جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


فریبا


فریبا
احساس ضعف شدیدی تمام وجودم را دربرگرفته ، سعی می كنم پلكهایم را باز كنم ، اما نمی توانم ، حتی حس تكان دادن دستهایم راهم ندارم . انگار مرا محكم به تخت بسته اند. چیزی روی قفسه سینه ام سنگینی می كند. نمی توانم راحت نفس بكشم . نمی دانم خوابم یا بیدار، اما حس ترس ، لحظه ای مرا رها نمی كند. گاهی به نظرم می آید درخانه محقر خودمان داخل همان اتاق كوچكی كه من ، «زیبا» و «زیور» خواهران كوچكتر و بزرگترم درس می خواندیم و موقع ناراحتی ها و خوشی ها به آنجا پناه می بردیم ، نشسته ام و گاهی احساس می كنم از ترس عواقب بد ستی «عزیزخان » گوشه ای از پستوی اتاق غذا خوری چمباتمه زده ام و اشك می ریزم .اما در هیچ حال ، نه نای حركت دارم و نه جرات این كه چشم باز كنم و ببینم چه بر من گذشته است .
بارها با این حال ، در خواب و بیداری جمله ای را زیر دندانهایم آسیاب كرده ام كه : «دلم می خواهد بمیرم » .
ـ ولی تو هنوز خیلی جوونی ، نباید به خاطر یه اشتباه ، زندگیت رو تباه كنی . هنور وقت هست ، می تونی از نوشروع كنی ، می تونی هر وقت كه بخوای مثل یه پرنده بالات رو باز كنی و بپری . می تونی دوباره احساس كنی همون فریبای نازك تركه ای ، اما زبل و سر زنده هستی كه صدای خنده هاش تا دو تا كوچه اون طرفتر هم می ره .نباید خودت رو مغبون این زندگی كنی . تو هنوز خیلی جوونی ، اصلا هنوز بچه ای ، حالا كو تا بزرگ بشی !؟ كو تاتارهای موهات یكی یكی سفید بشه !؟ به خودت بیا، می تونی با من ، فقط با من همه چی رو جبران كنی ...
- از این حرفا نزن ، مگه از جونت گذشتی مرد!؟ اگه عزیزخان برسه ، ریختن خون جفتمون رو حلال می كنه !
- دست بردار فریبا! عزیزخان ، عزیزخان ... تو واقعا باورت شده كه این مردك ۵۰ ساله می تونه شوهر قابلی واسه تو باشد. اون اگه زن نگه دار بود كه زن اولش دق نمی كرد. زن دومشم كه آبجی بدبخت من باشه ، می بینی كه چطور از دستش خون به جیگره . وقتی آبجیم پا توی خونش گذاشت ، عزیزخان هنوز این عزیزخانی كه می بینی نشده بود. آبجیم دو تا بچه ننه مردش رو آب و دون داد و خودش سر سال نشده سنگین شد و بعدشم «عباس » و پشت سرشم ۱۸ ماه بعد «لیلا» رو براش به دنیا آورد. اما مگه عزیزخان بس كرد!؟ اومد این دفعه دست گذاشت روی تو، دختر یكی از بدهكاراش ... یه دختر ۱۷ ساله كه تا چشمش به این مردك ۵۰ ساله می افته ، از ترس نصف جون می شه . حق تو بهتر از ایناست دختر. تو جوونی ، یه مرد دو، سه زنه كه حال تو رو نمی فهمه . تو مهربونی می خوای ، ناز و نوازش و همزبونی می خوای ، تو لباس خوب تفریح و گردش می خوای . زن اولش چون سه ،چهار بهار بیشتر باهاش توفیر سنی نداشت و آبجی ماهم فقط ۱۰، ۱۲ سال باهاش اختلاف سنی داشت ، به خیالش
با تو هم می تونه مثل اونارفتار كنه . فریبا! گوشت با منه ؟ باور كن من دوستت دارم . من می تونم تو رو از دست اون نجات بدم . به شرطی كه خودتم بخوای . تو منو می خوای !؟ یعنی می گم كه ... وقتی تو چشام نگاه می كنی ، دل تو هم مثل من می لرزه ؟... یا من اونجورا هم واست مهم نیستم !؟... اگه تو لب تر كنی ، حاضرم تا آخر عمرم غلامت باشم . به خاطر رسیدن به این آرزو، حاضرم پیه همه چی رو به تنم بمالم ... فریبا...!
