شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


بختک


بختک
به‌ به‌ سلام‌... خانم‌ خانما... می‌بینم‌ كه‌ بوی‌ عطرامنچتك‌ تون‌ تا هفتادمحله‌ پیچیده‌... «احمد» دربست‌ مخلص‌ و چاكرتم‌، قربون‌ دست‌ و پنجه‌هنرمندت‌...
ـ سلام‌ احمد آقا... خجالت‌ ندین‌، آقا... خسته‌نباشین‌
ـ در مونده‌ نباشی‌ عسل‌ من‌... خدا رو شكر كه‌اگه‌ ننه‌ و بابامون‌ رو در بچگی‌ از دست‌ دادیم‌ وكس‌ و كار مونم‌ ما رو آدم‌ حساب‌ نكردن‌ و این‌گوشه‌ و اون‌ گوشه‌ توی‌ قهوه‌ خونه‌ وتعمیراتی‌هاسر كردیم‌، حداقل‌ خدا خواست‌ و همچین‌ زن‌نجیب‌ و دسته‌ گلی‌ نصیبمون‌ شد... آخ‌ كه‌ چقدرآرزوم‌ بود یه‌ روزی‌ برسه‌ كه‌ بیام‌ خونه‌ و با دست‌پر، در رو به‌ زور باز كنم‌ و عطر پلو و غذای‌ زن‌مهربونو صورت‌ ماه‌ و لبخند گرمش‌ خستگی‌ رو ازتنم‌ بیرون‌ كنه‌.
ـ پس‌ خدا خیلی‌ دوستتون‌ داره‌، فقط آرزوتون‌ همین‌ بوده‌ احمد آقا
ـ بله‌... خانم‌ خانمها اما خب‌، چرا دروغ‌ بگم‌;راستش‌ آرزوهای‌ دیگه‌ای‌ هم‌ دارم‌. حالا بریم‌توی‌ اتاق‌ تا واستون‌ تعریف‌ كنم‌...
ـ چرا همه‌ كیسه‌ها رو گرفتین‌ دستتون‌؟ یكی‌ دوتا شونو بدین‌ من‌، كمكتون‌ كنم‌
ـ ای‌ خانم‌، از میدون‌ تا اینجا آوردم‌; از اینجا تابالا كه‌ دیگه‌ راهی‌ نیست‌.
ـ خدا مرگم‌ بده‌، از میدون‌ تا اینجا پیاده‌ گزكردین‌
ـ دشمنتون‌ بمیره‌ عسل‌ من‌... راسیاتش‌ اونقدرگرمم‌ كه‌ هیچی‌ حالیم‌ نیست‌; عجب‌ حال‌ خوشی‌دارم‌ ایشاا... حال‌ همه‌ به‌ پای‌ حال‌ من‌ برسه‌.
ـ چطور احمد آقا؟
ـ حال‌ عشق‌ دیگه‌. لیلای‌ من‌... حال‌ عشق‌...این‌ حال‌ عشقه‌... احساس‌ كردم‌ در آن‌ سرمای‌زمستانی‌ ناگهان‌ گرم‌ شدم‌... گر گرفتم‌. قلبم‌ به‌شدت‌ می‌تپید. دوست‌ داشتم‌ هیچ‌وقت‌ این‌لحظه‌ به‌ پایان‌ نرسد. من‌ در خواب‌ هم‌ نمی‌دیدم‌این‌قدر خوشبخت‌ شوم‌. همه‌ چیز برایم‌ شیرین‌ وجذاب‌ بود. همه‌ چیز احساسی‌ دلنشین‌ داشت‌;احساس‌ از تازگی‌ وشوری‌ وصف‌ ناشدنی‌، كه‌ من‌ تاآن‌روز هیچ‌ یك‌ را تجربه‌ نكرده‌ بودم‌...
