سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

محاکمه فلسفی


محاکمه فلسفی
آنچه می‌خوانید نقد رورتی است بر کتاب ریچارد وولین با نام «افسون بی‌خردی: مغازله با فاشیسم از نیچه تا پست مدرنیسم.»
فیلسوفان تنها زمانی به چشم می‌آیند كه كار نادرست و گمراه‌كننده‌ای را انجام دهند، فاسدكردن جوانان، اضمحلال بنیان‌های تمدن، به سخره‌گرفتن مقدسات جمعی. این‌گونه پنداشت می‌شود كه آنها در بقیه زمان‌ها در سرداب‌ها و زیرزمین‌ها به سختی برای مرمت بنیان چنین بناهایی تلاش می‌كنند. كسی نمی‌داند كه آنها از كدام مجرای فكری استفاده می‌كنند.
مردم زمانی برآشفته می‌شوند كه فیلسوفان از پله‌های زیرزمین بالا می‌روند و به ساكنان خبر می‌آورند، ساختمانی كه روی آن به سر می‌برید، هیچ شالوده‌ای ندارد – و همكاران سخت‌كوش آنها، تنها چنین چیزی را بسط می‌دهند: «استدلالاتی بی‌پایه برای باورهای غریزی بشری» (توصیف اف.اچ بردلی از مابعدالطبیعه).
جنبش‌های ضدبنیادگرایی موج عظیمی از آثار را با سرفصل «خیانت روشنفكران» تولید می‌كنند (مضمون اصلی حملات ژولین بندا در سال ۱۹۲۷ به تاثیر مخرب اندیشمندان چون هنری برگسون و ویلیام جیمز چنین چیزی بود). این كتاب‌ها در دهه‌های گذشته در ایالات متحده و بریتانیا به‌طور چشمگیری گسترش یافتند. عمده‌ترین علت چنین امری رواج فزآینده فلسفه پسا نیچه‌ای اروپایی در كشورهای انگلیسی‌زبان بود.
نمی‌توان در هیچ یك از دانشگاه‌های آمریكایی یا بریتانیایی دانشجوی كارشناس ارشدی را پیدا كرد كه در رشته‌هایی چون ادبیات، تاریخ یا نظریه سیاسی درس بخواند و بر اندیشه‌های میشل فوكو اشراف نداشته باشد.
برای مدتی متون واساختی – آن هم به روش دریدایی – در دپارتمان‌های ادبیات حرف اول را می‌زد. هرچند كه در حال حاضر واسازی چندان محلی از اعراب ندارند، اما با این وجود هنوز هم از ژاك دریدا به نیكی یاد می‌شود.
این دو اندیشمند تاثیرگذار فرانسوی، همداستان با نیچه با تلاش افلاطون برای عقلانی نشان‌دادن این منطق مخالفت می‌كردند كه ارزش‌های اخلاقی و سیاسی در طبیعت بعضی از اشیا بهتر از سایر اشیا قرار گرفته‌اند.
فوكو و دریدا در دوران دانشجویی خود روایت مارتین هایدگر در مورد چگونگی شروع فلسفه با افلاطون و پایان آن با نیچه را پذیرفته بودند. هر چند كه آنها از بابت نوشته‌های نیچه در مورد «ابرمرد» – كه مورد استفاده ابزاری توسط نازی‌ها قرار گرفت – و نیز تمجید و تحسین‌ هایدگر نسبت به هیتلر، احساس تاسف می‌كردند، اما این اظهار تاسف ذره‌ای از احترامی كه به دستاوردهای این دو فیلسوف قائل بودند كم نمی‌كرد.
به باور ریچارد وولین نمی‌توان اقدامات یك فیلسوف و شخصیت اخلاقی او را به سهولت از آموزه‌ها و اندیشه‌های وی تفكیك كرد. وولین، عضو هیات علمی دانشگاه نیویورك رواج «نسبی‌گرایی پسامدرنی» را امری خطرآفرین می‌داند.
او می‌گوید: «چپ پسامدرن منابع بهنجار و ارزشمند دموكراسی‌ را – درست هنگام احساس نیاز شدید تاریخی به آن – در معرض خطر قرار می‌دهد. او در كتاب خود نشان می‌دهد كه «دشمنی آشكار پسامدرنیسم با «خرد» و «حقیقت» به لحاظ فكری غیرقابل دفاع بوده و از منظر سیاسی روبه افول است.»
درونمایه كتاب او گفتارهایی در باب مواضع سیاسی مبهم – و در برخی موارد خطرناك – شماری از اندیشمندان بزرگ پسا – نیچه‌ای است. از دیدگاه وولین، سوگیری‌های سیاسی این اندیشمندان جزء غیرقابل تفكیكی از نگرش‌های فلسفی‌مند بنیادگرایانه آنهاست.
وولین نشان می‌دهد كه طرفداران نیچه و هایدگر، اظهارات كم‌مایه و نابخردانه‌ای در باب دموكراسی به زبان آورده‌اند، اما او نه ریشه‌های نابخردی فلسفه آنها را نشان می‌دهد و نه در مورد غیرقابل دفاع بودن آنها چیزی بیان می‌كند. به ویژه در مورد غیرقابل دفاع بودن. او می‌بایست طرح كلی مدعاهای فلسفی خود را ترسیم می‌كرد – مثلا اینكه منظور مشخص خود را از «منابع بهنجار» دموكراسی بیان می‌نمود.
صورت‌بندی ذهنی او در مورد چیستی «منابع بهنجار» دموكراسی به همان اندازه مبهم است كه شیوه كاربرد این منابع در ارزیابی‌ها و اندیشه‌ورزی‌های سیاسی. وولین می‌گوید: «پسامدرنیسم، انكار مفروضات فكری و فرهنگی مدرنیته تحت‌عنوان «اراده معطوف به قدرت» (نیچه)، «استیلا» (باتای)، «آغازی دیگر» (هایدگر)، «تفاوت» (دریدا)، «رابطه متفاوت بدن و لذت» (فوكو) است.»
اما باید از وولین پرسید كه مقصود وی از «مفروضات فكری و فرهنگی مدرنیته» به‌طور دقیق چیست و بر چه اساسی نباید آن را انكار یا رد كرد. به احتمال زیاد، فرض وولین این بود كه خوانندگان آثار وی نسبت به این مفاهیم از پیش‌زمینه‌های ذهنی مشتركی برخوردارند.
وولین معتقد است كه «نقد دریدا به حقوق طبیعی مدرن ـ به‌عنوان مبنایی بهنجار برای جامعه دموكراتیك معاصر ـ ما را به «اگزیستانسیالیسم سیاسی» می‌رساند كه در آن بر مبنای طبیعت «بی‌اساس» گزینش‌های سیاسی و اخلاقی، هر «تصمیم» سیاسی ارزشی برابر با سایر تصمیمات دارد.
وولین با این‌گونه استدلال‌ها، عملا بر این مبحث قدیمی افلاطون صحه می‌گذارد كه اگر چیزی در «بیرون» (صور افلاطونی، اراده معطوف به قدرت، حقوق طبیعی) برای تصحیح قضاوت‌های اخلاقی ما وجود نداشته باشد، نمی‌توان به چنین قضاوت‌هایی متوسل شد.
خطوط اصلی اندیشه افلاطون را به این شكل می‌توان ترسیم كرد: حقیقت با واقعیت مشابهت دارد. گزاره‌ها از طریق چیزهایی مستقل از اراده و تصمیم بشری تصدیق می‌شوند.
این امر در مورد گزاره‌هایی چون «نیكی بهتر از بدی است» و «آناپورنا در غرب اورست قرار دارد» مصداق دارد. ما هیچ‌گونه اولویتی را برای رجحان مناسبات اخلاقی در گذاره اول نسبت به مناسبات جغرافیایی در گذاره دوم قائل نیستیم.
