جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا
شوق دیدن فرزند
ساعاتی بیش به پایان سال نمانده، بهار در راهاست و چه شور و غوغایی در كشور ما برپاست.برگ درختان سبز شده و شكوفههای رنگارنگمیوه زینت بخش شاخههایشان ساختهاند. شیشه وپرده پنجرهها، از تمیزی برق میزند. پرندگانسرمست از بوی عطر گلها برروی شاخسار نغمهسر میدهند. در روزهای آفتابی دور تا دورحیاط و پشت بام خانهها، فرشها، پرده وملحفههای شسته شده، آویزانند تا در اثر تابش نورطلایی خورشید خشك شوند. سرپل تجریش،حاشیه خیابانهای اصلی، مراكز خرید و بازاربزرگ غوغایی برپاست. بازار دستفروشان در حالعرضه چغاله بادام و گوجه سبز نوبرانه، گرم است.تربچه نقلی چون نوعروسی در میان سبزیهایتازه آب زده، دلرباست. سمنو فروشان دوره گرد،با صد ایی از ته گلو به بلندی صوت طنین یكبلندگو با بیتی مصطلح، (سمنو آی سمنو، مال پایهفت سین سمنو)، متاعشان را برای فروش عرضهمیكنند. ماهیهای قرمز درون طشت پر از آبماهی فروشان درهم میلولند و منتظر مشتریاندتا هر كدام محبوس در تنگی بلورین روانه خانهایشوند. امان از دلم كه برای تكتك این خاطراتتنگ خواهد شد.
اما آسودهام، زیرا كاری كه در دست اقدام دارمبرنامه ریزی شده میباشد. دامادم برایگذراندن دورهای تخصصی قصد سفر به اروپا راداشت ولی دخترم ترانه راضی به تنهایی من نبود،تا اینكه برای من دعوتنامهای مبنی بر دعوت بكاردر دانشگاه رسید. با كمی تفكر به این نتیجه رسیدمكه با قبول این كار و همراه شدن با دخترم وهمسرش نه تنها آنها را خوشحال خواهم كرد، بلكهخود نیز هدفی را دنبال خواهم كرد، پسپذیرفتم .
اگر عمری باقی باشد، بعد از بازگشتم،تجربیات جدیدم را خواهم نوشت. زمانی كهمیخواستم شروع به نوشتن كنم، تصور نمیكردمدر پایان سال آخرین خاطراتم را بنویسم. اكنونخوشحالم، زیرا مثمر ثمر بودن به من حس جوانیعرضه كرده است و همه چیز را زیباتر میبینم. روزگذشته بعد از قطعی شدن سفرمان و پس ازمشورت با ترانه و همسرش و موافقت آنها، تصمیمگرفتم با یكی از دوستانم درآنجا تماسی گرفته وزمان ورودمان را اطلاع دهم.
مطمئن بودم درصورت مطلع شدن، به ما اجازه نخواهد داد درجای دیگری به غیر از منزل او سكونت كنیم.حدسم درست بود، او با ابراز خوشحالی،دعوتمان كرد به منزل او كه بسیار بزرگ و خارج ازشهر قرار دارد، برویم، تا زمانی كه مقدمات زندگیمستقل را برای خود آماده سازیم. همین باعثتجدید خاطراتم شده و به یاد روزهای گذشتهتصمیم گرفتم هر چه از زندگی او به یاد دارمبنویسم:
اواخر فروردین و تقریبا اواسط ماه آوریل بود.نور خورشید خبر از یك روز آفتابی را میداد. درآلمان درختان تازه به شكوفه نشسته و بهار دیر ازراه رسیده، برای نمایش زیباییهایش عجول وبیحوصله بود و مرا به یاد شب عید میانداخت.همسرم تركم كرده و من تنها و پشیمانتر از همیشهدر پارك با صفایی كه استخری زیبا داشت بهتماشای طبیعت نشسته بودم و به این فكر میكردمكه باز هم بهار دیگری آمد، بیآن كه عطر گلاطلسی و رنگ و بوی بنفشه باغچه منزلمان را درآن شهر بی روح، با خود به ارمغان بیاورد.
دلمبرای بوی كوكو و ماهی سرخ كرده وسبزی پلوییكه در شب عید طبخ میشد و بوی آشنای شامشب عید را میداد تنگ شده بود.
