چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


دل‌ شکسته‌ روزگار


دل‌ شکسته‌ روزگار
درست‌ سه‌ روز از رفتن‌ دخترم‌ ترانه‌ و نامزدش‌امیر می‌گذرد. احتمالا امشب‌ به‌ خانه‌ می‌رسند.مادر و خواهر امیر احساس‌ دلتنگی‌ كرده‌ و برای‌تعطیلات‌ آخر هفته‌ آنها را به‌ منزلشان‌ دعوت‌ كرده‌بودند. ترانه‌ هر چه‌ اصرار كرد، من‌ همراهشان‌نرفتم‌ و ترجیح‌ دادم‌ آنها را تنها بگذارم‌ تا ازسفرشان‌ لذت‌ ببرند.
دل‌ توی‌ دلم‌ نیست‌ و خود نیز علت‌ این‌اضطراب‌ شدیدم‌ را نمی‌دانم‌، قلم‌ به‌ دست‌ گرفته‌تا با ثبت‌ اتفاقات‌ شب‌ گذشته‌ كمی‌ از حال‌ و هوای‌چشم‌ انتظاری‌ بیرون‌ بیایم‌. هوا خیلی‌ سرد است‌،دو روزی‌ می‌شود كه‌ آسمان‌ ابری‌ و گرفته‌ است‌.
زمان‌ بارش‌، ذرات‌ برف‌ با صدای‌ ملایمی‌ به‌ درو پنجره‌ می‌خورد. با سكوتی‌ كه‌ در خانه‌ من‌ حاكم‌است‌ به‌ راحتی‌ شنیده‌ می‌شود. درختان‌ برهنه‌ وسفید پوش‌ هستند و شاخه‌های‌ ناهموارشان‌ دراین‌ هوای‌ سرد و گزنده‌ در هم‌ پیچیده‌ است‌.دیشب‌ با اینكه‌ از پنجره‌ بیرون‌ را نگاه‌ می‌كردم‌هیچ‌ چیز نمی‌دیدم‌ زیرا غرق‌ در افكارم‌ بوده‌ ودلم‌ از این‌ جدایی‌ كوتاه‌ غمگین‌ بود. صدای‌ضعیف‌ ریزش‌ برف‌ از شاخه‌ها در گوشم‌ صدایی‌یكنواخت‌ و مداوم‌ بود، اما برای‌ لحظه‌ای‌ متوجه‌شدم‌ كه‌ آن‌ صدای‌ یكنواخت‌، صدای‌ ریزش‌ برف‌نیست‌ بلكه‌ كسی‌ با تردید به‌ درب‌ پشتی‌ خانه‌می‌زد. تكانی‌ به‌ خود داده‌ به‌ سمت‌ در رفتم‌ واولین‌ سئوالی‌ كه‌ از خود پرسیدم‌ این‌ بود كه‌ چه‌كسی‌ می‌تواند پشت‌ در باشد؟ ترانه‌، نه‌ خیلی‌ زودبود؟!
با باز كردن‌ در، چهره‌ سئوال‌ برانگیزم‌، شگفت‌زده‌ شد! در هر شرایطی‌ می‌توانستم‌ او را به‌ خاطرآورم‌، حتی‌ حالا كه‌ چهره‌ زیبایش‌ رنگ‌ پریده‌ وچشمان‌ عسلی‌ شفافش‌ بی‌فروغ‌ بود. >پریچهر< بادستان‌ لرزان‌ ظرفی‌ را بسمتم‌ گرفت‌ كه‌ حتی‌ ازدرب‌ بسته‌اش‌ نیز حرارت‌ را می‌شد تشخیص‌ داد وبا صدایی‌ مرتعش‌ گفت‌: استاد كیانی‌، شما همیشه‌عاشق‌ خوردن‌ آش‌ داغ‌ در هوای‌ سرد و برفی‌بودید و این‌ تنها بهانه‌ من‌ برای‌ دیدار از شماست‌،بفرمایید!!