از وقتی‌ چشم‌ باز كردم‌ و خودم‌ راشناختم‌،مادری‌ بالای‌ سرم‌ نبود تا نوازش‌های‌ دست‌مهربان‌ و صمیمی‌اش‌، غم‌ هایم‌ را از دل‌ بزداید واشك‌ را از روی‌ گونه‌هایم‌ پاك‌ كند... مادر خیلی‌زود از عذاب‌ و نكبتی‌ كه‌ او را هر روز همچون‌گرداب‌ به‌ داخل‌ خود فرو می‌بلعید، نجات‌ یافت‌.او درست‌ در سنی‌ كه‌ هنوز هر زن‌ جوان‌ درخیالات‌ و آرزوهای‌ نیكبختی‌ است‌، با دلی‌ مملو ازاندوه‌ و حسرت‌ و در شرایطی‌ كه‌ رنج‌ بیماری‌ ازیك‌ سرماخوردگی‌ ساده‌ آغاز و با عفونت‌ ریه‌ادامه‌ و پایان‌ یافت‌، زندگی‌ كرد و بعد از آن‌ به‌آخر خط آن‌ نزدیك‌ و نزدیك‌تر شد تا بالاخره‌سپیده‌ دمی‌ كه‌ دیگر هرگز مادر در آن‌ نه‌ طلوع‌كرد و نه‌ طلوعی‌ را دید. در آن‌ شرایط كه‌ او درچنگال‌ بیماری‌ با مرگ‌ دست‌ و پنجه‌ نرم‌ می‌كرد،بابا پای‌ بساط منقل‌ و تریاك‌ خود بود. یا آنقدرخمار بود كه‌ همانجا كنار منقل‌ حتی‌ روی‌ زمین‌ ولومی‌شد یا آنقدر جان‌ داشت‌ كه‌ با سیخ‌ كنار منقل‌ وكمربند پوسیده‌ شلوار كهنه‌اش‌ به‌ جان‌ من‌ و مادربیفتد.
گاهی‌ در همان‌ عوالم‌ كودكی‌ با خود این‌سوال‌ ذهنی‌ را مدام‌ تكرار می‌كردم‌ كه‌ بابا به‌ چه‌دردی‌ می‌خورد؟ اصلا او چرا باید در خانه‌ باشد؟
و بزرگ‌تر كه‌ شدم‌، در شرایطی‌ كه‌ دیگر مادرنداشتم‌ تا به‌ دلخوشی‌ او از ترس‌ كتك‌خوردن‌مان‌ مكرر چیره‌ شده‌ و خودم‌ را در چادرگلدارش‌ پنهان‌ كنم‌. جز در آرزوی‌ مرگ‌ پدر شب‌را به‌ روز گذراندن‌ و روز را شب‌ كردن‌ چیزی‌ درسر نداشتم‌.
مادر را خاك‌ نكرده‌، بابا دست‌ زنی‌ را با كودك‌قد و نیم‌ قد گرفت‌ و به‌ خانه‌ آورد و به‌ من‌ گفت‌:
ـ اینم‌ «راضیه‌» مادر تو... اون‌ دو تا هم‌ برادر وخواهرتن‌. آن‌ موقع‌ بود كه‌ حالیم‌ شد بابا غیر ازمادر، همسر دیگرای‌ داشته‌ و از او هم‌ دو فرزنددارد. هر چه‌ از مرگ‌ مادر می‌گذشت‌، بیشتر حالیم‌می‌شد كه‌ مادر چه‌ رنج‌هایی‌ را تحمل‌ می‌كرد ودم‌ بر نمی‌آوردم‌. او در خیاطخانه‌ «شوكت‌» خانم‌همسایه‌ دو كوچه‌ بالاتر از ما كه‌ همسر اوستا رحمان‌كفاش‌ بود، از صبح‌ تا غروب‌ زحمت‌ می‌كشید تاحاصل‌ دسترنجش‌ لقمه‌ نان‌ شكم‌ سیر كنی‌ برای‌ ماباشد و دوای‌ پا منقلی‌ برای‌ خلسگی‌های‌ بابا.
