جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


آفتاب پرست


آفتاب پرست
آن که تاس بود و با تواضع حرف می‏زد و با این زنبیل‏های پلاستیکی قرمز رنگ، داشت می‏رفت خرید، گفت: نیستش، شاید تو محوطه باشد و با تلفن سپرد که پِیج کنند، فلانی بیاید توی دفتر.
من توی آن اتاق درندشت تنها ماندم؛ با یک میز کنفرانس فندقی رنگ و دو میز فلزی اسقاط که یکی در کنار در بود و دیگری، جلو پنجره چوبی بلند.
از آنجا که من ایستاده بودم، چیزی از یادداشتهای روی میز خوانده نمی‏شد. بغل میز یک سطل آشغال بود و در کنار سطل، یک جفت پوتین واکس نخورده که به نظر، مثل سمنت، سفت و سخت می‏آمد. دیگر توی اتاق چیزی نبود، جز چند عکس روی دیوار و پله‏ای مارپیچ که از آن سر میز کنفرانس می‏رفت بالا. بغلِ پله، نیمی دیوار کاذب بود و نیم دیگر، یک تکه پارچه قهوه‏ای بدرنگ که لَخت و پرچین، پله را از پهلو پنهان می‏کرد.
من همچنان وسط اتاق بودم و نمی‏دانم چرا جرئت نداشتم که بنشینم یا حتی پا به پا شوم. شاید از هیبت سنگین پوتین‏های واکس نخورده یا از برخورد ملایم آن تاس بود و از تواضع هولناکی که در چشمهایش داشت؛ اما کتمان نمی‏کنم که سرم را به این طرف و آن طرف می‏چرخاندم و از پنجره چشم به بیرون داشتم. به گمانم، حدس می‏زدم کسی که پیج کرده‏اند بیاید سراغم، قیافه‏اش چه شکلی باید باشد یا چیزهای کم اهمیت دیگر، که حالا یادم نیست.
شاید اشکال از گرمی هوا بود و آفتاب، زیاد به کله‏ام خورده بود که هِی تصویرها مثل پرده سینما جلو چشمم عوض می‏شد. شاید برای شما هم از این اتفاقها افتاده، اما فکر کرده‏اید به گفتنش نمی‏ارزد؟
در ورودی از این درهای یکسره تخته‏ای نبود. از آن درهای قدیمی بود که تا دستگیره چوب رنده خورده و پرکار بود و بعد از دستگیره، مربع‏های کوچک هم اندازه که شیشه می‏خورد. روی یکی از شیشه‏ها، مقوای زردی چسبانده بودند که رویش نوشته شده بود: «تالار ادبیات». بعد احتمالاً روی شیشه دیگر تأکید کرده بودند: «فشار دهید».
نمی‏دانم، چرا اینقدر جزئیات در ذهنم مانده است. یادم می‏آید، نیم رخ به طرف در ایستاده بودم، اما چشمم از پنجره به محوطه پر درخت بود و انگار، کسی را که پیج کرده بودند بیاید سراغم، از پنجره قرار بود بیاید تو.
همان موقع، حس کردم که یکی از پشت در مواظبم است. سرم را چرخاندم. آدم بلند قدی خم شده بود و از مربع پایینی در، دزدکی نگاهم می‏کرد. اگر بگویم دست و پایم را گم کردم، اغراق نکرده‏ام. انگار سر یک کار خلاف، گیر افتاده بودم. اما تعجبم بیشتر از این بود که چرا مردک با آن قد دیلاق خم شده و با آن مکافات، زاغ سیاهم را چوب می‏زند. و چرا از پنجره سومی یا چهارمی که در حالت ایستاده درست مماس با دماغ نوک تیزش می‏شد، نمی‏بیندم.
شاید اصل همین مسائل جزیی است و آن چیزهای دیگر که می‏خواهم شرحش را بدهم، جز وهم و خیال نیست. ناخودآگاه دستهایم را باز کردم؛ به این معنی که بی‏تقصیرم و آن که تاس بود و زنبیل به دست رفته بود به دنبال خرید، سپرده بود آن جا که منتظر باشم.