دوستی‌ من‌ و پدر پریچهر به‌ سال‌ها پیش‌ بازمی‌گردد، سال‌هایی‌ كه‌ او و همسرش‌ در آلمان‌تدریس‌ زبان‌ فارسی‌ را برعهده‌ داشتند. آنها به‌تازگی‌ با داشتن‌ دختر كوچولوی‌ زیبایشان‌ ازآمریكا به‌ آلمان‌ آمده‌ بودند. سال‌های‌ غربت‌رابطه‌ دوستی‌ هموطنان‌ را به‌ هم‌ نزدیكتر می‌كند وبرای‌ همیشه‌ همدم‌ هم‌ باقی‌ می‌مانند. آنها ازخانواده‌ای‌ اصیل‌ و بافرهنگ‌ بودند كه‌ بعد ازچندین‌ سال‌ زندگی‌ در خارج‌ از كشور هنوز هم‌لهجه‌ زیبای‌ شیرازیشان‌ به‌ دل‌ می‌نشست‌.
بعد از پیروزی‌ انقلاب‌ اسلامی‌ به‌ قصد خدمت‌به‌ مردم‌ كشور و هموطنانشان‌ به‌ كشور بازگشتند وسال‌ها از آنها بی‌ خبر بودم‌. قبولی‌ فرزندشان‌ دردانشگاه‌ بهانه‌ای‌ شد برای‌ زندگی‌ در تهران‌ ورابطه‌ مجدد بین‌ ما. پدرش‌ حامد خود را به‌ تهران‌منتقل‌ كرد و با كمك‌ من‌ در نزدیكی‌ منزلم‌آپارتمانی‌ كوچك‌ خرید و زندگی‌ گرمشان‌ راادامه‌ دادند.
با وجود چهار پنج‌ سال‌ تفاوت‌ سنی‌ بین‌ ترانه‌ وپریچهر، آنها دوستان‌ صمیمی‌ شده‌ و زمان‌ زیادی‌را در كنار هم‌ می‌گذراندند. كم‌كم‌ از دلبستگی‌ام‌به‌ پریچهر احساس‌ ناراحتی‌ نمودم‌ و تصمیم‌ گرفتم‌در فرصتی‌ مناسب‌ شرایط ازدواجی‌ موفق‌ رابرایش‌ فراهم‌ كنم‌.
او به‌ تازگی‌ در رشته‌ معماری‌ داخلی‌ فارغ‌التحصیل‌ شده‌ بود و به‌ غیر از تحصیلات‌ عالی‌اش‌دختر فوق‌ العاده‌ با سلیقه‌ و هنرمندی‌ نیز بود و بازیبایی‌ خدادادی‌اش‌ همه‌ را تحت‌ تاثیر قرارمی‌داد. به‌ ترانه‌ اجازه‌ دادم‌ كه‌ با كمك‌ و سلیقه‌پریچهر دكوراسیون‌ خانه‌ را تغییر داده‌ و هر كاری‌دوست‌ دارند، انجام‌ دهند و از نتیجه‌رضایت‌بخشش‌ غرق‌ شادی‌ شدم‌.
روزی‌ یكی‌ از دوستان‌ جدیدم‌ كه‌ در بازارفرش‌ فروشی‌ بوده‌ و از نظر مالی‌ بسیار توانمند بودبه‌ دیدارم‌ آمد. نظری‌ تحسین‌ برانگیز به‌ همه‌ جاانداخته‌ و با لحن‌ صادقانه‌ای‌ گفت‌: از تو كه‌ مردمجردی‌ هستی‌ این‌ خانه‌ و زندگی‌ با این‌ همه‌زیبایی‌ و دلنشینی‌ بعید است‌، به‌ هر كجا كه‌ نگاه‌می‌كنم‌ جذابیت‌ خاص‌ خود را دارد.
من‌ هم‌ با غرور به‌ ترانه‌ اشاره‌ كرده‌ و پاسخ‌دادم‌: فراموش‌ كرده‌ای‌ كه‌ دختری‌ به‌ برازندگی‌ وخوش‌ سلیقگی‌ ترانه‌ دارم‌.