- دست از سرم بردار مجتبی ... شایداگه قبل از این كه زن عزیزخان می شدم ، چشمم به تو می افتاد، همونی می شد كه حالا می گی . شایدم به خاطرت حتی از خونمون هم فرار می كردم ، ولی حالا كه دیگه كار از كار گذشته ،چه فایده !؟ تازه عزیزخان سفته امانتی آقام رو هنوز گوشه گاو صندوق پستوش قایم كرده تا واسه روز مبادا بتونه اونو روكنه و حال خونواده منو بگیره . تو این چیزا رو نمی فهمی چون مردی ...نمی دونی یه دختر چطور مجبوره تا وقتی توی خونه باباشه به باباش ، داداش بزرگترش و حتی شوهر خواهر بزرگتر یا هر مردی كه حكم بزرگتر و آقابالا سرش رو داره بگه چشم ، بعدشم به مردی كه اسمش شوهره و حكم طلبكار آقاش رو هم داره ، چشم بگه . ازهمون اول من نمی خواستم شوهر كنم . درسم خوب بود. دوست داشتم درس بخونم ، ولی نشد. آقام نذاشت ;یعنی شایدم اون مقصر نبود، اما بعد از این كه جنگ شد، اون دار و ندارش رو تو آبادان از دست داد. یه مدتی اومدیم اهواز ولی اوضاع اون طور نبود كه بشه سر پامون بایستیم . كاری هم نبود كه آقام از عهده اش بربیاد. یه عمر كریستال از بندر و دبی خریده و توی حجره اش به مشتریا فروخته بود. اومدیم تهرون ، زندگیمونو از دست داده بودیم . تو یكی از هتل های تهرون جامون دادن . بعدشم آقام به هر دری زد تا كارگیر بیاره كه یكی ازهمسایه ها دستش رو توی بازار بند كرد; سرپیری شد شاگرد مغازه چینی فروشی ، بعدشم كه به سرش زد تا خودش
یه بساطی واسه خودش فراهم كنه كه گیر این عزیزخان اوفتاد. سه میلیون ازش قرض گرفت ، بایه سفته ۱۰میلیونی .آقام اولش خوب تونست خودش رو جمع و جور كنه ، ولی از اون جایی كه هنوز گرگای بازار رو نشناخته بود، بد آورد و چندوقت بعد كم كم افتاد به ضرر و نتونست قرضش رو بده ...
عزیز خان آقام رو انداخت زندون ، اما وقتی روز دادگاه چشمش به من افتاد، راضی درضایت بده تا آقام از زندون آزاد بشه به این شرط كه دست منو بذاره توی دستش .
آقام اولش غیرتش قبول نمی كرد دختر ۱۷سالش رو بده به یك مرد دو زنه ۵۰ ساله ، ولی دربه دری خونوادم و گرسنگی و نداری باعث شد ازغیرتش بگذره و به این وصلت رضایت بده . اون موقع اشك می ریختم و التماس می كردم كه نذارن من به زور شوهر برم ، ولی آقام و مامانم بایه چشم خون و یه چشم اشك ، منو به زور فقط با یه دست لباس تنم و بقچه ای كه همون اول عزیزخان از دستم كشید و انداخت وسط حیاط كه زهره ، خواهر تو بندازدش تو آشغالی ، اومدم خونه عزیزخان . عزیزخان حتی مادر و خواهر بزرگترم رو كه مثلا اومده بودن منو واسه زندگی تازم آماده كنن و دلداریم بدن ، به خونش راه نداد و در رو محكم روشون بست . از ترس مثل بید می لرزیدم ... حتی از یاد آوری اون روز مسخره هم تمام وجودم به درد می یاد و حالم به هم می خوره . هیچ عروسی مثل من سیاه بخت نیست . از همون لحظه واردشدن یكراست رفتم سر حوض دم پاشویه و یه خروار رخت چركای عزیزخان و زهره خانوم وچهارتا بچه شون رو شستم . بعدش نوبت به جاروی خونه رسید. دست آخر عزیزخان دو سه تكه لباسی رو كه واسم معلوم نبود از كدوم بساط كنارخیابون گرفته بود، با یه چراغ علاؤ الدین و دو سه تا خورده ریز داد كه ببرم اتاق بالا خونه همون ،جای كه قرار بود مثلا اتاق عروس تازه وارد باشه .