بعدها وقتی‌ به‌ یاد روزهای‌ رقت‌ بار زندگی‌مادرم‌ كه‌ به‌ مردگی‌ بیشتر شباهت‌ داشت‌می‌افتادم‌، با خود آرزو می‌كردم‌: یعنی‌ می‌شودمرد من‌ به‌ تمام‌ معنی‌ مرد باشد وصادق‌ و مهربان‌ واهل‌ كار و تلاش‌؟ یادآوری‌ گذشته‌های‌ تلخ‌ آنقدربرایم‌ سخت‌ است‌ كه‌ حالا مدتهاست‌ كه‌ آن‌ها را به‌دست‌ فراموشی‌ سپرده‌ام‌. با وجود «احمد» انگارهمه‌ چیزهای‌ تلخ‌ و سخت‌ صدها سال‌ پیش‌ اتفاق‌افتاده‌ است‌ یا این‌ كه‌ شاید هم‌ همه‌ آن‌حكایت‌های‌ تاسف‌انگیز را در كتاب‌ها خوانده‌ام‌.حتی‌ شخصیت‌های‌ قصه‌ برایم‌ ناشناسند. بابانمی‌توانست‌ تحمل‌ كند من‌ رنگ‌ آسایش‌ ببینم‌. عجب‌است‌ اما حقیقت‌ داشت‌; او حاضر نبود قبول‌ كنددامادی‌ به‌ آقایی‌ ومحجوبی‌ «احمد» نصیبش‌شود تا توانست‌ سنگ‌ انداخت‌. «احمد» خیلی‌سر سخت‌ بود «راضیه‌» هم‌ از چوب‌ لای‌ چرخ‌ ماگذاشتن‌ كم‌ نمی‌آورد... با این‌ همه‌ ما تصمیم‌ مان‌را گرفته‌ بودیم‌. «شوكت‌ خانم‌» احمد رابرایم‌ لقمه‌گرفته‌ بود. او بعد از مرگ‌ مادر، مثل‌ مادر بزرگی‌دلسوز، دورا دور حواسش‌ به‌ من‌ بود. او گاهی‌یواشكی‌ مقدار كمی‌ پول‌ به‌ من‌ می‌داد وهمیشه‌می‌گفت‌ این‌ از ذخیره‌ مادرت‌ پیش‌ من‌ است‌. اوبه‌ شوهرش‌ اعتماد نداشت‌، اینها را برای‌ روز مباداپیش‌ من‌ امانت‌ گذاشت‌ كه‌ اجل‌ مهلتش‌ نداد.«احمد» همكار خواهر زاده‌اش‌ بود. او راننده‌«لوكوموتیو» بود اما از بچگی‌ به‌ خاطر از دست‌دادن‌ پدر و مادر، كارهای‌ زیادی‌ را تجربه‌ كرده‌بود. او با اعتماد و عزت‌ نفس‌ فراوان‌، از تمام‌لحظاتی‌ كه‌ جوانان‌ به‌ سرگرمی‌ها و وقت‌گذرانی‌های‌ جورواجور روی‌ می‌آورند، فقط به‌كار پرداخت‌ و نتیجه‌اش‌ خرید آپارتمانی‌ كوچك‌و قدیمی‌ نزدیكی‌ ایستگاه‌ قطار بود. وقتی‌ برای‌اولین‌ بار پای‌ در خیاطخانه‌ «شوكت‌ خانم‌» چشمم‌به‌ چشمهایش‌ افتاد، با تمام‌ وجود حسی‌ از من‌جوشید وندایی‌ مرا نهیب‌ زد كه‌ او «مرد توست‌» ومن‌ به‌ آن‌ احساس‌ و آن‌ ندای‌ درونی‌ پاسخ‌ مثبت‌دادم‌. خدا را شكر، بابا پس‌ از مخالفت‌های‌ بسیار،بعد از هشت‌ ماه‌ از تقاضای‌ ازدواج‌ «احمد» به‌خاطر حمل‌ مواد دستگیر و به‌ زندان‌ افتاد و ما بامراجعه‌ به‌ دادگاه‌ درخواست‌ حضانت‌ از دادگاه‌كردیم‌... ظرف‌ كمتر از سه‌ هفته‌ قاضی‌ با بررسی‌اطلاعات‌ پرونده‌ وتحقیق‌ از وضع‌ و حال‌ بابا،رضایت‌ بر ازدواج‌ ما داد و ما با حضور شوكت‌خانم‌ و شوهرش‌ و خواهر زاده‌اش‌ كه‌ همكار«احمد» بود و همسر برادر خانم‌ وی‌ در محضری‌به‌ عقد هم‌ درآمدیم‌.
