یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا
طوفان شن در ته چاه !
نوزدهم بهمن ماهِ سال یك هزاروسیصدوهشتاد و نكبت، زندگیِ سگی، لجن» : (ای بابا !)
یك كتاب آشپزیِ دست چندم از یك كهنه كتابفروشی خریدم. از این كتابفروشیها زیاد پیدا میشود در خیابان كارگر شمالی، یكی هم اول خیابان آزادی هست... عادتم بود بروم توی انتشاراتیها و كتابفروشیها دو سه تا كتاب نشان كنم با قیمت فضاییشان، بعد راه بیفتم بروم كهنهاَش را گیر بیاورم و دلم خوش باشد كه چاپ قدیم است، سانسور ندارد و...
كتاب آشپزی را همراه عكسی از سنگ قبر فروغ فرخزاد كادو كردم، تمیز هم كادو كردم، یك كاغذ كادوی قرمز پیچیدم دورش كه عكسِ چند تا حیوانِ جلف رویش تكرار میشد وَ یك روبانِ آبیِ آسمانی هم گره زدم بِهِش، دادم «مژده خورشید» ببرد برایش. همین مژده خورشید كه ترم اول آشنایمان كرد با هم و من مدتها شاكی بودم اَزَش كه خوشگلتر از این ریقو نبود كسی؟
میگفت: «تو شاعری، اینم از شاعرا خوشش میاد... جالبن براش... خودشم... » سیگارم را زیر پا له میكردم كه یعنی خیلی عصبانیاَم، میگفتم: «غلط كرده خودش... خون كردیم شاعر شدیم؟ این همه شاعر ریخته رُو آسفالت... »
خندهدار میشدم، مژده میخندید، میگفت: «شاهد، كاكو! بیخیال... صداش خوبهها !»
خدا وكیلی این یكی را دیگر راست میگفت، صداش خوب بود فقط زیادی فالش و فولش میزد تو گوش شنونده، مثل شعر فروغ خواندنش بود... از قیافهش چیزی نمیگویم برایتان كه اگر آمد (میدانم نمیآید) بالای سرم، فقط خودم و ریحانه بشناسیمش وَ شما یكباره كارم را تمام شده ببینید، فقط در این حد بگویم كه یك بار استاد فلسفه وقتی دیدش (نشانش دادم) همین یك ماه پیش بود، گفت: «حق میدم بِهِت، ته چشاش یه چیزی داره كه آدمو نگه میداره... »
پشت عكسِ سنگ قبر فروغ نوشته بودم: «متولد شدن هم یك كاری ست مثل هر كاری، مثل سیگار كشیدن، مثل قدم زدن زیر برف به سمتِ بام تهران، مثل قِی كردن، مثل ناجوانمردانه خیانت كردن، مثل مردن یا مثل متولد شدن... باید پیام تسلیتی برای روزنامه بفرستیم.»
گفتم: «مژده ! اینو بده بهش، حالش جا میاد... » عجب برفی میبارید آن روز. یادِ همدان میافتادم... پرسید: «چی هست؟»
جواب دادم: «جوابتو وقتی بازش كرد میگیری، حالا اگه بگم مزهش میره... » مژده چیزی نگفت، رفت. هیچ وقت نشان نمیداد كه ناراحت شده از آدم. آن قدر وارد بود توی رفتارش كه در آنِ واحد هم مرا راضی نگه میداشت، هم «س.ق» را... اسمش هم پیوستِ قیافهاَش است. نمیگویم بِهِتان. این جوری نگاهم نكنید، ریحانه ناراحت می شود از دستتان. ببنید چشمهای سبزش را.
