسیاری از جنگ های ادبی منتشر شده و چندین مجموعه داستان و رمان دارد. رایو در سال ۱۹۸۹ در زادگاهش چشم از جهان فروبست.
"ما بخش اساسی جامعه ای پیچیده هستیم. جامعه ای که در آن، وسیع ترین بخش جمعیت را از ابتدایی ترین حقوق خود محروم کرده اند. جامعه ای که در آن انسان را به صرف سیاه بودن به موقعیتی پست سوق می دهند. جامعه ای که رشد و تعالی اقتصادی و اجتماعی خود را مرهون دسترنج توده عظیم استثمار شده است!"
سخنران مکثی کرد و کمی آب خورد. "کارلی" با شنیدن سخنان او، چشمهایش برق می زد. حرف های بوداری می شنید. سخنان او بی ربط و عاری از حقیقت نبودند و کارلی عرق از سر و رویش می ریخت. سایه درختان تک "گراند پاراد" ژوهانسبورگ هم تاثیری نداشت. دستمال گردن او خیس عرق بود. آفتاب گرم تابستان بر سر جمعیت، آتش می ریخت. کارلی به دریای مواج چهره های دور و برش نگاه می کرد. در ازدحام مردم، افرادی از هر رنگ و نژادی دیده می شدند.
کارلی به دو مامور مخفی که حرف های سخنران را تندتند یادداشت می کردند، خیره شد و سپس برگشت و به سخنران چشم دوخت.
"بر ماست که به مبارزه با کسانی برخیزیم که بی هیچ قید و بندی دیگران را به بردگی می کشند. باید برای اعاده حقوق کسانی که تنها به خاطر رنگ پوست و نژاد، از هم جدا شده اند، تلاش کنیم. فرزندان شما از حقوق طبیعی خود محروم مانده اند. آنها هم از نظر آموزشی و هم از نظر اقتصادی و اجتماعی مورد تبعیض و ستم قرار می گیرند..."
کارلی با خودش گفت، این مرد خیلی چیزها سرش می شود. او می گوید که من چیزی از دیگران، حتی سفیدپوستان کم ندارم. غلط نکنم، منظورش این است که من به هر سینما و تئاتری که دلم خواست، بروم و در هر رستورانی که میلم کشید، غذا بخورم. بچه هایم هم می توانند به مدرسه سفیدپوست ها بروند. چنین افکار و عقایدی خطرناک هستند و پذیرفتن آن نیاز به بررسی و تفکر دارد. نمی دانم اگر "اوکلاوس" بشنود، چه حالی پیدا می کند. به نظر اوکلاوس، خداوند سفید و سیاه را جداگانه خلق کرده است. باید یکی رئیس و دیگری مرئوس باشد. اما این بابا حرف های تازه ای می زند که تا حدی رنگی از حقیقت دارد.
کارلی به فکر فرو رفت. روی سکوی سخنرانی پر بود. سفید و سیاه بی هیچ تفاوتی با هم اختلاط می کردند. زن سفیدپوستی که لباس آبی خوشرنگی به تن داشت، به یک سیاه پوست سیگار تعارف کرد. در "پایت سویلی" چنین کاری سابقه نداشت. اگر "لاتگان" پیر لبنیاتی می دید که دخترش "آناتیه" به یک سیاه پوست، سیگار تعارف می کند، غش می کرد.
تازه آناتیه به عمرش چنان لباسی به خود ندیده بود.
این مسائل برایش تازگی داشت. او یعنی کارلی باید قبل از پذیرفتن چنین عقایدی تمام جوانب را می سنجید. اما چرا نباید آنها را بپذیرد؟ او دیگر یک سیاه پوست نبود، بلکه انسان بود. سخنران آخری هم همین را می گفت. کارلی کسانی را که قانون جدایی نژادی را نقض کرده بودند، همان قانونی که آنها را به طبقات برتر و پست تقسیم می کرد، دیده بود. آنها به زندان که می رفتند لبخند می زدند. چه دنیای عجیبی!
سخنرانی ادامه یافت. کارلی با علاقه گوش می داد. سخنران با دقت و متانت حرف می زد. از قرار معلوم، برای تهیه خطابه اش زحمت زیادی متحمل شده بود. کارلی با خود گفت: "مرد دانا و فهمیده ای است."