«احمد» دلش‌ نمی‌خواست‌ «راضیه‌» هم‌بداند خانه‌ ما كجاست‌؟ او جشن‌ مختصری‌ درهمان‌ خانه‌ كوچك‌ خودش‌ گرفت‌ و باپس‌اندازی‌ كه‌ از قبل‌ فراهم‌ كرده‌ بود، برایم‌ هرچیز كه‌ لازم‌ بود خرید... و من‌ تنها لباس‌ تنم‌، پا به‌خانه‌ از همه‌ چیز تمام‌ و كمال‌ او گذاشتم‌. و درست‌مثل‌ خواب‌ بود... دلم‌ می‌خواست‌ مادر زنده‌ بودو خوشبختیم‌ را می‌دید. شب‌ عروسی‌ با آن‌ لباس‌سفید، وقتی‌ به‌ خود در آینه‌ نگاه‌ می‌كردم‌، فقطمادر با صورت‌ شكسته‌ و لبخند محزونش‌ به‌ یادم‌می‌آمد. من‌ تنها یادگار او را كه‌ یك‌ جفت‌ النگو ویك‌ انگشتر نازك‌ بود و از مدتها قبل‌ خودم‌ پیش‌شوكت‌ خانم‌ به‌ امانت‌ گذاشته‌ بودم‌، گرفتم‌ و بافروش‌ انگشتر حلقه‌ای‌ نقره‌ برای‌ احمد خریدم‌ والنگوها را به‌ دست‌ كردم‌. حتی‌ پول‌ نداشتم‌ یك‌دست‌ لباس‌ برای‌ او بخرم‌. «احمد» خریدخودش‌ را هم‌ با پول‌ خود كرد. با این‌ حال‌ انگارخداوند عالم‌ به‌ او دنیایی‌ را عطا كرده‌ باشد، ازشادی‌ و رضایت‌ در پوست‌ خود نمی‌گنجید. با این‌حال‌، خیال‌ نمی‌كنم‌ شادی‌ او به‌ پای‌ نشاط من‌بوده‌ باشد... او هرگز به‌ اندازه‌ من‌ طعم‌ شكنجه‌ به‌دست‌ پدر و نامادری‌ را نكشیده‌ بود
امشب‌ شب‌ سالگرد ازدواج‌مان‌ است‌ و من‌باورم‌ نمی‌شود به‌ این‌ زودی‌ یكسال‌ گذشته‌ باشد.انگار همین‌ دیروز بود كه‌ پا به‌ این‌ خانه‌ قدیمی‌ امابا صفا گذاشتم‌. اینجا دو طبقه‌ است‌. طبقه‌ پایین‌ بایك‌ اتاق‌، یك‌ آشپزخانه‌ كوچك‌ در انتهای‌ راهروو حمام‌ وتوالتی‌ كه‌ از پشت‌ آشپزخانه‌ راه‌ دارد والبته‌ حیاط نقلی‌ و چند باغچه‌ و حوض‌ شكسته‌ ومجسمه‌ فرشته‌، وسط آن‌ خانه‌ ماست‌ و در طبقه‌دوم‌ نیز پیرمرد و پیر زنی‌ زندگی‌ می‌كنند كه‌ البته‌اغلب‌ برای‌ دیدن‌ فرزندانشان‌ به‌ «مشهد»می‌روند. امشب‌ نیز از همان‌ شب‌ هایی‌ است‌ كه‌من‌ و «احمد» تنها هستیم‌.