چرا كتاب آشپزیِ كهنه؟ ... نمیدانم... خیلی سؤالها هستند كه هیچ جوابی ندارم برایشان، مثلاٌ همین كه چرا دوستش دارم. پرسیده بود بارها. باز هم می گویم: « نمیدونم چرا، از كجا باید بدونم، این چیزا دلیل نمیخواد كه... » یا چرا شما جمع شدهاید دورِ تخت من وقتی كاری ازتان ساخته نیست... اما «س.ق» مثل شما برای هر چیزی همیشه خدا یك دلیلی میخواست كه تراشیده شود به خصوص اگر طرف حسابش من بودم... میتراشم: «لابد هدفم این بود كه بفهمانم بِهِش كه در نهایت یك زن است... نه ! دلیلش این نبود... راستش میخواستم عكسالعمل نشان بدهد، حالش گرفته شود یك جوری، گوشیِ تلفن را بردارد و شمارهاَم را از حفظ بگیرد، حتا اگر شده، چهار تا حرفِ مفت بارم كند، شاید این طوری دو كلمه حرف زده باشیم، بالاخره كه من هم آدماَم، دلم تنگ میشود...همان شب تلفن صدایم كرد. «سمیرا» بود كه گوشی را داده بود دستم... گفتم: «ممنونم بابتِ عكس سنگِ... » گفتم: «تو خوبی بانوی مادیانهای عربی !» برایم شعر خواند از آن طرفِ خط، از خودش، عاشقانه بود، یعنی عاشق بود؟ عاشقِ من؟ چرا؟ ... دلیل نمیخواهد كه ! شاید هم مثل بیشتریها، سمیرا هم فقط از شعرهایم خوشش میآمد. (ای بابا !)
هفتهی قبلش رفته بودیم «ظهیرالدوله». نرفته بود تا آن موقع آنجا... قرارمان بود جلوی «امامزاده صالح». بعد پیاده تا اول خیابان دربند و سواره تا آنجا. وَ نگاهِ فضول مردم به عدم تناسبِ تیپ و قیافهی ما.
زنگ زدیم. پیرزن همیشگی آمد دمِ در... گفتیم (گفتم): «آمدهایم زیارتِ اهل قبور.» گفت: «چَن روز دیگه سالگردشه، اون موقع بیاین... » میدانست آمدهایم دنبال فروغ. گفتم (گفتیم): «از شهرستان آمدهایم، شب بلیط داریم باید برگردیم، تو رو خدا !... » پول دادیم بهش... گفت: «پول آب و برق اینجا رو باید بدیم، این كمه مادرجون ! هزار تومن بدین... زنت خوشگلهها... بِهِت نمیاد... » سرخ شده بود سمیرا !
پیرزن خوب پول درمیآورد از راه فروغ... راست میگفت پیرزن: سمیرا خیلی خوشگل بود، مثل مادیان بود، یك مادیان عربی... گفته بودم بهش، اسمش را گذاشته بودم «بانوی مادیانهای عربی» چیزی نمیگفت، مظلوم بود و دست نخورده نگاهش، خیلی مهربان و خجالتی... داشت دسته گل میگذاشت روی اسم فروغ.... اگر دیدیدش، بهش بگویید از طرف من كه هنوز هم تا آخرین لحظه مطمئن هستم یك روز همه میفهمند كه هیچ كم ندارد از فروغ.
گفتم كه آن طرف «خالقی» ست، نزدیكش «رفیعی». آن طرف هم «ملكالشعرا»، آن طرفتر... به همه سر زدیم، فاتحه خواندیم، خوشش آمده بود از فضای آنجا. هِی عكس میگرفت... از یك گربهی خاكستری، وسط برفها یك عكس گرفت. آنجا چند تا گربهی دیگر هم بودند شبیه همان پیرزن، با همان نگاه، فقط بدون عینكِ ته استكانی كه آدم را یاد مردن و مجلس ختم میاندازد...
پایش لیز خورد سمیرا روی سنگ صاف یك قبر كه مدفون شده بود زیر برف. دستش را گرفتم، خودم هم حیرت كردم از سرعتِ عملم. گفتم: «تاوانِ لذت بردن از برف لیز خوردنه.» گفت: «دستمو ول نكن...» یك جوری نگاهم میكرد انگار راضی بود كه دستم را گرفته است. میدانست عاشق «س.ق» هستم و یك زمانی هم دست «س.ق» را میگرفتهاَم توی پنجههایم...
