چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا
دریچه
پیرمرد با دست اشاره کرد ضلع شمال، طبقه دوم. طرف چپ ساختمان جلو اتاقکی دو مرد نشسته بودند. از پلهها بالا رفتم. پشت در میلهای ایستادم. روی کاغذ سفیدی با ماژیک قرمز نوشته بودند «لطفاً زنگ بزنید.»
زن قد بلند و چهارشانهای در را باز کرد. مانتوی طوسی کهنهای پوشیده بود و موهای زردش را به اندازه یک تخم مرغ بیرون گذاشته بود. سینهاش را جلو داد. دست راستش را به کمرش زد و زل زد توی صورتم. گفتم:«دانشجو هستم.» دستهای دراز و ضمختش را از پشت میلهها دراز کرد و گفت:«کارت.» کارت را که دید با دست اشاره کرد که بروم تو.
وارد که شدم بوی ادرار و سیگار و ساولُن توی بینیام پیچید. صدای چفت شدن زبانههای در را پشت سرم شنیدم. به دنبالش راه افتادم. به ایستگاه پرستاری که رسیدیم بدون اینکه به من اشاره کند به پرستار گفت:«دانشجوئه.» پرستار از بالای عینکش نگاهی به من انداخت و گفت:«مریضها توی بخش هستن. اتاق نُه رو هم تنها نرید.»
در اتاق اول را باز کردم. بوی ادرار از اتاق بیرون زد. سه تخت خالی بود. روی تخت چهارم زن میانسالی خوابیده بود. روی دهان و بینیام را با گوشه مقنعهام پوشاندم و از اتاق خارج شدم. در اتاق دوم پنج زن روی زمین رو به قبله نشسته بودند دستها را به حالت قنوت بالای سرشان گرفته بودند، اَم الیُجیب میخواندند. روی صندلی گوشه اتاق تفاله چایی و ته سیگار ریخته بود. همانجا سرپا ایستادم. متوجه من که شدند سکوت کردند و دستهاشان را پایین آوردند و زل زدند به دفترچه یادداشت توی دستم. زیر نگاه زنها دفترچه را توی کیفم گذاشتم و از اتاق خارج شدم. در را که پشت سرم بستم صدای ام الیجیبشان بلند شد.
دراتاق سوم دختری پابرهنه با لباس صورتیرنگ پارهای جلو پنجره نشسته بود و سیگار میکشید. اتاق چهارم خالی بود. در اتاق پنجم زن چهار شانهای که در را به رویم باز کرده بود روی صندلی وسط اتاق نشسته بود و زل زده بود به در. برای چند ثانیه به هم خیره شدیم. سفیدی چشمهایش زرد بود و روی گونهٔ راستش اثر زخم آبله به چشك میخورد. پا تند کردم به انتهای راهرو رسیدم. اتاق شماره نُه روبهرویم بود. دستم را گذاشتم روی دستگیره و نگاه کردم به در نیمهباز اتاق شماره پنج. زن جوانی بچه به بغل روی تخت نشسته بود. بچه را لای چادر پیچیده بود و درآغوشش تکان میداد. چشمان عسلیرنگش آرام بود و انگار در دوردستها منظرهای را تماشا می کرد. روسری سفیدی با گلهای صورتی همرنگ پیراهنش سرش بود. کنار تختش رفتم. با صدایی که به زحمت شنیده میشد لالایی میخواند.
گفتم:«چهطور اجازه دادن بچهات رو اینجا نگه داری؟»
ـ آروم، بچه داره میخوابه. اونا نمیتونن بچهم رو ازم بگیرن.»
صدایم را به اندازهٔ او پایین آوردم.
ـ اسمش چیه؟
ـ سارا.
ـ چه بچه آرومیه. میشه ببینمش؟
آرام چادر را از روی صورت بچه کنار زدم. به زن نگاه کردم.
ـ چیه؟ چرا خشکت زده؟ خوشگله؟
ـ آره خیلی.
ـ نمیدونم چرا نمیخوابه. تازه عوضش کردم.
ـ شاید گشنشه.
زن کمی پشتش رابه من کرد. لباس صورتی رنگش را تا روی سینه بالا زد. نوک پستانش را به طرف دهان بچه گرفت.
ـ اولین بچهمه. توی زایشگاه یادم دادن چهطور شیرش بدم. تو میدونی من کِی مرخص میشم؟
ـ نه، اسمت چیه؟
ـ ناهید، به دکترا سفارشمو بکن زودتر مرخصم کنن. اینجا خیلی کثیفه، میترسم بچهم مریض شه.