با خود شرط بسته‌ام‌ كه‌ چیزی‌ از دهانم‌ بیرون‌نیاید تا كشف‌ كنم‌ قضیه‌ از چه‌ قرار است‌
«احمد» را نمی‌شود غافلگیر كرد. او در همه‌حال‌ از نگاهای‌ من‌ پی‌ به‌ كل‌ ماجرا می‌برد. با این‌همه‌ دلم‌ می‌خواهد راستی‌ راستی‌ فراموش‌ كرده‌باشد كه‌ امشب‌ چه‌ شبی‌ است‌; این‌طوری‌ هیجان‌بیشتری‌ دارد.دست‌ شما درد نكنه‌ خانم‌ خانما. عجب‌ چای‌خوش‌ طعم‌ و خوش‌ عطری‌ ولی‌ اگه‌ موافقین‌،بنده‌ فعلا از طرف‌ روده‌ كوچیكه‌ مامور شدم‌ كه‌ به‌فریاد روده‌ بزرگه‌ برسم‌; و گر نه‌ بیچارم‌ خانم‌جون‌.
ـ ای‌ به‌ چشم‌ آقا، ببخشین‌... همین‌ الان‌ شام‌ رومی‌كشم‌، آقای‌ من‌.
ـ دست‌ شما درد نكنه‌... خانم‌ من‌... چه‌احوال‌؟ چه‌ خبر؟
ـ هیچی‌... سلامتی‌؟
ـ و بعد از سلامتی‌... شما چطور؟
ـ خب‌، البته‌ سلامتی‌... دستت‌ درد نكنه‌...منظورم‌ اینه‌ كه‌ امروز به‌ تشویق‌ شوكت‌ خانم‌ یه‌ كم‌به‌ امور آخرت‌ پرداختم‌ تاامور دنیام‌.
ـ به‌ به‌. خیلی‌ هم‌ خوب‌؟ چطور؟
ـ هیچی‌ با شوكت‌ خانم‌ چند تكه‌ چیز واسه‌جهیزیه‌ چند دختر جوون‌ دوختیم‌ و آماده‌ كردیم‌می‌دونی‌ احمد جون‌ هنوز توی‌ در دلمه‌ كه‌ من‌ بادست‌ خالی‌ اومدم‌ توی‌ خونه‌ تو... و مادر ندا تامثل‌ بقیه‌ چند تكه‌ اسباب‌ و لوازم‌ زیر بغلم‌ بفرسته‌...
ـ خانم‌... نشد، قرار نشد كه‌ حرف‌ از بی‌وفایی‌ها بزنی‌... خوش‌ باش‌ و از زندگیت‌ لذت‌ببر. گذشته‌ رو بریز دور. همین‌ حالا رو بچسب‌. فعلااون‌ عطر، اون‌ دم‌ پختك‌ شما رو عشق‌ است‌«خانم‌ خانما».
ـ ای‌ بی‌ چشم‌ آقا.
ـ بفرمائین‌ اینم‌ غذا.
ـ به‌ به‌... عجب‌ عطری‌؟ عجب‌ رنگ‌ و بویی‌
ـ نوش‌ جان‌ بفرمایین‌ آقا.
ـ نه‌ دیگه‌ نشد.
ـ یعنی‌ چی‌؟ دم‌ پختك‌ با چی‌ می‌چسبه‌؟
ـ خب‌، معلومه‌ باترشی‌. چشم‌، همین‌ حالامی‌رم‌ شیشه‌ ترشی‌ رو كه‌ خریدین‌ می‌یارم‌...
ـ دستتون‌ درست‌ خانم‌.
وقتی‌ دوباره‌ برگشتم‌، احمد آقا منتظر بود.
ـ شما رو به‌ خدا بفرمایین‌.
ـ چشم‌، اول‌ شما خانم‌ كه‌ كلی‌ از صبح‌ زحمت‌كشیدین‌ بشقابتون‌ رو بدین‌ به‌ من‌. بشقاب‌ را ازروی‌ سفره‌ بلند كردم‌ و خواستم‌ به‌ دست‌ احمدبدهم‌ كه‌ ناگهان‌ چشمم‌ به‌ آن‌ جعبه‌ كوچك‌ مقوای‌براق‌ و زیبا افتاد. ماتم‌ زده‌ بود. قدرت‌ حرف‌ زدن‌از من‌ گرفته‌ شده‌ بود.
ـ احمد آقا، این‌ این‌ چیه‌؟
ـ لطفا قابل‌ بدونین‌ و ببینین‌ از سلیقه‌ آقاتون‌خوشتون‌ می‌یاد.