آخرین سخنران، همان خانم سفیدپوست بود که لباس آبی به تن داشت. او از مردم خواست با همه توان، با تبعیض نژادی و مقررات آن به شیوه خود مبارزه کنند.
او دیگر چرا از این حرف ها می زد؟ او که می توانست به بهترین سینما و تئاتر برود و در استخرها و پلاژهای درجه یک شنا کند. تازه از آن گذشته، از آناتیه لاتگان هم خوشگل تر بود. در ولایت گفته بودند، به شهر که می آید، خیلی مواظب باشد. تعدادی از اراذل و اوباش ناحیه "شش" را می شناخت، می دانست که آنجا چه خبر است. خیابان "هانوور" را هم می شناخت و هیچ ترس و واهمه ای به خود راه نمی داد. اما راجع به چنین مسائلی هیچ کس حرفی به او نزده بود.
این حادثه برایش تازگی داشت. باید خیلی فکر می کرد. در درستی آن حرف ها تردیدی به خود راه نمی داد. سخنران می گفت، آدم باید مبارزه کند. حالا که این طور شد، کارلی کاری می کرد که لاتگان پیر و "ون وایک" لبنیات فروش از تعجب شاخ درآوردند. هر کاری هم که دلشان خواست بکنند. درعوض او هم مثل عکس های زندانیان که در روزنامه دیده بود، لبخند می زد.
بعد از پایان سخنرانی، کارلی از میان جمعیت راه خود را گشود و بیرون رفت. حرف های سخنرانان هنوز تو گوشش بود. قبلاً از این طور حوادث هرگز در ولایت اتفاق نمی افتاد. ولی اگر می شد، آخ که چه می شد! صدای گوشخراش ترمز ماشینی او را به خود آورد. مرد سفیدپوست برافروخته ای سرش را بیرون آورد و داد زد: "اوهوی... کاکاسیا... مگر کوری!"
کارلی بهت زده نگاهش کرد. لابد این بابا حرف های سخنرانان را نشنیده و گویی زنی را که به "نکسلی" سیگار تعارف می کرد، ندیده بود. کارلی حتی تصورش را هم به خود راه نمی داد که آن بانوی محترم این طور سرش داد بکشد. بهترین کاری که می توانست بکند، این بود که سوار قطار بشود و درباره مسائل آن روز فکر کند.
ایستگاه را به شکل دیگری می دید. اینجا پر از آدم بود. سیاه و سفید و دورگه درهم آمیخته بودند. اما هرکدام تحت تاثیر ترسی موهوم، از یکدیگر احتراز می جستند. هیچ کدام به دیگری اعتماد نداشتند. هرکس در مسیر تنگ و تاریک خود می رفت. سخنران گفته بود: "آدم باید به روش خود مبارزه کند." اما چطور چنین چیزی ممکن است؟ چطور می توان به روش خود با آن مبارزه کرد؟ ناگهان فکری به خاطرش رسید. روش مبارزه خود را یافت! همین نیمکت! همین نیمکت راه آهن که با خط سفید روی آن نوشته اند، "مخصوص اروپاییان". در یک آن، نیمکت به تجسم تمامی بدبختی ها و فجایع جامعه آفریقای جنوبی بدل شد.
مبارزه برای کسب حقوق انسانی آغاز شد. دشمن دربرابرش قد کشیده بود. یک نیمکت چوبی که هزاران نمونه از آن در آفریقای جنوبی دیده می شد. نیمکت به مظهر تمام عیار فساد نظامی تبدیل شد که او هم جزو قربانیان آن به شمار می رفت. تحمل آن نظام برایش دشوار بود.
نیمکت حایلی میان او و انسانیت شده بود. اگر روی آن می نشست، می توانست خود را آدم بداند. اگر جا می زد، عضویت خود را به عنوان یک انسان در جامعه بشری نفی می کرد. بالاخره با نشستن روی آن نیمکت، می توانست خود را بشناسد و نظام فساد را محک بزند. بالاخره موقعیتی فراهم شد که کارلی هم مبارزه کند.
با خونسردی تمام روی نیمکت لم داد. کاملاً آرام به نظر می رسید، اما قلبش به شدت می تپید. دو نیروی کاملاً متضاد درون او به مقابله برخاستند.