حكم صادر شده در مورد نیكی به همان اندازه حكم صادره در مورد آناپورنا صحت دارد، پس اولویت‌بخشی به یكی از این دو مورد، مستلزم وجود چیزی خارج از این مناسبات معمولی است (چیزی شبیه مابعدالطبیعه، یا چیزی كه فلاسفه آن را بیشتر و بهتر از مردم عادی می‌شناسند.)
طبق استدلال افلاطون اگر شما چنین چیزی را انكار كنید در حقیقت راه گزینش عقلانی میان اسپارت و آتن را بر خود می‌بندید (یا به معنای مدرن كلمه انتخاب میان سوسیال‌دموكراسی و نازیسم).
وولین می‌خواهد با تایید هسته مركزی اندیشه پروتاگوراس و نیچه یعنی «انسان معیار همه چیز است»، اولویت دادن دموكراسی بر فاشیسم را تا حد سلیقه‌ای فردی فروكاست نماید.
تردیدبرانگیزترین فرض منطقی این مبحث، وجود تشابه میان واقعیت و حقیقت است. بر هیچ‌‌یك از علاقه‌مندان به فلسفه پوشیده نیست كه نوع و كیفیت تشابه میان این دو امر در هاله‌ای از ابهام قرار دارد. به‌عنوان نمونه بر چه اساسی می‌توان گفت كه عبارت «عداد اصلی بی‌نهایتند» صحیح است.
اگر كسی به چیزهای مبهمی كه افلاطون از آن تحت‌عنوان (صور) یاد می‌كرد، اعتقاد نداشته باشد، چگونه می‌تواند حقایق اخلاقی را تصدیق كند؟ چرا وجود امور حقیقت‌آفرینی مثل صور یا «حقوق» طبیعی، بر قضاوت‌های اخلاقی و ذاتی انسان‌ها ارجحیت دارند؟
همچنان‌كه بیشتر مسیحیان پس از مطالعه گفتارهای هیوم در باب مذهب طبیعی، ایمان مذهبی خود را حفظ می‌كنند، بیشتر دانشجویان رشته فلسفه نیز با وجود حملات واردشده به افلاطون به او وفادار می‌مانند، اما آن‌دسته از دانشجویانی كه به سمت نیچه یا هایدگر متمایل می‌شوند در مورد بسیاری از آموخته‌های قبلی خود مخصوصا مسائل مربوط به حقیقت بازاندیشی می‌كنند.
گرایش آنها به آرای ویلیام جیمز و جان دیویی نیز آنها را به هدف مشابهی رهنمون می‌شود، اما پراگماتیست‌های آمریكایی از سرزندگی و شور و شوق چندانی برخوردار نیستند، اندیشمند ضدافلاطونی، جنجالی و سازش‌‌ناپذیری چون نیچه، برای مخاطبان به مراتب جذاب‌تر از متفكر بذله‌گو و مسامحه‌طلبی چون جیمز است. ادعای نویدبخش و افراطی هایدگر مبنی بر «پایان فلسفه» بسیار شكوهمندتر از اظهارات ملایم جان دیویی است كه معتقد بود، فلسفه بایستی بلندپروازی و خودنمایی كمتری نسبت به گذشته داشته باشد.
به نظر هایدگر و نیچه، همه امور فلسفی بایستی به مانند ادعای افلاطون مبنی بر ایجاد بنیان‌های عقلانی برای حقیقت اخلاقی مورد بازنگری قرار گیرند. فرهنگ باید تغییر شكل دهد. در مقابل، جیمز و دیویی نظر متفاوتی دارند. از دیدگاه آنها می‌توان با توسل به رویكردهای تجربی و غیرمتافیزیكی از دموكراسی دفاع كرد.
چرچیل به شیوه مشابهی می‌گوید: «بدترین شكل حاكمیت، طرد و منزوی‌كردن سایر قالب‌هایی است كه هرازچندگاهی ظهور می‌كنند.» بنابراین نیازی به «منابع بهنجار» دموكراسی نیست.