جعبه‌ را باز كردم‌ و فریادی‌ از ته‌ دل‌ كشیدم‌.
ـ آه‌
ـ قابل‌ تورو نداره‌ خانم‌.
ـ ولی‌ این‌ خیلی‌ قشنگه‌ كی‌ باورش‌ می‌شه‌،لیلای‌ تنها و بی‌كس‌ حالا، سوگلی‌ یه‌ همچین‌فرشته‌ای‌ باشه‌
ـ اول‌ خدا... بعد هم‌ خدا، بعد هم‌ من‌...هرچی‌ داری‌ حتما حقت‌ هست‌.
ـ این‌ انگشتنر قشنگ‌ حتما خیلی‌ گرون‌ بوده‌
ـ شما به‌ این‌ كاراش‌ كاری‌ نداشته‌ باش‌. هر چی‌باشه‌، قابل‌ دستای‌ شما كه‌ نیس‌; چه‌ برسه‌ به‌خودتون‌ خانم‌ خانما. عمر خیلی‌ زود می‌گذرد وآدم‌ هرگز باور نمی‌كند عمر خوشبختی‌ این‌ قدركوتاه‌ باشد. باورم‌ نمی‌شد دیگر روی‌ مصیبت‌ راببینم‌...
سه‌ سال‌ مثل‌ برق‌ و باد گذشت‌ و آن‌ قدر خوش‌كه‌ اصلا نمی‌توانم‌ تصورش‌ را هم‌ بكنم‌. ما زندگی‌بسیار ساده‌ اما شادی‌ در كنار هم‌ داشتیم‌. انگارهمین‌ دیروز بود كه‌ در كنار «احمد» چند روزی‌ رابه‌ مشهد رفتیم‌. من‌ اولین‌ بار بود كه‌ به‌ زیارت‌می‌رفتم‌. شنیده‌ بودم‌ در نخستین‌ زیارت‌ هر چه‌بخواهم‌ امام‌ رضا (ع‌) دریغ‌ نمی‌كند. و من‌چیزهای‌ زیادی‌ نخواستم‌، فقط زندگی‌ شاد دركنار احمد بود و وجود بچه‌ای‌ كه‌ شادی‌ مان‌ رادوصد چندان‌ كند. پزشكان‌ هیچ‌ عیب‌ و ایرادی‌از من‌ و او ندیدند اما نمی‌دانم‌ چرا قسمت‌ نشده‌بود فرزندی‌ كانون‌ عشق‌مان‌ را گرم‌تر كند شایدهم‌ چون‌ سرنوشت‌مان‌ آبستن‌ حوادث‌ تلخی‌ بودكه‌ باورش‌ بسیار دور از ذهن‌ می‌رسید.
ـ بله‌؟ بفرمایین‌؟ كیه‌؟
ـ خانم‌... خانم‌ اسماعیل‌ زاده‌؟
ـ بله‌؟ شما؟
ـ من‌ از ایستگاه‌ اومدم‌ خدمتتون‌...
دلم‌ ناگهان‌ فروریخت‌. چه‌ اتفاقی‌ افتاده‌؟ چراایستگاه‌ احمد... احمد...
ـ بله‌ بفرمایین‌ چی‌ شده‌؟ احمد آقا؟
ـ خانم‌ من‌ همكارشونم‌. نگران‌ نباشین‌ فقطتشریف‌ بیارین‌ ایستگاه‌; مثل‌ این‌ كه‌ یه‌ مقدار خسته‌بودن‌، فشارشون‌ افتاده‌.
ـ اگه‌ این‌ طوره‌ چرا با ماشین‌ نفرستادنش‌خونه‌...
ـ شما تشریف‌ بیارین‌...