آقای‌ سوهانی‌ عذر خواهی‌ نمود و ادامه‌ داد:درسته‌، بهت‌ تبریك‌ می‌گویم‌، ترانه‌ خانم‌ در آینده‌دكوراتور موفقی‌ خواهند شد.
من‌ خندیدم‌ و گفتم‌: ترانه‌ به‌ تازگی‌ امتحانات‌ورودی‌ كنكور را داده‌ است‌ و من‌ از تصمیمات‌آینده‌اش‌ خبر ندارم‌، ولی‌ دوست‌ خوبی‌ به‌ نام‌پریچهر دارد كه‌ همیشه‌ راهنمایش‌ است‌.
با كشیده‌ شدن‌ صحبتمان‌ به‌ سمت‌ پریچهر،برای‌ آقای‌ سوهانی‌ توضیح‌ دادم‌ كه‌ او دختردوستم‌ حامد است‌ و از محاسناتش‌ تعریف‌ نمودم‌.او نیز از من‌ سوال‌ كرد كه‌ درسته‌ كه‌ او سیتی‌زن‌آمریكا می‌باشد و در آنجا به‌ دنیا آمده‌ است‌؟
من‌ نیز تایید نمودم‌. از آن‌ به‌ بعد همه‌ چیزخیلی‌ سریع‌ پیش‌ رفت‌ و آقای‌ سوهانی‌ كه‌ برای‌پسر یكی‌ یكدانه‌اش‌ به‌ دنبال‌ همسری‌ مناسب‌می‌گشت‌، خیلی‌ زود اقدام‌ نموده‌ و پریچهر رابرای‌ او خواستگاری‌ كرد. زیبایی‌ پریچهر و متانتش‌آنقدر آنها را تحت‌ تاثیر قرار داد كه‌ پافشاری‌ بسیارنمودند و توانستند از او بله‌ را بگیرند. روز قبلش‌پریچهر به‌ دیدنم‌ آمد. در اتاقم‌ مشغول‌ مطالعه‌بودم‌ كه‌ وارد شد. از ترانه‌ خواسته‌ بود ما را تنهابگذارد تا كمی‌ با هم‌ صحبت‌ كنیم‌.
ـ آقا فرزاد اجازه‌ هست‌؟!
ـ خواهش‌ می‌كنم‌ عموجان‌ بفرمایید!
ـ چندین‌ بار از شما خواهش‌ كرده‌ام‌ مرابرادرزاده‌ خود نخوانید و سعی‌ نكنید كه‌ نشان‌دهید عموی‌ من‌ هستید. ترجیح‌ می‌دهم‌دوستمان‌ باقی‌ بمانید. هر چند فكر می‌كنم‌ درآینده‌ نزدیك‌ فرقی‌ به‌ حالم‌ نداشته‌ باشد، ولی‌برای‌ آخرین‌ بار...
