چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


روح پلید در دام


روح پلید در دام
«روح پلید در دام» داستان کوتاه بسیار پرمغز و تأثیرگذاری است درباره وقایع جنگ جهانی دوم؛ و اساساً ادبیات داستانی غرب انباشته از داستان هایی است که با استفاده از همین موضوع به رشته تحریر درآمده اند. داستان هایی که می توان گفت بیشترشان رویکردی مخالفت آمیز و معترضانه نسبت به آن جنگ خونین و عالم گیر داشته اند، و البته کشورهایی همچون اتحاد جماهیر شوروی سابق، فرانسه و یکی، دو کشور دیگر را که جنگ در این مناطق بیشتر جنبه دفاعی داشته، باید از این قاعده مستثنی دانست. به همین دلیل است که ادبیات فرانسه و بیشتر از آن شوروی سابق، سرشار از آثاری است که نگاهی حماسی به جنگ داشته اند و از فاجعه بزرگ قرن گذشته با عنوان جنگ میهنی یاد کرده اند.
داستان کوتاه «روح پلید در دام» اما داستانی است ضد جنگ، که به رغم رویکرد مخالفت آمیزش، به همین مسأله، یعنی مخالفت با جنگ نیز به دیده تردید نگریسته است. این که چگونه می شود با جنگی به این عظمت مخالف بود و مهم تر از آن، چگونه می توان از جنگی این چنین پا پس کشید و آیا اساساً جهان امروز را می توان بدون جنگ تصور کرد آیا با وجود آن «خونخواران واقعی»- که در چند جا به آن اشاره شده است- همواره می توان در صلح و آشتی به سر برد و جهانی سرشار از عشق و دوستی را درونمایه داستان هایی زیبا و تأثیرگذار کرد
هفته ها بود که باران می بارید. من و رفقای ارتشی ام غرق در خون بودیم. غرق خون در سنگر هایمان، غرق خون در پناهگاه های موقتی مان، یا با لباس های خیس خفته بودیم، یا این که با پوتین های پر از آب ایستاده بودیم.
وقتی گروهبان خودش را به سنگرمان می کشاند گفت: «دندان روی جگر بگذار!» در حالی که شرح می داد چگونه پوتین ها را کش رفته و آنها را زیر گل فرو برده، فریاد زد: «آره! دیدی » و سپس خنده پر حجمی شبیه غرش خمپاره سرداد.
یکی از مسخره ترین منظره ها بود؛ گروهبانمان پوتینی در دست داشت که آب زرد رنگی ازش می چکید و همچنان که درباره موقعیت مان مسخرگی می کرد، آن را تاب می داد. این برای افراد خیلی زیاد بود برای من هم همینطور؛ در این هنگام با انگشت هایمان اشاره می کردیم و یا با آرنج به رفیق بغل دستی مان می زدیم. موجی از خنده در سرتاسر سنگر طنین انداخته بود. این بیشتر از آن است که فریتز(۱) پیر بتواند فکرش را بکند دشمن اش در منطقه ای غرق در مصیبت، زده بود زیر خنده. گویی با رفقایش [...] مشغول خوشگذرانی است.
گروهبان در حالی که تلوتلو می خورد تا پوتینش را عوض کند، با چشم نیمه باز نگاه کرد و گفت: «این چیه »
بالای سنگر آلمان ها تخته ای را به هوا بلند کرده بودند که روی آن با خطی خرچنگ- قورباغه نوشته شده بود: «انگلیسی ها احمق اند!»
گروهبان غرغرکنان گفت: «نه مثل احمق های خونخواری که شما ها هستید!»
من و دو نفر دیگری را که جلو رویش بودند تکان داد. قفسه سینه هایمان بر دیواره سنگر فشار آورد و آن بالا را هدف گرفتیم. ما به سرعت با آتش تفنگ کار نوشته روی باریکه چوب را ساختیم. گروهبان خیلی زود گفت: «خیلی قشنگ! نشانشان دادیم!»
تخته دیگری ظاهر شد که این بار کلمات دیگری روی آن نوشته شده بود: «فرانسوی ها احمق اند!»
- افراد، وفاداری به متحدانمان!
و ما دخل این تابلو را هم به خوبی قبلی آوردیم.
گروهبان گفت: «گوساله های وحشی!»
او لجن ها را از خودش تکاند و به آن طرف اشاره کرد. باز هم تخته دیگری ظاهر شده بود.
در یک لحظه شلیک کردم و در حالی که این تخته را هم متلاشی می کردم، این کلمات را بر روی آن ساختم: «ما همه احمق ایم! بیایید همگی به خانه برگردیم!»
تیراندازی فقط برای لحظه ای پیش از آن که بعضی از افراد با دهان بسته بخندند، همه را ساکت کرده بود. آنها پیام را تکرار کردند و شروع کردند به حرف زدن در بین خودشان.
یکی گفت: «تا اندازه ای حقیقت دارد. چرا باید ادامه بدهیم »
دیگری موافقت می کرد: «مردان جنگجو واقعاً هیچ اختلافی با هم ندارند.»
و یکی از تفنگداران که برای از بین بردن تابلو به من کمک کرده بود، جواب داد: «خونخواران واقعی! بیایید بگذاریم پیرمردها که این جنگ را شروع کردند بیایند اینجا و خودشان جنگ را تمام کنند.»
کسانی که به علامت مثبت سرتکان می دادند، زیاد شدند و یکی از آنها من بودم.
سرگروهبان درنگی ایجاد کرد: «خونخواران واقعی!» به اطراف نگاهی انداخت و بعد به چشمان هر یک از افراد خیره شد: «اما چه کسی اول به خانه خواهد رفت. ما » چانه اش را به سمت آلمانی ها بلند کرد و ادامه داد: «یا فریتز آنها »
این سؤال، افراد در حال اعتصاب را لال کرد. به هر حال، من با این امید که آلمانی ها واقعاً در حال عقب نشینی باشند، اطراف سنگر را به دقت نگاه کردم. اما افسوس که آنها عقب نشینی نمی کردند. من از پشت افتادم. از هر طرف با همان سؤال گرفتار شده بودیم. این یک دام بود. دامی از روحی پلید که گریزی از آن نبود.
گروهبان با دست کثیفش به شانه من زد و گفت: «دندان روی جگر بگذار، مرد!» و قدم رو از سنگر دور شد.

(۱) یک اسم آلمانی است، و در واقع به سنگر آلمانی ها اشاره دارد.
استنلی بیوبین ‎/ کتایون حدادی
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید