شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


روسریهای سبز


روسریهای سبز
روبرویت می نشینم روی زمین. زمین سرد است و خشک. انگار هنوز نزدیکی بهار را احساس نکرده است. حمد وسوره را که می خوانم چشمهایم خیس می شوند. اشک هایم می غلتند و می افتند لای شکاف های باریک روی سنگ قبر. صدایت می کنم:«حسین...حسین...» باز هم جواب نمی دهی. نکند هنوز هم قهر هستی...
صدایت می کردم:« حسین...حسین...»
جواب نمی دادی. این بار داد می زدم:« داداش به خدا این دفعه من نزدم... اصغر زد...تازه فقط همین یکی را زدیم نه بیشتر... ببین فقط همین یکیه... به روح بابا راست می گم...» لاشه گنجشک را که یک قطره خون روی سینه اش خشک شده بود نشانت می دادم. گنجشک را می گرفتی و می بوسیدی.
بعد با انگشت های لاغرت لخته خون را از سینه اش پاک می کردی. چشم های بی جان گنجشک را که می دیدی گریه ات می گرفت.هق هق گریه ات مرا هم از خود بی خود می کرد. هیچ وقت تحمل دیدن اشکهایت را نداشتم. خودم را می انداختم توی آغوشت وآنقدر «تو رو خدا ببخش» و «غلط کردم داداش» می گفتم تا شاید گریه ات بند بیاید. اما تو آنقدر با صدای بلند گریه می کردی که حتی صدای مادر هم از آشپزخانه بلند می شد.
«باز چی شده حسین؟؟ چرا داری گریه می کنی؟؟» و تو که نمی خواستی مادر چشمهای خیس مرد خانه اش را ببیند آستین هایت را سپر اشکهایت می کردی و می گفتی:«هیچی مامان... چیزی نیست..»
بعد هم مرا توی آغوشت فشار می دادی و می گفتی:«سجاد قول بده دیگه گنجشک نمی زنی...»
«قول میدم داداش»...
یاس های بالای سرت را دیده ای؟! آنها هم به استقبال بهار در آمده اند. آخر چند روز بیشتر که به عید نمانده. می بینی داداش هنوز روی قولمان هستم.. می دانم که می ترسیدی یادم برود.اما می بینی که یادم هست هنوز... ولی شاید امسال آخرین سال باشد. آخر می دانی... راستی «حسین کوچولو» هم می خواست بیاید.می گفت دم عید دلش برای عمو تنگ شده است! طوری عمو عمو می کند که انگار نه انگار عمو را توی آلبوم من دیده و شناخته است! شاید هم زود زود به خوابش می آیی که اینقدر دوستت دارد.
که اینقدر دارد شبیه ات می شود. مادر می گوید:«قدیم ها پسر بچه ها به دائی شان می رفتند حالا انگار مثل زمانه رسم و رسوم هم عوض شده. این حسین ما به عمویش رفته. دلش قد دل یک گنجشک است...» بعد هم بغض می کند.شاید یاد تو می افتد که تحمل دیدن سر بریدن گوسفند نذری را هم نداشتی. «حسین کوچولو» هم به تو رفته است. چند تا از عکس هایت را چسبانده روی کمدش. یکی اش همان عکسی است که توی حیاط با هم گرفتیم.تفنگ بادی اصغر دست من بود و تو چقدر اصرار داشتی که آن را کنار بگذارم.
نمی خواستی تفنگ بادی توی عکس باشد که بعد ها با دیدن آن یاد گنجشک های تیرخورده بیفتی. ببینم داداش !! نکند آن رزمنده شانزده ساله ای که توی همه عکس های تکی و جمعی کلاش روی دوشش انداخته تو نیستی؟؟ حتما می گویی :«کلاش کجا و تفنگ بادی کجا سجاد!! » می دانم. اما من دیر فهمیدم. خیلی دیر.آن وقت ها هم همه چیز را دیر می فهمیدم.یادت که هست آن روز...
چند روز به عید مانده بود و تو داشتی همه پولهای من و خودت را که از قلک درآورده بودیم می شمردی.پولها را که شمردی گفتی:«با این می شود بیست تا عروسک و ده دوازده تا هم کلت خرید... خوبه... بد نیست »
من که از حرفهایت گیج شده بودم گفتم:«واسه خودمان؟ »
-نه بابا... واسه بچه های محل.
-آخه برای چی؟؟
-بعدا می فهمی...
و بعد فهمیدم.توی حیاط بودم که رسیدی و داد زدی:«سجاد بدو بیا...» یک تکه پارچه سبز و یک کیسه نایلونی سیاه دستت بود.کیسه را خالی کردی روی زمین.حیاط پر شد از عروسکهای پلاستیکی و کلت های سیاه کوچک.نشستم و یکی از کلت ها را برداشتم.خیلی خوش دست بود.جان می داد برای هفت تیر بازی توی کوچه.کلت را تا نصفه توی شلوارم هل دادم و گفتم:« داداش ببین شبیه یه پلیس واقعی شدم یا نه؟؟ »
چیزی نگفتی.یکی از عروسکها دستت بود و داشتی پارچه را متر می کردی.
- این پارچه دیگه چیه؟؟ نکنه می خوای علم درست کنی...
- هنوز تا محرم خیلی مونده... می خوام برای این عروسکها روسری درست کنم آخه سرشون لخته... من اینطوری خوشم نمی یاد... حالا فهمیدی؟؟
پارچه را بریدیم و شد بیست تا روسری سبز کوچک.اما حاشیه پارچه ها بدجوری تو ذوق می زد.معلوم بود که با سلیقه ات جور در نمی آید.
-سجاد می بینی... خیلی ناجور شده این حاشیه ها را باید بدوزیم
-آره راست می گی. اما کی بدوزه؟ ما که بلد نیستیم... تازه خودت هم گفتی که کس دیگه ای نباید خبردار بشه...
-خوب.. زینب می دوزه. اون که خواهرمونه... تازه بذار اون هم تو ثوابش شریک بشه...
تکه پارچه های بریده را ریختیم جلو زینب. از دیدنشان هول شده بود.
-این همه پارچه نذری برای چی گرفتین؟! داداش...
-اگه قول بدی تا فردا حاشیه همه اینها را بدوزی همه چی رو برات تعریف می کنم.
-قول میدم داداش...
زینب شروع به دوختن کرد و من وتو هم نشستیم و اسم ها را نوشتیم. چند بار هم وسط نوشتن صدای جیغ و آخ زینب بلند شد که سوزن توی دستش رفته بود. تقصیری هم نداشت تازه هفت سالش تمام شده بود.
- بنویس زود باش دیگه... اصغر و خواهرش لیلا... یه کلت و یه عروسک
- داداش ! حسن هم یادت نره... آخه از وقتی باباش مرده دیگه سر فوتبال نمی یاد...
-این هم یه کلت برای حسن آقا... دیگه چی؟
-هانیه دختر آقا کریم... یه عروسک براش بنویس
عروسک را نوشتی و خندیدی.انگار از «هانیه» گفتنم چیزی فهمیده بودی.
-رضا همسایمون! می بینی سجاد داشت الکی الکی یادمون می رفت... یه کلت برای رضا
-آخه داداش رضا که خیلی بچه ننه ست ! بهتره براش عروسک بنویسی
صدای زینب بلند شد که داشت طرف رضا را می گرفت.
-مثلا اگه مثل آقا سجاد زنگ در خونه مردم را بزنه و فرار کنه بچه ننه نیست... ها!!؟؟
داشتم بلند می شدم که دستم را گرفتی و نشاندی. دوختن تکه پارچه هاآن هم با دست کند زینب که تازه نخ و سوزن گرفتن را یاد گرفته بود و باید دور از چشم مادر هم این کار را می کرد تا فردا طول کشید. روسری های دوخته را که پیشمان آورد دستهای کوچکش را گرفتی توی دستهایت.چند جای انگشت هایش پارچه بسته بود. جای زخم های سوزن بیشتر از زینب تو را می رنجاند. دل رحم بودی. دستهایش را بوسیدی. من که می ترسیدم گریه ات بگیرد زود یکی از روسری ها را سر عروسکی کردم و نشانتان دادم. تو خندیدی و گفتی:« حالا شد یک خانم درست و حسابی. »
صبح روز عید قبل از آنکه آفتاب بزند من و تو کلت ها و عروسکها را برداشتیم و توی کوچه های محل راه افتادیم.در خانه ها که می رسیدیم کلت ها و عروسکها را توی پاکت های رنگی کوچکی که زینب درست کرده بود می گذاشتیم و آهسته به حیاط خانه شان پرت می کردیم.یکی دو ساعت طول کشید تا کارمان تمام شود. عرق از سر و رویمان می ریخت که رسیدیم سر کوچه مان. زینب به انتظارمان دم در ایستاده بود.
-تمام شد داداش؟؟
-فقط یکی مونده ... مال رضا.. آن هم الان پرت می کنم
-داداش! مال رضا را می دی من پرت کنم؟؟
کلت رضا را زینب گرفت و پرت کرد توی حیاطشان. دویدیم توی خانه. صندوق خانه کوچکمان کلی جا داشت برای ترکاندن خنده هایمان.
توی عکس هم داری می خندی. ایستاده ای و یک دشت صاف پشت سرت روی زمین پهن شده است. نوشته بودی «شلمچه» است. نوشته بودی شبها با بچه ها می نشینید و به آن طرف خیره می شوید. عطر حرم آقا توی مشامتان پیچیده است. نوشته بودی شلمچه خشک و بی آب است.
-آقا آب بریزم؟
پسرک بی آنکه منتظر جواب من شود آب می ریزد روی قبر. دستهایم را می کشم روی سنگ قبر. با انگشت هایم نام نام پدر تاریخ تولد وتاریخ شهادتت را می خوانم و می رسم به محل شهادت. حجار «شین» شلمچه را کشیده و گود تراشیده است... مثل یک گودال، آب تویش جمع شده است... شلمچه را آب گرفته است...
توپ سال نو را که زدند، زدیم به کوچه. منظره آن روز محله ما خیلی تماشایی شده بود...
گفته بودی من و زینب هم کلت و عروسک برداریم تا مبادا بچه ها بویی از قضیه ببرند. پسرها پشت تیر برق پناه می گرفتند و شلیک می کردند.
-اصغر زدمت... به خدا زدمت... تو مردی
- جر نزن دیگه... من که زودتر از تو شلیک کردمدخترها هم با عروسک های توی بغلشان به مهمانی هم می رفتند. رضا که قاطی هفت تیر بازی پسرها نشده بود با دیدن ما به طرفمان آمد. یواش یواش قدم برمی داشت تا مبادا کلتی را که به زحمت زیر شلوارش جا داده بود پایین بیفتد. همین که به ما رسید کلتش افتاد توی شلوارش... زینب زد زیر خنده. تو هم خنده ات گرفت. هر سه خندیدیم.
هر سه گریه کردیم وقتی گفتی مادر اجازه جبهه رفتنت را داده است. از اتاق که بیرون آمدید چشم های هر دوتان سرخ شده بود. مادر گفت:« باشه... برو خدا پشت و پناهت...»
آخر پاییز بود که رفتی. مادر که تحمل بدرقه ات را نداشت با ما نیامد. من و زینب توی ایستگاه قطار منتظر بهانه ای بودیم که بغض هایمان را بیرون بریزیم اما خوشحالی تو از رفتن به جبهه آنقدر زیاد بود که خجالت می کشیدیم پیش تو گریه کنیم. زینب که اشکهایش آرام آرام از سد پلک هایش می گذشت چادرش را به علامت وداع باز کرد و سه تایی زیر چادرش هم آغوش شدیم... بغض هایمان یکی یکی ترکید و اشک صورتمان را گرفت... هنوز رفتنت را باور نمی کردیم...
- داداش پس من چی؟
- همه که نباید جبهه برن... تو باید بمونی و مواظب مادر و زینب باشی...
- داداش... حالا نمی شه بمونی و بعد از عید بری؟؟ آخه...
- راستی بچه ها قولمون که یادتون نرفته؟؟ عید هر سال برای بچه فقیرهای محل...
-خودت هم باید بیایی داداش... اگه تا عید نیایی ما هم کاری نمی کنیم...
- قول قوله... ولی من هم سعی می کنم تا عید خودمو برسونم...
تا جایی که صدایت می رسید از پنجره قطار داد می زدی:« بچه ها یادتون نره... هر سال عید... سجاد... زینب....»
چند ماه از رفتنت گذشته بود و در این مدت بجز نامه و عکس هایی که همان ماه اول فرستاده بودی خبری از تو نبود. مادر می نشست روی سجاده و تسبیح می انداخت. من و زینب خودمان را از چشم مادر دور می کردیم که مبادا از تلاقی نگاهمان غم و نگرانی را توی چشم هایمان ببیند و دوباره یاد تو بیفتد. اما انگار حتی دیوارهای خانه هم تصویر تو را برای مادر نشان می دادند که آنطور بی تابی می کرد. چند روز به عید مانده بود که خبر شهادتت رسید وآن نگرانی و اضطراب توی چشم های مادر تبدیل شد به یک غصه و داغ همیشگی بر دلش. قول داده بودی که بیایی... برای همین هم آمدی... قولت قول بود. اما داداش من و زینب هم بدقولی نکردیم... کردیم؟؟ حتی همان روزها که پیراهن عزایت تنمان بود روی قولمان ایستادیم... خرید کلت ها وعروسکها شد سهم من و پارچه و دوخت و دوز روسری ها سهم زینب. همان روز هم بود که یك روسری سبز از همان پارچه برای خودش دوخت و سرش کرد. حتی روز عروسی با رضا هم بجای لباس عروس همان روسری سبز را سرش کرد...
من که بیشتر از همه عمق علاقه زینب به تو را دیده و چشیده بودم توی این سالها بیشتر از خودم دلم به حال زینب سوخته است ... خواهری که همیشه پیش پا و پشت پای برادرش آب می پاشید چطور می تواند درد این فراق را به دوش بکشد...
بادکنک را می گرفت زیر شیر آب و پر می کرد.همین که صدای کلید انداختن تو را می شنید خودش را پشت درختها قایم می کرد.آخرین پله را که پایین می آمدی بادکنک پر از آب را پرت می کرد جلو قدمهایت... همه لباس هایت خیس می شد. همراه با خنده ای طولانی می دوید توی آشپزخانه و تو هم دنبالش. وقتی گیرش می آوردی از شدت خنده چشم های هر دوتان به اشک نشسته بود. لپهایش را گاز می گرفتی ... هر چقدر که فشار دندانهایت بیشتر می شد صدای جیغ زینب هم بلندتر می شد. درست در لحظه ای که می خواست گریه اش بگیرد رهایش می کردی... چشم های خیسش که اشک گریه و خنده در آن قاطی شده بود برایت منظره شیرینی بود که از تماشایش سیر نمی شدی...
آغوش پرمهر تو هم سفره محبتی برای زینب بود، که نبودِ سهم محبت پدر را هیچ وقت احساس نکند...
دیگر باید پیدایش بشود. می آید... هنوز چند دقیقه ای وقت هست. آخر می دانی داداش گفتنش سخت است... خیلی سخت. می خواهم زینب هم بیاید و با هم بگوییم. تنهایی نمی توانم... نمی دانم شاید هم گفتنش پیش زینب سخت تر باشد... داداش جان چه غصه ای بالاتر از اینکه آدم نتواند به قولش عمل کند... گوش می کنی داداش؟؟
همین هفته پیش بود که برای خریدن عروسکها همه مغازه های اسباب بازی فروشی را گشتیم. هر جا
می رفتیم مغازه دار انواع مدلهای عروسک سخنگو.. رقاص.. خواننده.. و نوازنده برایمان روی میز
می گذاشت اما خبری از عروسکهای پلاستیکی ساده ای که تو اول بار خریده بودی نبود... بیشتر از من اوقات زینب تلخ شده بود...
-آقا لطفا یه چیز ساده تر بدین... فقط عروسک باشه نه چیز دیگه...
-خانم ما رو گرفتین؟؟ پس اینها چی هستن؟؟ عروسک به این خوشگلی..
ساده ترین عروسکها همان «باربی»ها بودند که حتی بدون رقص و آواز هم با آن لباسهای رنگی و نیمه لخت شان هیچ تناسبی با روسری سبزی که می خواستیم سرشان کنیم نداشتند.زینب باربی را گرفته بود و می خواست روسری را سرش کند. موهای طلایی عروسک از بالا و پایین روسری بیرون می ریخت... لباسهای کوتاه و بدن نمای عروسک چیزی بیش از عروسک بودن را نشان می داد... بقول زینب عروسکها شبیه دخترهای توی خیابان شده بودند... شاید هم دخترهای خیابان شبیه عروسکها شده بودند!! آخر وقت توی مغازه پیرمردی که اجناس مغازه اش را به حراج گذاشته بود توانستیم چندتایی از همان عروسکهای قدیمی را پیدا کنیم. پیرمرد می گفت:« دیگه کسی از این قالبها نمی زنه... یعنی مشتری اش هم نیست دیگه... اینها هم از چند سال پیش مونده... دیگه بچه دهاتی ها هم از اینها خوششون نمی یاد... »
شاید حق با پیرمرد است. با وجود آن همه عروسکهای سخنگو و رنگارنگ کدام دختر بچه ای می آید این حجم های توخالی بی صدا را توی بغل بگیرد؟!!
داداش به زینب نگفتم اما به تو می گویم...
راستش را بخواهی می ترسم. می ترسم از اینکه سال بعد عروسکی پیدا نشود و قولی که انجام آن همه دلخوشی من و زینب در این سالهای پس از تو بوده است نیمه کاره بماند... حتی داداش اگر عروسکی هم پیدا شود بیشتر از این می ترسم که بچه ها دیگر هدیه ما را قبول نکنند... می فهمی؟؟
می دانم که به تو قول داده ایم... آره قول داده ایم....قول داده ایم... اما آخه چطور؟؟؟
آخر این چه قولی است که دیگر نمی شود انجامش داد!! داداش چرا جواب نمی دهی؟؟ چرا منو تنها گذاشتی... داداش... داداش... کاش منو هم با خودت برده بودی....
-خدا رحمتش کنه. بفرما... گریه نکن مادر گناه داره... بفرما
پیرزنی است که خرما تعارفم می کند. صدای گریه و اعتراضم را او هم شنیده است. فاتحه ای می خواند و راه می افتد. سنگین و سخت راه می رود. در هر قدمش مثل مادر به چپ و راست منحرف می شود. چشم هایم راه می افتند و دنبال پیرزن می روند. پیرزن در انتهای غربی قطعه شهدا گم می شود. زن چادری دیگری محکم و استوار از همان جایی که پیرزن رفته بود دارد به این طرف می آید. تند می آید و محکم.
چادرش را کیپ گرفته است و مستقیم به طرف ما می آید. قدمهایش را تندتر می کند... حتما کاسه چشم هایش دارد سر می رود که این طور عجله می کند. می خواهد همه اشک هایش را به پای تو بریزد. همیشه همین طور است. قطره های اشکش زودتر از انگشت های دستانش سنگ مزارت را لمس می کنند. باید کنار بروم. حرفهای زیادی برای گفتن به تو همراه آورده است. دارد می رسد. باد چادرش را از سرش کنار می زند. روسری سبز رنگش زیباتر از همیشه زیر آفتاب آخر زمستان می درخشد.
مهدی نورمحمدزاده
منبع : لوح


همچنین مشاهده کنید