با یادآوری این صحنه شدیدا احساس گرسنگیكردم، به همین علت بلند شدم و به سمت اتومبیلحركت كردم تا خود را به رستورانی رسانده و غذابخورم. چند متر جلوتر مردی برروی نیمكتپارك نشسته بود. گره كراواتش را شل كرده ودست و پای كشیدهاش را در طرفین اندامبرازندهاش از هم باز كرده بود.
به صورتش نگاه كردم، سفیدی چشمان طوسیرنگش به قرمزی نشسته و قطرات اشك را بهوضوح روی گونههایش دیدم. كاملا مشخص بودكه حواسش جای دیگریست واصلا مرا نمیبیند. بهتصور اینكه او با آن چشمان روشن و موهای بورآلمانی است و اگر با او همدردی كنم، ناراحتشده و از من به خاطر مزاحمتی كه برایش ایجادكردهام شكایت خواهد كرد، از او فاصله گرفتم.چند قدم جلوتر وقتی صدای او را كه از ته دلخدا را شكر میكرد، شنیدم، بازگشتم. او یكهموطن بود و شاید به كمك نیاز داشت. و اینشروع آشنایی من و سامان فخرایی بود.مادربزرگش ایرانی بوده و خود سامان زبانفارسی را از مادرش آموخته بود. با اینكه لهجهداشت، خیلی خوب فارسی صحبت میكرد.
پدر آلمانی او یكی از ثروتمندان و سهامدارانبزرگ شهر به حساب میآمد كه بعد از فوتشثروت كلانش را برای سامیبه ارث گذاشته بود. اوبرایم تعریف كرد كه اشك او، اشك شوق است واز خبری كه به او رسیده شوكه شده است. سامانهشت سال پیش عاشق یك دختر مومن ایرانیشده بود. او به همراه خانوادهاش به آلمان آمدهبود و آن زمان در دانشگاه شهر ما پذیرفته شدهوبه تنهایی زندگی میكرد. پدر سامان به او مانندیك مهره اقتصادی نگاه میكرد و عقیده داشت،ازدواج سامان بادختری از یك خانواده سرشناسدر موقعیت او موثر است، به همین علت با رابطهآنها مخالف بود.
شقایق مقید به رابطه مشروع وحلال بود وبه همین علت از سامان دوریمیكرد. تا این كه علاقه شدید آنها باعث شد بهتوافق رسیده و مخفیانه با هم ازدواج كنند، امامشغله زیاد كاری و سختگیریهای پدر سامان وتحت نظر گذاشتن او، بین آنها فاصله انداخت وبعد از هشت ماه شقایق او را ترك كرد. اوایل بهتصور این كه او باز خواهد گشت به دنبالشنرفت،ولی با پایان یافتن كارهای شركت تازهتاسیس شده، همه جا را به دنبال شقایق جستجوكرد، ولی اثری از او نیافت. نامهای از خواهرشقایق به دستش رسیده كه خیلی از مسائل رابرایش روشن كرده بود. شقایق بعد از بازگشت بهخانه به طور خصوصی به خواهرش میگوید كهازدواج كرده و باردار است، ولی حاضر به فاشكردن هویت همسرش نمیشود.
او با خواهرشمدتی درفرانسه زندگی میكنند. شقایق بعد از بهدنیا آمدن فرزندش، در اثر یك بیماری ناگهانی ازدنیا میرود. دلبستگی بیش از حد خواهرشنیلوفر به پوریای كوچولو سبب میشود مادرشانمدارك هویت پدر بچه را مخفی كند، اما درآخرین روزهای زندگیاش همه چیز را براینیلوفر تعریف میكند و مداركی كه بعد از مرگشقایق توسط یك ناشناس به منزل آنها پست شدهبود را در اختیار او قرار میدهد. نیلوفر نامه پستنشده شقایق را برای سامان میفرستد و تماممداركی را كه ثابت میكند پوریا فرزند ساماناست در اختیار او قرار میدهد و از او درخواستمیكند، در صورت تمایل به دیدار فرزندش برود.سامان كه عاشق بچه بود، نمیتوانست شادی خودرا از داشتن پسری كه یادگار عشق از دسترفتهاش بود، مخفی كند. از من خواست با همقرار ملاقاتی بگذاریم و من به عنوان یك دوست وهموطن او را راهنمایی كنم. دیدارهای مكرر ما رابه هم نزدیكتر كرد و من در جریان تمام اتفاقاتزندگی او قرار میگرفتم. او در لباس اسپرت،خیلی جوانتر از سنش به نظر میرسید. شوقدیدار پسری كه تازه به هویتش پی برده بود،لحظهای او را آرام نمیگذاشت. تمام قرارهایكاریاش را لغو كرد تا بتواند آخر هفته را به دیداراو برود.