می‌دانستم‌ آن‌ مرد دروغ‌ می‌گوید. می‌دانستم‌برای‌ احمد اتفاقی‌ افتاده‌ و افتاده‌ بود. بدترین‌حادثه‌; لوكوموتیو او در میانه‌ راه‌ تهران‌ مشهد ازریل‌خارج‌ شده‌ و احمد در میانه‌ اتاق‌لوكوموتیوران‌ كه‌ واژگون‌ شده‌ بود، افتاده‌ و پس‌از خونریزی‌ شدید از هوش‌ رفته‌ بود. وقتی‌ او رابه‌ تهران‌ انتقال‌ دادند، تقریبا او در كما بود وپزشكان‌ بیمارستان‌ از او قطع‌ امید كرده‌ بودند.نمی‌توانستم‌ او را در آن‌ شرایط ببینم‌. او دنیای‌ من‌و امید من‌ به‌ زندگی‌ بود. او تنها كسی‌ بود كه‌ مرانجات‌ داد. چگونه‌ می‌توانستم‌ شاهد مرگش‌ باشم‌نمی‌دانم‌ چه‌وقت‌ به‌ هوش‌ آمدم‌ اما ساعتی‌نگذشت‌ كه‌ خبر فوت‌ احمد را به‌ من‌ دادند.«یوسف‌» تنها دوست‌ نزدیك‌ احمد اغلب‌ به‌بهانه‌های‌ مختلف‌ به‌ ما سر می‌زد. همه‌ جا دنبال‌كار او بود. من‌ چندان‌ از این‌ جوان‌ خوشم‌نمی‌آمد خود احمد نیز با او صمیمیتی‌ نداشت‌. بااین‌ همه‌ او همیشه‌ خودش‌ را به‌ احمد می‌چسباند.نمی‌دانم‌ چرا تصور می‌كرد حالا او عهده‌داروظایف‌ احمد است‌ من‌ خود را در خانه‌ حبس‌كرده‌ بودم‌. حاضر نبودم‌ كسی‌ را ببینم‌; حتی‌همسایه‌ها. اما یوسف‌ دست‌ بردار نبود; به‌ بهانه‌كمك‌های‌ راه‌آهن‌ و خودش‌، تا پای‌ در خانه‌می‌آمد.
پنج‌ ماه‌ پس‌ از مرگ‌ «احمد» رفته‌ رفته‌ تمام‌همسایه‌ها كه‌ تا دیروز با ما دوستی‌ صمیمانه‌داشتند، از دور و اطرافمان‌ فاصله‌ گرفتند. من‌ سراز رفتار آنها در نمی‌آوردم‌; تا این‌ كه‌ ملیحه‌ دختریكی‌ از همسایه‌ها كه‌ اغلب‌ پیش‌ من‌ می‌آمد تاقلاب‌ بافی‌ از من‌ یاد بگیرد، از دهانش‌ در رفت‌ كه‌خانم‌های‌ محل‌ نظر خوشی‌ راجع‌ به‌ من‌ ندارند.به‌نظر آنها لیلا بیوه‌ زیبایی‌ بود كه‌ حالا در منظرمردان‌ زن‌دار می‌توانست‌ طعمه‌ خوبی‌ باشد.
اول‌ فقط نگاه‌های‌ بدگمان‌ بود... بعد رفته‌ رفته‌حرف‌ و حدیث‌های‌ جورواجور. من‌ از خانه‌ كم‌خارج‌ می‌شدم‌ مگر برای‌ گرفتن‌ حقوق‌ یا خرید اماباز هم‌ حكایت‌ها ادامه‌ داشت‌. به‌ سرم‌ افتاده‌ بوداز آن‌ محل‌ بروم‌ اما خاطرات‌ احمد نمی‌گذاشت‌.یوسف‌ هم‌ معضلی‌ بود كه‌ نمی‌دانستم‌ با او چه‌ كنم‌دست‌ آخر راهنمایی‌ام‌ كرد كه‌ آنجا را موقتااجاره‌ بدهم‌ و جایی‌ خانه‌ای‌ اجاره‌ كنم‌. او بود كه‌برای‌ این‌ كار به‌ من‌ كمك‌ كرد و همین‌ كمك‌ بودكه‌ بالاخره‌ اعتماد مرا كه‌ تنها و بی‌كس‌ بودم‌، پس‌از یكسال‌و نیم‌ از مرگ‌ احمد به‌ او جلب‌ كرد.