دستم را آوردم پایین و چشمم افتاد به پوتین‏های کنار سطل زباله و کماکان نیم رخ بود. با چشم چپ در و با چشم راست پنجره را می‏پاییدم. بعد متوجه شدم کسی که از پشت در مواظبم بود، نیست و انگار اصلاً هیچ وقت نبوده است. اما از پشت پنجره چند نفر را توی محوطه دیدم که زیر درختها، قدم زنان اختلاط می‏کردند. فکر کردم هیچ کدام از آنها نباید آن کسی باشد که من منتظرش هستم؛ چون در سکنات آنها نه تعجیل بود، نه هیچ چیز دیگر. فقط گپ و گفت و گو می‏کردند و دستهایشان مدام مشت می‏شد و انگشت اشاره‏شان به نقاطی نامعلوم نشانه می‏رفت. سعی کردم با لب‏خوانی از حرفهایشان سر در بیاورم. ولی یک دفعه، انگار همه‏شان دود شدند و رفتند به هوا.
چشمهایم را باز و بسته کردم. باورم نمی‏شد. اما پرده تازه داشت می‏رفت بالا. ناگاه آدمی گرد و قلمبه با شلوار گل و گشاد و صورت پرپشم و پیل از توی یک کمد که ناگهان آنجا سبز شده بود، افتاد روی چمنها و مثل یک جوجه تیغی شروع کرد به قل خوردن و آمد به طرف تالار. خودم را جمع و جور کردم و دست بردم که مبادا دکمه‏ای از پیراهنم باز باشد. هنوز حواسم به بیرون بود که در به خودی خود باز شد و بوی تند عرق تن آدمی مثل بوی بز فحل در تالار پیچید و صدای قدمهایی قاطع در اطرافم، شروع کرد به گردیدن. تصورش را بکنید، که در جایی ناشناس، موجودی ناپیدا با چنان صدای پا و چنان بو، دورتان بچرخد و براندازتان بکند. از ترس داشتم زهره‏ترک می‏شدم. زبانم بند آمده بود. می‏خواستم بگویم برای نتیجه داستانم از شهرستان آمده‏ام، اما نمی‏توانستم.
صدای پا کم کم دور و ضعیف شد و من باز تنها ماندم. توی بد مخمصه‏ای افتاده بودم. جربزه‏ام را از کف داده و به آدمی منگ و تهی، تبدیل شده بودم.
آن طرف پنجره، سوت و کور بود و حتی آن باغبانی که لحظه‏ای قبل داشت به چمن آب می‏داد، دیگر نبود. شلنگ آب، خشک و خاک آلود، کنار بوته پر تیغی روی هم چنبره شده بود. مانده بودم چه کار کنم. دوباره، به دور و برم نگاه کردم. اتاق همان اتاق بود: با پوتینها، سطل آشغال و میز و صندلیها.
تلفن که شروع کرد به زنگ زدن، یکه خوردم. زنگها مقطع و مکرر بود و من تا آن موقع نمی‏دانستم که تلفن داخلی آن جور زنگ می‏زند. یادم می‏آید، چند قدمی به طرف میز رفتم و از پنجره، باز بیرون را نگاه کردم و دوباره آن چند نفر را دیدم که زیر صنوبرها مثل مرغ حقی که مدام حق حق بگوید، از میان لبهای جنبان آنها فقط حرف میم و نون است که بیرون می‏آید. و باغبان، کوتاه و خپل، با چکمه‏های بلند پلاستیکی، ایستاده وسط چمن و قطره‏های شفاف و زلال آب است که از شلنگ، فواره می‏زند بیرون. دوباره برگشتم به عقب؛ یعنی همان چند قدمی که جلو رفته بودم، عقب گرد کردم و زنگ تلفن هم از قضا قطع شد. نفس راحتی کشیدم و دیدم زانوهایم از فرط خستگی می‏لرزد.
رفتم طرف میز کنفرانس و یکی از صندلیها را کشیدم بیرون که بنشینم. حالا ترس، آن قدر زیاد شده بود که احساس نافرمانی می‏کردم. پایه‏های صندلی روی زمین کشیده شد و به شدت صدا داد. یکی را دیدم که خنده‏کنان از پله‏های مارپیچ می‏آید پایین. شلوارش قهوه‏ای بود و جوراب به پا نداشت. دستپاچه، رفتم عقب و صندلی افتاد. از پنجره، باز حیاط خلوت را دیدم و تلفن دوباره شروع کرد به زنگهای مکرر و کوتاه.
سریع از اتاق آمدم بیرون. به محوطه که رسیدم، دیدم گروگر آدم نشسته‏اند زیر صنوبرها و توی این ظرفهای یک بار مصرف، عدس پلو می‏خورند.
داوود غفارزادگان
منبع : هنر دینی