پنجشنبه, ۲۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 9 May, 2024
مجله ویستا
مورچهها
گفتم:«اسمش فیروزه ست.»
توفیق گفت:«زیبا، اسمش زیباست.»
گفتم:«شرط میبندی؟»
گفت:«برو گم شو. هّری»
دور که شدم گفتم:«اگه من عاشقم پس اسمش فیروزه ست.»
توفیق گفت:«هِری!دیگه اینجا نبینمت، هرّی»
دستهایم را شیپور کردم جلو دهنم و با صدای بلند گفتم:«اگه جرأت داری بیا با هم بریم از خودش بپرسیم.»
توفیق خودش را به کری زد، بعد دستمالِ ابریشمیِ قرمزش را که دور دستش پیچیده بود باز کرد توی جیب شلوار سبز رنگش چپاند.
ولی من مطمئن بودم که اسمش فیروزه ست. پیش خودم گفتم کاش فیروزه هم مثل زنهای محل، تو صفِ نانوایی میرفت یا اینکه دم در خانه مینشست. آنوقت کسی اسمش را میپرسید و بعد توی محل پخش میشد که اسمش فیروزه ست. بعدش من روی توفیق را سیاه میکردم. یک تکه ذغال میآوردم و یک ضربدر روی پیشانیش میکشیدم.
پاتوق توفیق توی میدان بود؛همان میدانی که محله ما را از محله بالا جدا میکرد. توفیق و رفقایش مینشستند و همهاش از موتور هوندا و قمه و شمشیر و از اینجور چیزها حرف میزدند و برای بچههای محله بالا کرکری میخواندند، ولی من گوشم به این حرفها بدهکار نبود. از آن روز به بعد توفیق هروقت من را میدید رنگش عوض میشد و زیرلب میگفت:«لا اله الا الله یک ذره بچه را ببین.» بلاخره یک روز گفتم:«بچه نیستم، سیزده سالمه.»
توفیق گفت:«اصلاً تو تا حالا دیدیش؟»
گفتم:«آره که دیدمش.»
خب، من فقط یک بار فیروزه را دیده بودم. آن هم شب زمستان پارسال که مردم تا صبح توی صف نفت ایستاده بودند، دم دمای صبح یک «ب ام و» آمد و جلو ما گیر کرد توی برف، بعدش که مردم هی زور میزدند تا ماشین را راه بیندازند من رفتم و از شیشه بغل توی اتومبیل را نگاه کردم و آنوقت بود که چشمم بهش افتاد. البته بخار شیشه نمیگذاشت تا او را خوب ببینم.
گفتم:«تو خودت چی؟ تا حالا او را دیدهای؟»
گفت:«هزار بار. پس چی خیال کردی!»
راست میگفت، توفیق هر صبح میتوانست فیروزه را ببیند. او صبحها آفتابنزده توی میدان عدسی میفروخت و میتوانست فیروزه را که هر صبح از خانه بیرون میزد ببیند. من بعدها خیلی چیزهای دیگر هم فهمیدم.
اینطوریها بود که بالاخره تصمیم خودم را گرفتم. دیدم چارهای ندارم. راستش آنقدرها هم سخت نبود چارپایه میخواستم با دو سه متر طناب. طناب را از مغازه بابام کش رفتم و بهجای چارپایه هم از حلب روغن استفاده کردم. اما بخت باهام یار نبود. زد و عدل وسط کار طناب پاره شد و گرپی پخش زمین شدم. از خانه بغلی هم یک کسی زده بود زیر آواز:«خوش به حال دیوونه که همیشه خندونه از تموم زندگی روشو بر میگردونه»
دیگر فایده نداشت. حسابی پیش خودم خیط شده بودم. از خانه زدم بیرون. راه افتادم رفتم به طرف زمین خاکی فوتبال که جمعیت توش موج میزد. خودم را چپاندم توی شلوغی پر از بوی عرق بدن. یک دفعه چشمم افتاد به توفیق که به سیگارش پک میزد. وقتی سنگ پرانی شروع شد دیدم که توفیق سرش را انداخت پایین و لای جمعیت گم شد. مردها هیاهو میکردند و سنگ میپراندند. من نگاه نمیکردم. دلم نمیآمد. از حلقهٔ جمعیت خودم را کشیدم کنار و حس کردم نفسم بالا نمیآید. باران هم نمنم شروع کرد به باریدن. اما جمعیت سرجایش وایستاده بود. رفتم از شیر فشاری چند مشت آب به صورتم زدم. گفتم بروم بلکه توفیق را پیدا کنم. شرط را باخته بودم.
نزدیکیهای میدان کسی از رفقای توفیق را ندیدم. نشستم گوشهٔ میدان رو به محلهٔ بالایی. زنبور نیمهجانی افتاده بود توی چنگال انبوهی مورچه و داشت دست و پا میزد. یکهو از آنطرف میدان هیاهویی بلند شد.عدهای داشتند میدویدند. من هم به دنبالشان شروع کردم به دویدن. دیدم عدهای ریختهاند سر یک نفر، وقتی مأمورها پیدایشان شد همه دررفتند. نزدیک که رفتم دیدم توفیق دمر افتاده است روی زمین و لای موهای چتریاش خون دلمه شده است. یک لحظه سرش را بلند کرد و گفت:«بهت گفتم که!»
محمود شامحمدی
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران انتخابات انتخابات مجلس دولت سیزدهم مجلس شورای اسلامی روز دختر رافائل گروسی رئیس جمهور سید ابراهیم رئیسی رهبر انقلاب مجلس زنان
قتل تهران پلیس هواشناسی شهرداری تهران وزارت بهداشت بارش باران آموزش و پرورش سلامت فضای مجازی قوه قضاییه شهرداری
گاز دولت خودرو قیمت دلار مالیات قیمت خودرو قیمت طلا مسکن حقوق بازنشستگان ایران خودرو بازار خودرو بانک مرکزی
نمایشگاه کتاب تهران نمایشگاه کتاب تلویزیون ازدواج کتاب محمدمهدی اسماعیلی سینمای ایران سریال دفاع مقدس تئاتر موسیقی سینما
هواپیما دانشجویان دانش بنیان اینوتکس
رژیم صهیونیستی غزه اسرائیل فلسطین جنگ غزه آمریکا رفح حماس روسیه حمله به رفح نوار غزه ترکیه
فوتبال رئال مادرید استقلال پرسپولیس لیگ قهرمانان اروپا بایرن مونیخ لیگ برتر بازی باشگاه استقلال لیگ برتر ایران ذوب آهن نساجی
تبلیغات اینترنت اپل سامسونگ ناسا عیسی زارع پور آب گوگل مایکروسافت
سرطان هندوانه آسم بیماران خاص سنگ کلیه کمردرد بیمه سبزیجات اعتماد به نفس