گفتم: «این روزا گاهی فكر میكنم زیر متنِ همهی عشقا لجن و نكبته... طرفِ تو هم برف میاد؟»
صدای نفسهاش كه مضطرب بودند، میپیچید توی تلفن. گفت: «بذا از پنجره نگاه كنم.» گفتم: «تازه از بام تهرون اومدم پایین... دونههای برف میاومدن پایین هر كدوم این هوا، مشت تو باز كن... دو جفت ردِ پا میدیدم جلوم، یكیش مردونه بود یكیش زنونه، خیلی خوشم اومده بود، به صاحباشون كه رسیدم نگاشون نكردم كه تصورم خراب نشه از اون حالت عاشقونه... میدونی، این چیزا، این تصورا دوباره خوشبینم میكنه به زندهگی... نمیدونی چه كیفی داشت ماشینا كه گیر میكردن... » گفت: «حرفات آرومم میكنه شاهد! یه چیزی توشون هست... »
گفتم: «هر وقت منتظرش میشم و زنگ نمیزنه، میرم بام تهرون... لااقل دلم خنك میشه كه تهرون... »
لااقل دلم خنك میشد كه تهران زیر پاهایم است با همه وسعتش وَ ارتفاع برجهاش. دلم خنك میشد كه در بلندترین نقطه دارم سیگار میكشم و «س.ق» آن پایین است.
آن شب، موقع برگشتن، جای پاهای یك سگ را دیدم كه از دامنه سرازیر شدهاَند. دلم میخواست همیشه كه یك بار بزنم از آن بیراهه بیایم پایین... به اندازهی كشیدن یك سیگار دیگر تردید كردم، بعد افتادم دنبال آن سگی كه اصلاٌ ندیدمش... چند بار مسیرم را عوض كردم ولی هر بار دوباره میرسیدم به ردِ سگ... رسیده بودم به ردیفِ كاجها... همهش هی با خودم حرف میزدم، ترسیده بودم. حس میكردم خلبانی هستم وسط كوه كه آلمانیها هواپیمای دو موتورهاَش را زدهاَند................................................... آخرِ سر هم ردپای سگ راهنماییاَم كرد به انتهای خیابان ساسان: یك دهكده نزدیك مرز فرانسه...سمیرا پرسید: «داری سیگار می كشی؟... سیگار كشیدنت هم با همهی مردا فرق داره... عمیقه... »
گفتم: «اگه یه دختر داشتم شكل تو... »
گفت: «كاشكی تو بابام بودی یا بابام مثه تو بود...
با شوخی جواب دادم: «روزی كه میخواستم بِرَم كلاس اول و كُلی هم گریه میكردم، تو دو ماهِتم نبود، همین جوریشم دخترمی با این اختلاف سن... »
یعنی كه زیاد روی من حساب باز نكن... یك شعر برایم خواند از «نزار قبانی» :
«میان من و تو بیست سال فاصله... ».
«بیست و چهارم بهمنماهِ سال یكهزار و سیصد و هشتاد و گربهی خاكستری» : (ای بابا! )
در «ظهیرالدوله» بودیم. آن روز مجانی بود دیدار فروغ. من بودم و «س.ق» . شلوغ بود و خبری نبود از گربهی خاكستری...
شب قبل، تلفن صدایم كرد... بالاخره «س.ق» گوشی را برداشته بود از روی قُلاب. منتظر شدم چهارتا حرف مفت بارم بشود بعد از دو ماه كه حرفی با هم نزده بودیم. فقط گفت كه برویم ظهیرالدوله، فردا صبح... پای «س.ق» لیز خورد روی یك سنگ قبر. دستش را گرفتم، خودم هم حیرت كردم از سرعت عملم... گفت: «دستمو ول كن» وَ دستش را كشید بیرون از دستهایم.
خواستم بگویم: «بفرما، همیشه شعراشو از اول تا آخر میخونی با صد تا غلطِ املایی تُو كلامت...»
گفت: «...مگر آن شراب چند ساله بود...»
خواستم بگویم: «تو كه میتونستی یه شاعر خوب بشی پس چرا ترجیح دادی یه بازیگرِ بد باشی؟ ...»
گفت: «...باید پیام تسلیتی برای روزنامه بفرستم...»
گفتم: «بفرستیم! »
برگشت، بد نگاهم كرد، نگاهش غریبهتر بود از همیشه...