یکی می گفت: "من حق ندارم روی نیمکت بنشینم." دیگری هم که صدای مسلک جدید بود، می گفت: "چرا نباید روی نیمکت بنشینم؟" یکی از گذشته می گفت، از بدبختی و فلاکتی که روی زمین می کشید. از پدرش و از پدرپدرش که سیاه به دنیا آمده بود. سیاه زیست و بالاخره هم مثل حیوان مرد. صدای مسلک جدید گوشش را پر می کرد. از افق های تازه می گفت و نهیب می زد: "کارلی تو یک آدمی! تو جرات انجام کاری را کرده ای که پدرانت خوابش را هم نمی دیده اند، تو اگر بمیری هم مثل آدم می میری!"
کارلی سیگاری گیراند و دود کرد. نشستن او روی نیمکت سفیدها، توجه کسی را جلب نکرد. همه چیز طبق روال عادی جریان داشت. هیچ غریو شادی بلند نشد که کارلی فتح بزرگی کرده است. او آدم یک لاقبایی بود که روی نیمکت ایستگاه پرازدحام راه آهن نشسته بود و سیگار می کشید. یعنی همین که او انسانی عادی به شمار می رفت، پیروزی بزرگی به حساب نمی آمد؟! زن سفیدپوست خوش پوشی به طرف سکو آمد. یعنی امکان داشت روی نیمکت بنشیند؟!
کارلی، دل توی دلش نبود. بعد آن صدایی گزنده از درونش بلند شد: "تو باید بلندشوی و جای خود را به این خانم بدهی!" کارلی چشم به افق دوخت. سیگار را محکم در مشت گرفت. زن از کنارش گذشت و بی آن که مژه بزند، به راه خود ادامه داد. لابد از مقابله و مبارزه با او ترسید. آیا از مقابله با انسان بودن او عاجز بود؟ احساس خستگی عجیبی به او دست داد. احساس سومی درون او سربرداشت که نهیب می زد: "بی جهت خود را گول نزن."
قطار به ایستگاه رسید و مردم دسته دسته از آن پیاده شدند. جمعیت در شلوغی، همدیگر را هل می دادند و دست و پای هم را لگد می کردند، کسی توجهی به او نداشت. باید با همین قطار می رفت. خیلی راحت و بی دردسر می توانست سوار شود و یک راست به خانه خود برود. اما این کار به معنای تسلیم و جا زدن تلقی می شد و تن دادن به خفت شکست و امتناع از مبارزه به حساب می آمد. درواقع پذیرش عدم لیاقت و آدمیت بود. قرص و محکم سرجای خود نشست.
با رخوت دود سیگار را می بلعید و فکر می کرد. افکارش از جلسه سخنرانی و نیمکت دور شد. به ولایت خود فکر می کرد و اوکلاوس که اصرار داشت کارلی به "کیپ تاون" بیاید و همانجا بماند. اوکلاوس پک های عمیقی به چپق می زد. عاقل بود و خیلی چیزها سرش می شد. اوکلاوس همه چیز را می دانست. او می گفت که خدا ما را سیاه و سفید آفریده است، بنابراین باید هرکدام حد خود را نگه داریم.
- "از روی این نیمکت بلند شو!"
کارلی صدا را نشنید. اوکلاوس منتظرش بود که برای او نوشابه ارزان ببرد.
- "با تو هستم کله پوک بوگندو! فوراً از روی نیمکت بلند شو!" کارلی ناگهان از رؤیا بیرون آمد. نزدیک بود از جا بپرد و در برود. اما بعد به خاطر آورد که چرا آنجا نشسته است. به صورت برافروخته مردی که به او خیره شده بود نگاه کرد.
مرد گفت: "بلند شو؛ آن طرف برای شما هم نیمکت گذاشته اند."
کارلی به او نگاه کرد، ولی محلش نگذاشت. یک جفت چشم سرد و تیز به او خیره شده بود.
- "نشنیدی چه گفتم؟ سیاه بوگندو!"
کارلی به آهستگی سیگار خود را دود می کرد. این آزمایش او بود. به همدیگر خیره شدند. درست مثل دو مشت زن همدیگر را می پاییدند. هر دو می دانستند که باید بالاخره ضربات مشت را بر سر و صورت هم بکوبند. اما می ترسیدند که ضربه اول را بزنند.