دست از سرم بردار مجتبی دیگه دلم نمی خواد دوباره اون روزهای سیاه رو یادآوری كنم ...
- فریبا... فریبا...
از دستش فرار كردم و به گوشه پستوی بالاخانه خزیدم و باز به گذشته برگشتم ، به آن روز اول زندگی در آن اتاقك محقر و تنگ كه قرار بود زندگی مرا دربربگیرد. به آن روزی كه اسمم عروس بود، ولی هیچ شباهتی به عروس ها نداشتم . به همان روزی كه از ترس زبانم بنده آمده بود و فقط اشك می ریختم . یاد نگاههای تحقیرآمیز زهره ، همسر دوم عزیزخان و هووی سی و هفت ، هشت ساله ام افتادم كه اگر دستش می رسید و مهلتش می دادند، حتما با همان كاردبلند آشپزخانه كه مشغول قاچ كردن هندوانه بود،تا طبع گرم عزیزخان خنك شود، سرم را از بدن جدا می كرد. یاد نگاههای كنجكاو اسد، پسر بزرگ عزیزخان كه آن موقع ۱۲ سال داشت افتادم ودهن كجی لیلا و عباس ; بچه های هوویم كه مثل مادرشان چشم دیدنم را نداشتند. عباس ۹ ساله بود و لیلا ۷ ساله ، ولی انگار هر دو خوب می دانستند كه وجود من برای مادرشان جا تنگ كن است . در آن میان تنها نگاههای مهربان ودلسوزانه مینا; دختر بزرگ عزیزخان از همسراولش كه فقط دو سال از من كوچكتر بود; مراآرامش می داد. مینا از پدرش و زهره متنفر بود.او هم خوب فهمیده بود من هم مثل خودش درآن خانه ، پرنده اسیری بیش نیستم . او هرگز به
چشم زن پدر به من نگاه نكرد. حسی گنگ ، مرا به سوی او می كشاند، جاذبه نگاه و لحن حرف زدنش طوری بود كه دلم را با او همراه می كرد. ولی زهره خیلی زود به دوستی من و مینا پی برد وسعی كرد به راههای مختلف بینمان را شكرآب كند، اما موفق نشد.در آن گرمای نفس گیر اواخرمردادماه ، حتی یك بادبزن نداشتم تا لحظه ای نسیم كوتاه و خنك آن ، احساس ناخوشایندزندگی تحمیلی را از یادم ببرد. گوشه همان اتاقك لخت از اثاثیه ، روی همان علاؤالدین درظرفی دود گرفته تخم مرغی برای ناهارم نیمرو كردم ; در حالی كه چند قدم آن طرف تر، عطر پلو و خورش فسنجان در هوا پیچیده بود، ولی كسی مرا، كه نوعروس آن خانه بودم ، به لقمه ای دعوت نكرد.دو ساعت بعد وقتی اهل خانه در خواب بعد ازظهر بودند، مینا ظرفی پلو و خورش برایم آورد.آن اولین بذل محبت آمیز او بود كه مرا بیش ازپیش مدیون او می كرد. ضعف داشتم ، از چند روزقبل هم چیز دندان گیری نخورده بودم . مینانشست و لحظه ای بعد وقتی من مشغول خوردن شدم ، با تبسمی كه شیرینی آن هرگز از یادم نمی رود مرا به حال خود رها كرد ورفت . آخرشب دوباره پیدایش شد، اما این بار نه دور ازچشم عزیزخان بلكه به دستور او، مرا به طرف اتاق اصلی راهنمایی كرد.
تا چشم زهره به من افتاد، اخمهایش در هم رفت . عزیزخان به او اشاره كرد و زهره مثل مارزخم خورده از اتاق بیرون خزید و مینا را صدا كرد. مینا به دنبالش رفت و چند دقیقه بعد با یك دست رختخواب بر گشت ... با خود فكر كردم حتما از این به بعد اینجا اتاق من می شود، اماآن فقط خیالی زودگذر بود. لحظه ای بعد مینارختخواب را وسط اتاق پهن كرد و رفت .