گفت: «خودتو قاطی نكن، هیچی هم نگو شاهد! ... با اون كتابِ آشپزیت...»
پس حالش گرفته شده بود. آشی كه خواسته بودم بپزم حسابی جا افتاده بود.
باید میگفتم: «پس كجا رفت اون كه وقتی شعرامو پاره میكردم میریختم توی جوی خیابون، گریه میكرد؟ چی شد اونی كه حتی گوش نمیداد به حرفِ مادرش برای قطع رابطه با من؟ پس اون همه رفاقت كجا گم شد؟ ...»
خیلی چیزها باید میگفتم كه سبك شوم. دیدم اگر هم بگویم، سطحی از آب درمیآیند حرفهایم... با یك خواهش زیر پوستی گفتم: «سوار بشیم بریم خیابون جمهوری، دوباره مبلفروشیها رو تماشا كنیم... »
رسیده بودیم میدان تجریش، پیاده و بی یك كلمه...
یك مدتی كارمان شده بود این كه هر روز عصر، از دانشكده یا تئاتر شهر راه بیفتیم رو به میدان انقلاب. آن جا كه رسیدیم، بقیهی بچهها را ـ همیشه دو سه نفر بودند كه راه بیفتند با ما ـ بفرستیم هوا... به دك كردن میگفت: «فرستادن هوا» .
میگفت: «آلبر كاموها را بفرستیم هوا» ... «آلبر كامو» هم در فرهنگِ لغاتِ «س.ق» ـ گذشته از عشقی كه داشت به كامو ـ معنیِ «بیگانه» میداد.
كاموها كه میرفتند هوا، ما راه میافتادیم میرفتیم خیابان جمهوری. از كارگرِ جنوبی تا اسكندری شمالی... دو طرف خیابان، تمام مبلفروشیها را تماشا میكردیم. خوشش میآمد از تجملات، برای من فقط مهم این بود كه راضی باشد اما خودمانیمها، چه كیفی داشت، مثل كتاب تهیه كردن بود... من هم البته برای خودم یك فرهنگِ لغات داشتم كه در آن «كتاب تهیه كردن» معنیش بلند كردن كتاب بود از كتابفروشیهای خیلی بزرگ... توی كتابفروشیهای كوچك فقط كتابی را نشان می كردم كه بروم كهنه و ارزانش را پیدا كنم، دلم خوش باشد كه چاپ قدیم است و سانسور ندارد... مهارتِ عجیبی پیدا كرده بودم در تهیهی كتاب اما سفارش كسی را قبول نمیكردم. خوشم نمیآمد دزدی كنم برای خوشنودی دیگران.
به من چه؟ خودشان بروند بترسند و نفسشان بگیرد و بیاموزند... یك بار با یكی شرط بستم دربارهی فلان كتابفروشی. دوازده دقیقه توی مغازه بودیم، چهار چشمی كه چه عرض كنم؟ نُه چشمی میپایید مرا. بیرون كه آمدیم گفت: «شرطو كه باختی جناب! » گفتم: وِر نزن ببینم... لطفاً كیفتو واكن از توش كتابامو بده... جناب! » كاش میدیدیدش آن موقع، گریهاَش گرفته بود... امّا تماشای مبلفروشیها یك جور بخصوصی كِیف داشت. لذتش از یك جنس دیگر بود، آدم را یاد دخترش میانداخت كه قرار است یك روز متولد شود، بشود چشم و چراغ بابا. بگویی: «همهی سختیها و زحمتا واسه بابا... تو فقط ریسه برو تو خندههات... جان! ... عصای دستم... دخترم، دخترم، دخترم، دختر......................»
«س.ق» مبلهایی را دوست داشت كه منگوله داشته باشند و آدم تویشان فرو برود، بشود تویشان غرق شد و جیغ كشید... میرفتیم توی مغازهها، هر شب یك مغازه و فقط یك بار. میافتادیم به جان قیمتها، نیم ساعت، یك ساعت، نمیدانم... میچرخیدیم همه جای مغازه را سرك میكشیدیم، میان تختهای بزرگ و میز توالتهایی كه همینطوری سه برابر آدم را خوشگلتر پس میداد آینهشان. میپرسیدیم: نوع چوب، جنس پتو، نوع پارچه و مخمل و هر چه كه میشد پرسید دربارهاَش... فروشندهها كه سر و وضعمان را میدیدند با اكراه، قیمتها را میگفتند كه حواسمان باشد كجا آمدهایم با این كفشهای كتانی، ولی در برابر لودگیهای من چارهای نداشتند جز این كه بخندند و گاهی برای چند ثانیه دوستمان داشته باشند...