بالاخره‌ با او ازدواج‌ كردم‌. او می‌دانست‌ كه‌من‌ هر شب‌ جمعه‌ برای‌ فاتحه‌ سر قبر احمدمی‌روم‌. او اوایل‌ همه‌ كار كرد تا مرا به‌ خودمطمئن‌تر كند. بعد از هفت‌ ماه‌، من‌ از او باردارشدم‌. اعتراف‌ می‌كنم‌ برعكس‌ زندگی‌ اولم‌ به‌سرعت‌ حامله‌ شوم‌. دلم‌ نمی‌خواست‌ فرزند من‌ ازیوسف‌ باشد، با این‌ كه‌ او سعی‌ می‌كرد جای‌ احمدرا در زندگی‌ام‌ پركند اما چیزی‌ در وجودم‌ به‌ من‌می‌گفت‌ اینها همه‌اش‌ بازی‌ است‌ و بالاخره‌ وقتی‌پی‌ به‌ راز او بردم‌ كه‌ دیگر دیر شده‌ بود. او مرامجبور كرد سه‌ دانگ‌ از خانه‌ احمد را كه‌ یكسال‌بعد از ازدواج‌ به‌ نام‌ من‌ كرده‌ بود به‌ نامش‌ كنم‌.اول‌ با حرف‌ و بعد كتك‌ بالاخره‌ كار خودش‌ راكرد. بعد از آن‌، فهمیدم‌ سه‌ دانگ‌ خانه‌ را به‌فروش‌ رسانده‌ و كار از كار گذشته‌ بود و رسید آن‌روزی‌ كه‌ پی‌ به‌ راز تاره‌اش‌ بردم‌. راز ارتباط او بازنان‌ عجیب‌ و غریب‌ اگر در خانه‌ بود، چرت‌ می‌زدیا فریاد می‌كشید و مرا به‌ باد كتك‌ می‌گرفت‌ وبیشتر شب‌ها به‌ خانه‌ نمی‌آمد. بچه‌ كه‌ به‌ دنیا آمدمن‌ آرزو داشتم‌ هرگز به‌ دنیا نمی‌آمد. وضع‌مان‌بدتر شد. او فشار مضاعفی‌ بر من‌ گذاشته‌ بود كه‌همه‌ دانگ‌ بقیه‌ خانه‌ام‌ را به‌ نامش‌ كنم‌ و با دوستان‌نابابش‌ مرا تهدید می‌كرد. درمانده‌ از وضع‌موجود بی‌خبر از او سه‌ دانگ‌ خانه‌ را فروختم‌ وچند تكه‌ وسائلم‌ را جمع‌ كردم‌ و با بچه‌ام‌ فراركردم‌. به‌ سختی‌ بیمار بودم‌. حس‌ می‌كردم‌واقعه‌ای‌ در جریان‌ است‌. سرفه‌های‌ پی‌درپی‌ وتهوع‌ شدید و... پزشكان‌ پشت‌ سر هم‌آزمایش‌های‌ مختلف‌ می‌كردند و من‌ جز آن‌ درآمد مختصر كه‌ از محل‌ كارهای‌ دستی‌ داشتم‌،پولی‌ در بساط نداشتم‌. با ازدواج‌ مجدد با یوسف‌حقوقم‌ قطع‌ شده‌ بود و مجبور بودم‌ خودم‌ گلیم‌خود را از آب‌ بیرون‌ بكشم‌. پزشكان‌ درناباوری‌بسیار به‌ من‌ خبر دادند، مبتلا به‌ «ایدز» شده‌ام‌ ومن‌ كه‌ نمی‌دانستم‌ طعمه‌ منجلاب‌ یوسف‌ شده‌ام‌،درمانده‌ از آینده‌ام‌، تنها فرزندم‌ را به‌شیرخوارگاه‌ سپردم‌. تا او هرگز نداند مادرش‌چگونه‌ مرده‌ است‌ و نداند پدرش‌ چون‌ بختك‌، بازندگی‌ من‌ و او چه‌ كرد.
منبع : مجله خانواده سبز


همچنین مشاهده کنید