عزیزخان به دنبال او در اتاق را از پشت بست .ناگهان تمام وجودم گرگرفت . دست و پایم می لرزید و او مثل گرگی گرسنه وسط رختخواب پهن شد. من میان اتاق سرگردان مانده بودم كه ناگهان با صدای عزیزخان به خود آمدم .
- خیال داری تا صبح همون جا وایسی !؟ مثل آدم وظیفه ت رو می دونی یا باید خودم یادآوریت كنم ... تمام وجودم از یاد آوری آن لحظه به رعشه می افتد. بوی تند مشروب و دودسیگاری كه فضای اتاق را پر كرده بود، حالم را به هم می زد.هرگز فرصت آن را پیدا نكردم تا مثل هردختری كه به حجله می رود و تكاملی را تجربه می كند، این تكامل را آن طور كه آرزو داشتم ،لمس كنم .پنكه بی حال سقفی گاه نسیمی به سر و رویم می پاشید، اما من در برزخی گرفتار آمده بودم كه پس از ساعتی كه مثل یك عمر بر من گذشت ، ازآن جا جدا شدم . فكر می كنم تقریبا یك ساعت بعد بود كه عزیزخان در اتاق را گشود و مرا به پستوتنگ و نفس گیر خودم فرستاد. پایم كه به آن جهنم داغ رسید، تازه حالیم شد او از من چه انتظاراتی دارد. او حتی به عنوان شوهر، نتوانست عروسش را شب اول راضی از این وصلت كند. وقتی آتش هوسش فرو كش كرد و كام دل از من ستاند، مرا مثل تفاله ای به گوشه ای پرت كرد. آن شب را تاصبح با وجودی تب دار در میان آتشی از گرما كه به سر و رویم می بارید، سر كردم . آن شب بارها به سرم زد تا سپیده سر بر نیاورده از آن شكنجه گاه فرار كنم ، اما افسوس كه جایی برای پناه بردن نداشتم .
از آن روز من كلفت خانه عزیزخان شدم و گاه نقش زنش را ایفا می كردم ، اما مدت زمان اجرای این نقش و محدوده عملم بسیار اندك بود. بعد ازبه جاآوردن حاجت شوهر پنجاه ساله ام ، دوباره به نقش همیشگی ام ; یعنی كلفتی چهار دیواری تنگ گوشه راهرو و بالاخانه می پرداختم و شب رابا بغض و رنج و عذاب تا صبح سر می كردم . كم كم با سرنوشت خود كنار آمدم تا این كه رفته رفته وضع جسمانی ام رو به وخامت گذاشت .غذای درست و حسابی نمی خوردم ، اما همان مقدار اندك ، هم زمان كوتاهی در معده ام می ماند و بعد ناگهان حالم به هم می ریخت و پشت سر هم بالا می آوردم . خودم نمی دانستم چه دردی گرفته ام ،كسی را هم نداشتم تا از حال وروزم بپرسد. عزیزخان پای آقام ، مامان و بقیه خانواده ام را از همان اول از خانه خودش بریده
بود. من هم بدون اجازه او جرات قدم بیرون گذاشتن نداشتم . یكی ، دوباری آقام با هزار سلام و صلوات آمد تا جلوی در خانه مان تا بلكه ازگوشه در دختر بخت برگشته اش را ببیند. یك بارمن اتفاقی او را از لای در دیدم و به قدر لحظه ای نیز چشمم به چادر مامانم كه پشت سر آقام بودافتاد، ولی زهره به امر عزیزخان در را محكم به روی آنها بست و در همان حال فریاد زد: «اینجاكه شهر هرت نیست ، هر روز به بهانه ای سرتان رازیر می اندازید و مزاحم می شوید» !سه چهار ماهی از آن حال و روزم می گذشت تا فهمیدم كم كم باید برای بچه داری آماده شوم .
آن احساس هم نمی توانست مرا به زندگی وسرنوشتم امیدوارتر كند، بلكه بر عكس روز به روزكه آن بچه در وجودم بیشتر پرورش می یافت وبزرگتر می شد و كمرم زیر بار سنگین او خم تر، هم به حال خود و هم به حال آن بچه زبان بسته دریغ و افسوس می خوردم .گاهی به سرم می زد بلایی به سرش بیاورم بلكه این یكی دیگر به بدبختی ام نیفزاید. یكی ، دوبارخواستم از بالای پله های بالاخانه خود را به حیاط خانه بیندازم ، اما ترس مثل خوره ای همه وجودم را فرا می گرفت و نمی گذاشت تصمیمم رااجرا كنم .تا روزی كه بالا آمدن شكمم ، وضع وحالم رابه اطلاع سایرین رساند، كسی به من توجهی نداشت . بعد از آن هم نه تنها وضع بهترنشد بلكه روز به روز دشمنی و كینه توزی زهره ازیك طرف و بی تفاوتی و بی خیالی به اصطلاح شوهرم از طرف دیگر عرصه را بر من تنگ ترمی كرد.