در اینجا ساكت‌ شد. تردیدش‌ را كه‌ دیدم‌ به‌سمتش‌ رفتم‌ و او را به‌ نشستن‌ روی‌ مبلی‌ دعوت‌نمودم‌. در مبل‌ فرو رفت‌ و بعد از چند لحظه‌سكوت‌ گفت‌: اگر امروز شما مرا از خود برانیدبرایم‌ تفاوتی‌ ندارد كه‌ با چه‌ كسی‌ زندگی‌ كنم‌.فاصله‌ برایم‌ مهم‌ نیست‌، من‌ برای‌ شما ارزش‌زیادی‌ قائلم‌، اگر شما بخواهید، برای‌ همیشه‌كنارتان‌ خواهم‌ ماند! خوب‌ به‌ یاد دارم‌ آن‌ لحظه‌با تمام‌ وجود و اراده‌ام‌ به‌ جنگ‌ دلم‌ رفته‌ و گفتم‌:خودت‌ می‌دانی‌ كه‌ تو مثل‌ دخترم‌ هستی‌، پس‌برای‌ خوشبختی‌ تو دعا می‌كنم‌. چند سال‌ دیگروقتی‌ مرا ببینی‌ به‌ پیشنهاد امروزت‌ خواهی‌خندید! بهتره‌ الان‌ بروی‌ و برای‌ زندگیت‌ تصمیم‌درستی‌ بگیری‌. ارزش‌ تو خیلی‌ بیشتر ازاین‌هاست‌. باید كنار یك‌ مرد جوان‌ و در رفاه‌كامل‌ زندگی‌ كنی‌ و خوشبخت‌ باشی‌... دیگرنتوانستم‌ تحمل‌ كنم‌ و اتاق‌ را ترك‌ نمودم‌. درآخرین‌ لحظه‌ صدای‌ آرام‌ گریه‌اش‌ دلم‌ رالرزاند... دورادور نظاره‌گر شروع‌ زندگی‌اش‌بودم‌ و خود را كاملا بی‌تفاوت‌ نشان‌ می‌دادم‌.پریچهر هر كجا كه‌ قدم‌ می‌گذاشت‌ همه‌ را تحت‌تاثیر قرار می‌داد. حسن‌ جمال‌ و كمال‌ او در كنارثروت‌ كامی‌، یكی‌ یكدانه‌ آقای‌ سوهانی‌، خانمی‌به‌ تمامی‌ معنا ساخته‌ بود. صادقانه‌ به‌ همسرش‌ وخانواده‌ او محبت‌ می‌كرد و زندگی‌ای‌ برای‌ كامی‌ساخته‌ بود كه‌ همه‌ جا صحبت‌ از خانه‌ زیبا و باآرامش‌ او بود. زمانی‌ را به‌ یاد دارم‌ كه‌ به‌ من‌اطلاع‌ دادند او برای‌ همیشه‌ به‌ آمریكا رفته‌ تا بعداز انجام‌ كارهای‌ اداری‌ همسرش‌ نیز به‌ او بپیوندد.پدر و مادرش‌ اشك‌ها ریختند و هرچه‌ تلاش‌نمودند تا او را منصرف‌ كنند، نتوانستند. حتی‌ از من‌خداحافظی‌ هم‌ نكرد...
... حالا در برابرم‌ ایستاده‌ بود، به‌ داخل‌دعوتش‌ نمودم‌ و چندین‌ بار به‌ او گفتم‌ كه‌ چقدر ازدیدارش‌ خوشحالم‌، ولی‌ اسمی‌ از كامی‌ نیاوردم‌.ساكت‌ بود و فقط به‌ جلوی‌ رویش‌ نگاه‌ می‌كرد.چای‌ را آماده‌ نموده‌ و فنجانی‌ مقابلش‌ گذاشتم‌.روی‌ مبلی‌ در مقابلش‌ نشستم‌. مدت‌ها از آخرین‌دیدارمان‌ گذشته‌ و حالا اعتراف‌ می‌كنم‌ با وجودبیست‌ و پنج‌ سال‌ تفاوت‌ سنی‌، در خیالم‌ هم‌دوست‌ نداشتم‌ او برادرزاده‌ام‌ باشد. دو بارصدایش‌ زدم‌ تا به‌ خود آمد و شروع‌ به‌ خندیدن‌كرد، خنده‌هایی‌ عصبی‌ و آزار دهنده‌ كه‌ كمی‌ بعداشكش‌ را نیز سرازیر كرده‌ بود. مدتی‌ طول‌ كشیدتا آرام‌ شد و گفت‌: خوب‌ بیاد دارم‌ كه‌ پیش‌بینی‌كرده‌ بودی‌ روزی‌ خواهد رسید كه‌ به‌ پیشنهادازدواج‌ با تو خواهم‌ خندید، حالا می‌بینی‌ كه‌حدست‌ درست‌ بوده‌ است‌. آن‌ روز باید مبارزه‌می‌كردم‌ و اجازه‌ نمی‌دادم‌ برایم‌ تصمیم‌ بگیری‌ كه‌باید با مرد جوان‌ و ثروتمندی‌ زندگی‌ كنم‌. مرا ازخودت‌، آرامش‌ این‌ خانه‌ و آینده‌ روشنم‌ راندی‌تا تبدیل‌ به‌ زنی‌ شوم‌ شكست‌ خورده‌، غمگین‌،طرد شده‌، در حالی‌ كه‌ از همه‌ پسران‌ جوان‌، حالم‌بهم‌ می‌خورده‌!