بیرون كه میآمدیم، یك مغازهی دیگر نشان میكردیم برای فردا عصر (شب). نوع اجناس، بزرگی و شیك بودن مغازه وَ كلاسِ فروشندهها، به خصوص جوان بودنشان، خیلی مهم بودند در انتخاب مغازه... سرِ راه، چند تا نمایشگاه ماشین هم بود، جرأت نمیكردیم برویم تُو. آدمهای این نمایشگاهها زیادی سیبیلو و خشك بودند، به همین قناعت میكردیم كه از پشت شیشه یكی دو تا بنز و پاژرو، اگر پول همراهمان نبود، پراید و پژو ۲۰۶، كادو بدهیم به هم، گاهی هم دماغمان را بچسبانیم به سردیِ شیشهها... حالا رسیده بودیم به آن كفشفروشیِ نزدیك تقاطع اسكندری، كه مثل هر شب به آن پوتینهای صورتی بودند نمیدانم یا كِرِمی، وعده بدهیم كه میخریمشان برای «س.ق» ... مهمتر از همه جینگولفروشیمان بود، با زرق و برقِ دروغیش و جینگولجاتش. ده دقیقه از وقتمان را مصرف میكرد با عروسكهای كوچك و بوداهاش... یك بار البته خر شدم یك عروسك خریدم برای «س.ق» و نصف راه را پیاده رفتم تا خانه... قبل از خداحافظی هم واقعاً آبپرتقال میگرفتیم از كوچكترین بقالیِ سر راه..
همیشهی خدا سرماخورده بود «س.ق» ، آبپرتقال خوب بود برایش... توی همین سرماخوردگیها برایم یك كلاه بافت گذاشت سرم. همین كلاه را میگویم...
یك شب شنید: «دستمو كه میگیری احساس میكنم بچه هستم... خیلی خوبه دستات یه جوریه نمیشه جز با شعر تعریف كردش... »
شنیدم: «من معشوقهت نیستم شاهد! ...»
شنید: «دستا كه به هم دروغ نمیگن...» دیگر دستم را نگرفت.
گفته بودم: «قدم كه میزنیم سرشار میشم، شبو ببین...»
گفته بود: «بدنم، ساق پاهام خوشحالت میشه... بالاخره كه باید ستاره بشم...»
: «مگه هالیووده اینجا؟ »
مهدی شادمانی روشن
منبع : مجله الکترونیکی تکاپو
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران دولت جمهوری اسلامی ایران مجلس شورای اسلامی حجاب دولت سیزدهم مجلس گشت ارشاد رئیسی امام خمینی رئیس جمهور جنگ
آتش سوزی وزارت بهداشت سلامت تهران قتل شهرداری تهران سیل کنکور هواشناسی فضای مجازی پلیس پایتخت
خودرو دلار بازار سرمایه قیمت دلار قیمت خودرو بازار خودرو قیمت طلا بانک مرکزی سایپا مسکن تورم ایران خودرو
سریال سینمای ایران تلویزیون سینما موسیقی سریال پایتخت مهران مدیری ترانه علیدوستی کتاب تئاتر
اینترنت خورشید کنکور ۱۴۰۳
جنگ غزه اسرائیل غزه رژیم صهیونیستی فلسطین آمریکا روسیه چین حماس اوکراین ترکیه ایالات متحده آمریکا
فوتبال پرسپولیس استقلال بازی جام حذفی سپاهان آلومینیوم اراک فوتسال تیم ملی فوتسال ایران تراکتور باشگاه پرسپولیس لیورپول
هوش مصنوعی تبلیغات ناسا سامسونگ فناوری اپل بنیاد ملی نخبگان آیفون ربات
بارداری کاهش وزن مالاریا زوال عقل