پوریا پسر بسیار با ادب و فهمیدهای بود وزیر نظر نیلوفر كه یك آرشیتكت برجسته و بسیارمقرراتی بود، تربیت شده و تا به حال هیچكمبودی احساس نكرده بود. هر چند كه نیلوفرراضی به از دست دادن پوریا نبود، ولی از نظروجدانی خودش را ملزم به آن میدانست كه باپدر او تماس گرفته و حقیقت را بگوید. در دیداراول پوریا حاضر به همراهی و قبول سامان بهعنوان پدر نبود، ولی به اصرار مادر خواندهاش ودرخواست او، تصمیم میگیرد یك روز را باسامان بگذراند.
سامان كه تازه مزه پدر بودن راچشیده، از این دیدار بسیار لذت میبرد و برایمدتی در شهر آنها ماندگار میشود. در دیداربعدی به اصرار پوریا، نیلوفر نیز با آنها همراه شدهو ناهار را خارج از شهر میخورند. در آن روزچندین بار نیلوفر و سامان به خاطر اختلاف نظر باهم بحث میكنند. نیلوفر با خرید اسباببازیهای خشن مثل شمشیر و تفنگ برای پوریا ویا خوردن بیش از حد شكلات، ساعت خواب و یاقولی كه سامان به پسرش میدهد تا در آیندهاینزدیك او را به اسبسواری ببرد، مخالفتمیكند. سامان كه احساس میكند در تربیتپسرش سهمی دارد، تصمیم میگیرد به دادگاهشكایت كرده و سرپرستی پسرش را برعهده بگیرد.در اولین رای دادگاه، قرار برای این میشود كهپوریا موقتا با پدرش زندگی كند.
دوری از پوریابرای نیلوفر خیلی سخت بود و نگرانی لحظهای اورا آرام نمیگذاشت. سامان را پدری بدونمسوولیت و بیتجربه میدانست. از لحاظ قانونیاو مادر پوریا بوده و به راحتی نمیتوانستندسرپرستی او را به كس دیگری واگذار كنند، مگراین كه از او خلافی سرزده و در تربیت و نگهداریاو كوتاهی میكرد، حتی با وجود سامان كه پدربچه بود. قاضی هر دوی آنها را فرا میخواند ودوستانه درخواست میكند با هم به توافق برسندو انتخاب را به كودك بسپارند. پوریا كه پسرباهوشی بود و دوست نداشت مهر هیچ كدام را ازدست بدهد، در پاسخ به قاضی میگوید دوستدارد در یك زمان با هر دوی آنها زندگی كند.
بهاو جواب میدهند كه امكان ندارد، چون آنها زنو شوهر نیستند! پوریا با شیطنت پاسخ میدهدخوب میتوانند ازدواج كنند!! بدون وجود هیچعلاقه و كششی، با وجود اختلاف نظرهای بیشازحد و نفرتی كه موقتا هر دو به دل گرفته بودند،چطوری میتوانستند با هم ازدواج كنند. امامحبت مادری را نمیتوان دست كم گرفت،افسردگی پوریا و ناراحتیاش به خاطر دوری هریك از آنها، نیلوفر را بر آن داشت كه موافقت كند.دوستانش به شدت مخالف بودند و سعی كردندرای او را بزنند، ولی با پوریا بودن مهمترینمقصود او بود.
من و دو تا از دوستان نیلوفرشاهدین این ازدواج مصلحتی بودیم. پیوندی كهدر سكوت و بدون هیچ شادی صورت گرفت. حالادیگر سامان وارث داشت. خیلی از كسانی كه برایازدواج با او نقشه میكشیدند، از اطرافش پراكندهشدند. نیلوفر اصلا فكر نمیكرد كه سامان این قدرپولدار و با نفوذ باشد. زمانی كه خانه زیبا و مرفه اورا دید، كمی دست و پای خود را گم كرد. اماخوشحال بود كه پوریا پدری دارد كه میتواند اورا تا مدارج بالای علمی و اجتماعی همراهی كند.