- آرام‌ باش‌ و چایت‌ را بخور. اصلا سر درنمی‌آورم‌، شما كه‌ زندگی‌ خوبی‌ داشتید، من‌ فكرمی‌كردم‌ هنوز آمریكا هستی‌! بر تو چه‌ گذشته‌ كه‌این‌ قدر ناراحتی‌؟!
- می‌دانی‌ چرا آقای‌ سوهانی‌ با آن‌ همه‌ثروت‌، مرا ندیده‌ برای‌ همسری‌ پسرش‌ انتخاب‌نموده‌ بود؟ به‌ خاطر این‌ كه‌ متولد آمریكا بودم‌ ومی‌توانستم‌ مقدمات‌ مهاجرت‌ پسرش‌ و آرزویی‌دیرینه‌اش‌ كه‌ تجارت‌ و تشكیل‌ نمایندگی‌ در آنجابود را به‌ راحتی‌ برایش‌ فراهم‌ كنم‌. كمی‌ بعد ازشروع‌ زندگی‌ مشترك‌مان‌ كامی‌ چندین‌ سفر به‌تركیه‌ و كویت‌ و دبی‌ نمود تا بلكه‌ بتواند به‌ پشتوانه‌شناسنامه‌ و عقدنامه‌ برای‌ خود ویزای‌ آمریكابگیرد ولی‌ نتوانست‌. هر چند حالا حدس‌ می‌زنم‌ترجیح‌ می‌داده‌ كه‌ درست‌ نشود و فقط برای‌ عشق‌و حال‌ خودش‌ و راضی‌ كردن‌ پدرش‌ به‌ این‌سفرها می‌رفته‌ و وقتی‌ نتیجه‌ نگرفت‌، به‌ پشت‌گرمی‌ پدرش‌ و به‌ اصرار و تهدید مرا راهی‌ آمریكاكرد. هرچه‌ گریه‌ و التماس‌ نمودم‌ و گفتم‌ كه‌ دوست‌ندارم‌ كشورم‌ را ترك‌ كنم‌، نپذیرفت‌ و مرا راهی‌سفر نمود. من‌ كه‌ تمام‌ عمرم‌ را در راحتی‌ وآرامش‌ گذرانده‌ و از سختی‌ روزگار چیزی‌نمی‌دانستم‌ در آنجا تمام‌ وقت‌ زحمت‌ می‌كشیدم‌.مدتی‌ به‌ عنوان‌ فروشنده‌ و زمانی‌ در یك‌رستوران‌ كار كردم‌ تا توانستم‌ به‌ عنوان‌ دكوراتورمشغول‌ گذراندن‌ دوره‌ كامل‌ آن‌ شده‌ و خود رامشغول‌ كنم‌. آن‌ زمان‌ دیگر از خانه‌ بزرگ‌ وراحتی‌ خبری‌ نبود، آپارتمانی‌ كوچك‌ گرفتم‌ و باصرفه‌جویی‌ زندگی‌ می‌كردم‌. خبر پذیرفته‌ شدن‌كامی‌ مرا بسیار خوشحال‌ نمود. چون‌ از تنهایی‌خسته‌ شده‌ بودم‌ و برای‌ دیدار او لحظه‌ شماری‌می‌كردم‌. او آمد، ولی‌ فقط شش‌ ماه‌ طاقت‌ آورد،تازه‌ آن‌ مدتی‌ كه‌ آمریكا بود تمام‌ وقت‌ به‌ دنبال‌كار خود بوده‌ و پس‌ از آن‌ به‌ گشت‌ و گذارمی‌گذراند. بی‌خبر بازگشت‌ و مرا تنها گذاشت‌ وعلتش‌ را تلفنی‌ به‌ اطلاع‌ من‌ رساند، او تحمل‌دوری‌ از خانواده‌ را نداشت‌!!... پریچهر بلند شد وعصبی‌ شروع‌ به‌ قدم‌ زدن‌ نمود، جلوی‌ رویم‌ایستاد و دست‌ هایش‌ را جلو آورد و با صدای‌بلندی‌ گفت‌: دست‌هایم‌را ببین‌، مثل‌ یك‌ كارگر كاركردم‌. از خورا كم‌ كم‌ كردم‌ و مانند خدمه‌ لباس‌پوشیدم‌ تا توانستم‌ مقداری‌ پس‌انداز كنم‌. بدون‌خبر برگشتم‌، فكر می‌كنی‌ چه‌ دیدم‌؟! مردی‌ بدون‌مسئولیت‌ كه‌ خانه‌ام‌ را تبدیل‌ به‌ زباله‌ دانی‌ نموده‌و تمام‌ روزهایش‌ را با دختران‌ و پسران‌ عیاش‌می‌گذراند و به‌ من‌ فقط به‌ چشم‌ یك‌ هدف‌ كاری‌نگاه‌ می‌كرد. در برابر اعتراضم‌ به‌ من‌ پیشنهاد نمودبهتر است‌ برای‌ خودم‌ زندگی‌ كنم‌. خسته‌ ازتنهایی‌، كار زیاد، دلشكستگی‌ و از همه‌ مهمتربی‌وفایی‌های‌ او طلاقم‌ را گرفتم‌ و به‌ خانه‌ پدری‌خود بازگشتم‌. چندین‌ بار پشت‌ پنجره‌ دیدمت‌،ولی‌ آن‌ قدر از دستت‌ عصبی‌ بودم‌ كه‌ قدرت‌رویارویی‌ با تو را نداشتم‌. از طرفی‌ از ته‌ دل‌دوست‌ داشتم‌ برایت‌ درد دل‌ كنم‌، برای‌ همین‌خیلی‌ زود پیشنهاد مادرم‌ را برای‌ آوردن‌ كاسه‌ای‌آش‌ برای‌ شما قبول‌ كردم‌ خوب‌ نگاه‌ كن‌، حالاچه‌ می‌بینی‌؟! بگذار خودم‌ بگویم‌، زنی‌ پیر شده‌روزگار و دلشكسته‌ از طرف‌ چند نفر مخصوصا شما!سال‌ها تنها زندگی‌ نمودی‌، ولی‌ به‌ همسرت‌ وفادارماندی‌. ولی‌ كامی‌ با وجود من‌، مرا نادیده‌ گرفت‌و جلوی‌ رویم‌ با زنان‌ دیگر قرار ملاقات‌می‌گذاشت‌. مرا در آمریكا رها كرد و در ایران‌همسری‌ اختیار نمود و با او خوش‌ می‌گذراند.بهتره‌ كه‌ بروم‌، مادر نگرانم‌ می‌شود. فقط توانستم‌ بانگاه‌ او را بدرقه‌ كنم‌. قامت‌ خمیده‌ و شانه‌های‌افتاده‌اش‌ همراه‌ قدم‌های‌ لرزانش‌ همه‌ و همه‌ ازاو زن‌ دیگری‌ ساخته‌ بود و من‌ خود را مسبب‌ این‌اوضاع‌ می‌دانستم‌. زمانی‌ كه‌ تنها شدم‌ فقطتوانستم‌ برای‌ دل‌ دردمندش‌ از ته‌ دل‌ گریه‌ كنم‌.صدای‌ زنگ‌ تلفن‌ كه‌ لحظه‌ اول‌ سعی‌ در نادیده‌گرفتنش‌ داشتم‌ لحظه‌ای‌ قطع‌ نمی‌شود، ولی‌برای‌ برداشتن‌ گوشی‌ تردید دارم‌. خدایا چه‌حادثه‌ای‌ در حال‌ وقوع‌ است‌...
منبع : مجله خانواده سبز


همچنین مشاهده کنید