هیچ وقت آن شب رنج آور را كه تا صبح ازدرد به خودم پیچیدم ، فراموش نمی كنم .نمی دانم چه بلایی به سرم آمد، اما دم دمای صبح از درد فریاد كشیدم و در آخر از حال رفتم . وقتی چشم باز كردم ، مادرم و زیبا خواهر بزرگترم اشك ریزان بالای سرم بودند. یك لحظه خیال كردم در خانه خودمان هستم ; یعنی خانه پدری .خیال كردم شاید مثل قدیم ها مریض شده ام ومادر منتظر است تا از خواب بیدار شوم تا به من جوشانده بخوراند، ولی خیلی زود از آن خیالات جدا شدم . صدای گریه كودكی كه نیمی از وجودش متعلق به من بود، در كنار بسترم مرا به خود آورد. وقتی مادرم بچه را در آغوش من گذاشت ، ترسیدم . آن بچه لاغر و ضعیف نخستین موجود بدبختی بود كه با تمام وجودم احساس وابستگی به او می كردم . ناگهان دلم گرفت .خواستم گریه كنم ، بغضم تركید و مادر و زیبا هم بامن اشك ریختند. دقایقی بعد صدای عزیزخان
مرا به خود آورد.
-زهره ! این دختره هنوز از كپه مرگش بلندنشده ... ننه و خواهرش زیادی لوسش می كنن ...زود باش برو ببین اگه زنده است زودتر بلند شه وخودش رو جمع و جور كنه كه من اصلا حوصله این اداها رو ندارم .خدای من ! چطور توانستم این رنج ها را تحمل كنم . به خودم كه جنبیدم ، سه سال و هشت ماه گذشت . از لحظه تولد «پروانه » روز به روز وضعم بدتر می شد، مخصوصا از روزی كه پای مجتبی ;برادر زهره به این خانه باز شد، بیشتر در خود فرورفتم .
مجتبی به من خیلی محبت می كند، سعی دارد دل مرا به دست آورد. نمی دانم قصدش از این رفتار چیست ، اما باورم نمی شود این مار خوش خط و خال واقعا دلسوز من باشد.او سعی می كندمرا به خیانت و فرار وادارد. گاهی فكر می كنم واقعا او تنها كسی است كه دلش به حال و روزم می سوزد، اما خودش خبر ندارد كه من می دانم اوبجز من كم به دنبال به دست آوردن دل مینا;موس موس نكرده و نمی كند. مینا با او مثل سگ ولگرد كوچه و خیابان رفتار می كند. هر چه اوپارس می كند، مینا كمتر به او توجه نشان می دهد،ولی او مثل گرگ گرسنه به دنبال فرصتی مغتنم است تا طعمه خود را به چنگ آورد.
آه ، خدای من ! باز پروانه گریه می كند. كودك دلبندم گرسنه است ، اما من شیری ندارم تا شكم اورا سیر كنم . این بچه به جای شیر مادر فقط با آب قند زنده مانده است . نمی دانم ادامه این راه به كجا ختم می شود!؟ نمی دانم این وضع برای من وپروانه بال شكسته ام تا كی ادامه دارد، فكری ازچندی پیش در من ، بار دیگر ریشه دوانده و آن آرامش ابدی است ، اما فقط از عاقبت كودك دلبندم هراس دارم ، مسئولیت به وجود آوردن اوعلی رغم همه اجباری كه داشته ام با من است ،پس باید هر راهی را كه انتخاب می كنم ، اول راه خلاصی برای او باشد. خدای من ! توان این اقدام را به من بده .در خانه مثل همیشه قفل است و راه فرار بسته ،اما من و پروانه می توانیم پرواز كنیم و برای همیشه به آرامش برسیم . فقط كافی است كمی جرات بیابم .
منبع : مجله خانواده سبز


همچنین مشاهده کنید