اما خیلی زود اختلاف نظرها شروع شد، نیلوفرعقیده داشت پسرش باید به مدرسه دولتی برود وبین او و بچههای دیگر فرقی وجود ندارد، اماسامی معلمهای خصوصی را ترجیح میداد. حالادیگر كسی بود كه روی حرف او حرف بزند وموفق هم بشود. پوریا مانند بچههای دیگر بهمدرسه دولتی رفت. به دستور نیلوفر، سامی یكروز از هفته را به پسرش اختصاص داده و وقتبیشتری را در خانه میگذراند. كمكم ساعتبیشتری رادر خانه میماند.
از رفتن به میهمانیهاخودداری میكرد، زیرا نیلوفر حاضر به همراهیو تحمل او نبود. اما سامان یك لحظه هم تحملدوری پوریا و نیلوفر را نداشت. هر چند كه آنهاجدا زندگی میكردند، ولی حضورشان بهخانهاش گرمی بخشیده بود. اندك اندكپردههای بدبینی از جلوی چشمان نیلوفر كناررفت و به تنهایی او دل میسوزاند و از نگاهشمیخواند كه دوست دارد با آنها غذا بخورد ووقت بیشتری را با آنها بگذراند. از او دعوت كردكه با هم غذا بخورند و وقتی شادی پوریا را دیدمتوجه شد كه كار درستی كرده است.
چندین باراواخر شب كه سامی تنها و سرگردان در محوطهبیرون خانه قدم میزد، به نیلوفر برخورد كرده و باهم همراه شدند. گفت و گو با سامی باعث شد پیبه شخصیت والایش برده و از هر نظر او را بستاید.مدتی بود كه سامی از درد معده رنج میبرد، ولیتوجهی نمیكرد. خونریزی معده باعث شد كه اوبستری شود. نیلوفر كه خود را مسوول میدانست،مدتی كار را تعطیل كرده و به او رسیدگی میكرد.لحظهای او را تنها نگذاشت و با غذاهایمخصوصی كه خود برای او میپخت، از اوپذیرایی میكرد. سامی خیلی زود بهبودیاش رابه دست آورد. آنها قانونا زن و شوهر بودند ومدت هشت ماه در یك خانه زندگی كردند.
تربیتصحیح نیلوفر جلوی هر مخالفتی را از سامیمیگرفت و خود نیز دنباله روی او شده بود. آنهادر مورد شقایق با هم صحبت كردند و ساماناعتراف كرد كه گناهكار بوده و ثابت كرد شقایق نیزبسیار جوان و عجول بوده و او را درك نمیكرد.
آرزو كرد كه كاش او زنده بود و میتوانست بامحبت، گذشته را جبران كند. اشك ندامت سامیهمه كدورتها را شست. آنها بعد از برپایی جشنباشكوهی، رسما زندگی مشتركشان را شروعكردند. اكنون سامان موفقیت روز افزونش رامدیون نیلوفر است. اینجاست كه میتوان گفت،علاقه بعد از ازدواج مصلحتی به وجود آمد. پوریاكوچولو، در شرف ازدواج است. وقتی به آنجابروم، حتما از او خواهم پرسید كه میداند باعثچه وصلت مباركی شده است یا نه؟!... نمیدانمسال دیگر در این زمان كجا خواهم بود، ولی دلمهمیشه در آغاز بهار به ایران، به خانهام، بازخواهد گشت.
منبع : مجله خانواده سبز
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران انتخابات دانشگاه تهران عراق رهبر انقلاب احمد وحیدی مجلس شورای اسلامی دولت دولت سیزدهم روز معلم نیکا شاکرمی مجلس
سیل هواشناسی آتش سوزی تهران شهرداری تهران آموزش و پرورش قوه قضاییه پلیس فضای مجازی معلم سلامت زلزله
قیمت خودرو سهام عدالت تورم قیمت طلا سازمان هواشناسی خودرو بازار خودرو قیمت دلار قیمت سکه بانک مرکزی حقوق بازنشستگان ایران خودرو
مهران غفوریان ساواک موسیقی تلویزیون سریال عمو پورنگ سینمای ایران تبلیغات نمایشگاه کتاب مسعود اسکویی سینما عفاف و حجاب
رژیم صهیونیستی فلسطین اسرائیل غزه آمریکا جنگ غزه روسیه ترکیه حماس انگلیس نوار غزه اوکراین
استقلال فوتبال پرسپولیس سپاهان باشگاه استقلال لیگ برتر علی خطیر بازی باشگاه پرسپولیس لیگ برتر ایران تراکتور رئال مادرید
اپل هوش مصنوعی فناوری آیفون گوگل ناسا مدیران خودرو تلفن همراه
خواب فشار خون چای کبد چرب دیابت