- "لابد می خواهی خونت را گردن من بیندازی؟"
کارلی جواب نداد. حرف زدن طلسم را می شکست. احساس برتری اولیه اش رنگ می باخت.
سکوتی ناپایدار حاکم شد.
- "به جای این که دستم را به خون تو آلوده کنم، پلیس را خبر می کنم. تو حتی جرات نداری وقتی با یک سفیدپوست طرف هستی، دهان سیاهت را باز کنی و جوابش را بدهی، چرا لالمانی گرفته ای؟"
کارلی ضعف او را احساس کرد. فهمید که مرد سفیدپوست ترسیده است خودش اقدامی کند. کارلی، راند اول مسابقه نیمکت را بود.
مردم دور آنها را گرفتند. یک عوضی از میان جمعیت داد زد: "سیاه برزنگی!"
کارلی محلش نگذاشت. مردم آنها را دوره کرده بودند و به منظره غیرمعمول سیاهی که روی نیمکت مخصوص سفیدپوستان نشسته بود، نگاه می کردند. کارلی فقط سیگار می کشید.
مرد گفت: "این بوزینه سیاه را نگاه کنید، زنجیر این سیاه ها را کمی شل تر بگیریم، بهتر از این نمی شود." بین جمعیت همهمه درگرفت.
- "من که سر درنمی آورم، آنها که خودشان نیمکت دارند."
- "بلند شو! تو حق نداری که آنجا بنشینی!"
- "پاسبان که بیاید، از جایش بلند می شود."
- "خوب، مگر چه اشکالی دارد، آنجا بنشیند."
کارلی نشسته بود و صدایی نمی شنید. تردید به تصمیم تبدیل شد. تحت هیچ شرایطی نمی خواست بلند شود. هر کاری که دلشان خواست بکنند.
- "همین است؟ هان! بلند شو ببینم! مگر سواد نداری؟"
پاسبان یقه او را گرفت. کارلی سر و گردن برافروخته اش را دید.
پاسبان پرسید: "اسمت چیست؟ اهل کجایی؟"
کارلی جوابش را نداد. و سرسختانه سکوت اختیار کرد، به پاسبان هم اعتنا نکرد. جمعیت لحظه به لحظه انبوه تر می شد. خانمی که لباس آبی به تن داشت، گفت: "شما حق ندارید با این مرد اینطور رفتار کنید."
پاسبان گفت: "بروید پی کارتان! هر وقت لازم باشد، از شما کمک می گیریم امثال شما این زنگی ها را جری می کنند که خیال کنند مثل سفیدها آدم هستند."
رو به کارلی کرد و گفت: "بلند شو!"
آن زن گفت: "بهتر است محترمانه برخورد کنید."
پاسبان مثل لبو قرمز شد: "این... این..." نتوانست کلمه ای مناسب پیدا کند.
یکی از میان جمعیت داد زد: "اگر این تن لش بلند نشود، به زور بلندش می کنیم." سفیدپوست دیگری یقه کارلی را چسبید.
- "بلندشو... تن لش" کارلی کوشید مقاومت کند و به نیمکت چسبید. چند نفر به جانش افتادند و یکی صورت او را به باد مشت گرفت. سروصورتش پر از خون شد. کوشید مبارزه و مقاومت را ادامه دهد. پاسبان به دستان او دستبند زد و از میان جمعیت راهی گشود. یکی – دو مشت دیگر بر سر و صورت کارلی فرود آمد. آرام گرفت و بلند شد. مقاومت فایده ای نداشت. حالا نوبت او بود که لبخند بزند. مبارزه کرد و سربلند پیروز شد. بقیه ماجرا را با بی خیالی طی کرد.
پاسبان کارلی را از میان جمعیت به در برد. "برویم کله پوک احمق." کارلی برای اولین بار دهان باز کرد و گفت: "ای به چشم!" و با تمام خشم و نفرت آدمی که جرات کرده بود روی نیمکت مخصوص اروپاییان بنشیند، به او نگاه کرد.
ریچارد رایو
مترجم: اسدا... امرایی
منبع : هفته‌نامه آتیه


همچنین مشاهده کنید