لباسش را پایین آورد. بچه را بغل گرفت و چند ضربهٔ آرام به پشتش زد.
ـ باید آروغ بزنه.
نگاهش به پشت سرم بود. گفت:«توهم آن سیگارت را خاموش کن براش خوب نیست.» برگشتم. زن چهارشانه پشت سرم توی چهار چوب در ایستاده بود. پوزخندی زد و دود سیگار را از بینیاش بیرون داد.
گفتم:«در باز بود.»
تخت را دور زدم و رفتم طرف دیگر تخت، طوری که بین من و زن چهارشانه فاصله افتاد.
ناهید گفت:«شوهرم میگه من لیاقت مادرشدن نداشتم. گفتم دخترمو میخوام. گفت کشتیش حالا دلت براش تنگ شده. قبرستونه. اما دروغ میگفت. بین اسباب بازیها قایمش کرده بود. بهش گفتم دیدی پیداش کردم . گفت میفرستمت وَرِ دل مامانت تا حسابی عروسکبازی کنی. اما من میدونم همه اینا بهونهس که طلاقم بده.»
گفتم:«شوهرت کی میاد ملاقاتت، میخوام باهاش حرف بزنم.»
«نمیاد. میگه تو خطرناکی.»
اشک توی چشمهای زن حلقه زده بود . دستش را برد زیر روسریاش و یک دسته از موهاش را بیرون آورد و گفت:«تازه رنگ کردم. به خاطر بچه هم که شده میاد. دلش تنگ میشه. دفعه قبل هم که دعوامون شده بود تا فهمید حاملهم باهام مهربون شد و صیغه آن زنیکه از خدا بیخبر که تمام شد دیگه باهاش حرف نزد.»
به چشمهام زل زد و با دست اشاره کرد که جلوتر بروم. گفت:«فکر میکنی هنوز دوستم داره؟»
نمیدانستم چه جوابی بدهم. زن چهارشانه تهسیگارش را روی زمین انداخت و با صدای بلند خندید.
فردای آن روز دوباره به بیمارستان رفتم. اینبارمیدانستم باید به سراغ کدام بیمار بروم. وارد ساختمان که شدم صدای فریاد و جیغِ زنی را از طبقه دوم شنیدم.
دو مرد آبیپوش با عدد ۴۱۱ روی لباسشان، چندپلهیکی کردند و از کنارم گذشتند. درِ بخش باز بود. ناهید روی زمین افتاده بود. خانم پرستار به مردها گفت:«سریع به تخت ببندینش.» ناهید فریاد میکشید:«سارا رو کشتن.»
زن چهارشانه با رنگ پریده به طرفم آمد. دستم را گرفت و من را به طرف اتاق ناهید کشاند. دستهای ضمخت و زبرش آنقدر سرد بود که یک لحظه یخ کردم. گفت:«سارا اینجاس.» در را باز کردم. عروسک از سقف آویزان بود. گفت:«دارش زده.»
عاطفه آقایی
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید بلیط هواپیما
ایران احمد وحیدی وزیر کشور مجلس شورای اسلامی مجلس چین خلیج فارس دولت دولت سیزدهم شورای نگهبان حجاب مجلس یازدهم
روز معلم تهران سیل قوه قضاییه آموزش و پرورش شهرداری تهران فضای مجازی سلامت پلیس دستگیری شورای شهر تهران شورای شهر
بانک مرکزی ارز بابک زنجانی خودرو قیمت دلار قیمت خودرو ایران خودرو دلار سایپا مالیات بازار خودرو قیمت طلا
تلویزیون سریال فیلمبردار سینمای ایران سینما نون خ موسیقی تئاتر دفاع مقدس فیلم کتاب رسانه ملی
اسرائیل رژیم صهیونیستی غزه فلسطین آمریکا جنگ غزه حماس نوار غزه یمن نتانیاهو ترکیه افغانستان
فوتبال پرسپولیس استقلال رئال مادرید سپاهان تراکتور بایرن مونیخ باشگاه استقلال لیگ برتر فوتسال تیم ملی فوتسال ایران بازی
هوش مصنوعی تبلیغات ناسا اینستاگرام اپل فناوری همراه اول آیفون گوگل
داروخانه خواب دیابت مسمومیت کاهش وزن چاقی سلامت روان بارداری آلزایمر