وولین به‌طور كامل مشخص نمی‌كند كه ادعای جیمز و دیویی مبنی بر امكان تداوم بقای دموكراسی و مدرنیته، بدون توسل به پایه‌های فلسفی تا چه حدی درست است. دیویی و جیمز در برخورد با مابعدالطبیعه آن را مورد استهزا قرار می‌دهند و از بازسازی یا ابطال آن سرباز می‌زنند. وولین در مورد این طرز برخورد نیز موضع خاصی اتخاذ نمی‌كند.
وولین سیاست‌های روشنگری و خردگرایی روشنگری را غیرقابل تفكیك می‌داند و این در حالی است كه جیمز و دیویی برعكس آن عمل می‌كنند و هنگام مطالعه یكی از آنها، دیگری را به‌طور كامل نادیده می‌گیرند.
هنگامی كه وولین در مورد خود ضدبنیادگرایان صحبت می‌كند، موفق‌تر از زمانی است كه اندیشه‌های آنها را مورد بررسی قرار می‌دهد. او بیشتر به بحث پیرامون خود این اندیشمندان و جنبش‌های سیاسی متاثر از آنان علاقه‌مند بود تا مطالعه ادعاهای متناقض‌نمای آنها درخصوص خرد و حقیقت.
بخش اعظمی از كتاب او به تشریح رفتارهای نادرست اندیشمندانی چون هانس گئورگ گادامر، موریس بلانشو و ژرژ باتای اختصاص داد. كتاب او لبریز از چنین جمله‌هایی است: «رفتار گادامر در هنگام جنگ، انتقادهای تندوتیز و سرشماری را متوجه فلسفه او می‌كند.» اما او – جز در موارد بسیار نادر – پاسخ این پرسش را نمی‌دهد، چراكه نمی‌توان رفتارهای یك فیلسوف را از اندیشه‌های وی جدا كرد. شاید از نظر او، ارزش اندیشه‌های متفكری كه مردم‌فریبی و خودفریبی می‌كند، چندان قابل اتكا نیست.
وولین در رسوا‌كردن اندیشمندان مشهور اروپایی تبحر دارد. او نشان می‌دهد كه چگونه برخی از آموزه‌های مورداستفاده در یك زمان خاص، بعدها در قالبی دیگر و توسط افرادی دیگر به كار برده می‌شوند – به‌عنوان نمونه، نقد خرد، دموكراسی و اومانیسم كه در دهه ۱۹۲۰ در جناح راست آلمان آغاز شد - پس از مدتی مورد استفاده جناح چپ فرانسه واقع شد. وولین از آن به‌عنوان «یكی از شگفت‌انگیزترین گردش‌ها در تاریخ روشنفكری اروپایی در قرن بیستم» یاد می‌كند.
وولین به درك بافت‌های اجتماعی – سیاسی دخیل در صورتبندی نگرش‌های فلسفی و مولفه‌های تاثیرگذار بر پذیرش آنها تاكید می‌كرد. در هر صورت، بهترین نوع برای بررسی تاریخ فكری، توجه برابر به اندیشه‌های نزدیك به یك دكترین فلسفی و میزان اشاعه و دامنه نفوذ آن است.
یكی از كتاب‌های نزدیك به اندیشه‌های وولین، كتاب ارزشمند و معتبر یورگن‌هابرماس به‌نام «گفتمان فلسفی مدرنیته» است. نقد وولین به پسامدرنیسم، بسیار پرحرارت و در عین حال آموزنده است.
هابرماس در تردید نسبت به پست مدرنیسم و تعلق خاطر به خردگرایی سنتی همچون وولین رفتار می‌كند، اما كار هابرماس در قیاس با وولین از مزیت ویژه‌ای برخوردار است: هابرماس نشان می‌دهد كه چرا بیشتر فلاسفه قرن بیستم، به پروژه‌هایی چون بنیان‌سازی و بازسازی بنیان‌ها به دیده تردید می‌نگرند. آن دسته از خوانندگانی كه با مطالعه آثار وولین برانگیخته و در عین حال سردرگم می‌شوند، به هابرماس پناه برند.
ریچارد رورتی
ترجمه: فرهاد قربان‌زاده
منبع : روزنامه هم‌میهن