یکشنبه, ۳۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 19 May, 2024
مجله ویستا

پلی که فرو نریخت


پلی که فرو نریخت
«می‌فهمم چرا مردم ناراحتند. مردم جنگ را دوست ندارند» این سخنان نه از جانب یک فعال ضدجنگ یا یک سیاستمدار صلح‌طلب بلکه از زبان فردی جاری شده است که در طول هشت سال ریاست‌‌جمهوری خود یک روز بدون جنگ نبوده است.
جورج دبلیوبوش رئیس‌جمهور ایالات متحده این سخنان را در جریان سفر ژوئن ۲۰۰۴ خود به ایرلند و در واکنش به اعتراضات مردم این کشور اروپایی به سیاست‌هایش بر زبان راند. در هشت سال گذشته هیچ سفر بوش به اروپا نبوده است که با حاشیه‌هایی چون اعتراض مردمی و تظاهرات گسترده مخالفان سیاست‌هایش همراه نباشد.
واقعیت این است که هیچگاه روابط دو سوی آتلانتیک همچون هشت سال زمامداری بوش پرافت و خیز نبوده است. اگر در دوران جنگ سرد تعهد به حمایت از اروپای غربی در برابر غول کمونیسم و پذیرش رهبری ایالات متحده از سوی اروپا، به جزئی جدایی‌ناپذیر در راهبرد دو سوی آتلانتیک نسبت به یکدیگر بود و حتی این امر در ۱۰ سال پس از فروپاشی شوروی نیز با اندک افت و خیزهایی تداوم داشت اما به قدرت رسیدن جورج بوش در ایالات متحده به یک‌باره شریک اروپایی را از خواب راحت زیر سایه حمایت برادر بزرگ‌تر بیدار کرد. سیاست‌های نومحافظه‌کاران حاکم بر کاخ سفید که قرائتی غلیظ‌تر از آموزه‌های رونالد ریگان رئیس‌‌جمهور چهلم ایالات متحده بود، روابط دو سوی آتلانتیک را با چالش‌هایی مواجه ساخت که در گذشته کمتر رخ می‌نمود.
خروج ایالات متحده از پیمان کیوتو و مخالفت حاکمان واشنگتن با دادگا‌ه‌ جنایی بین‌المللی کافی بود تا بخش اعظمی از نخبگان و سیاستمداران قاره سبز را منتقد سیاست‌های واشنگتن سازد به طوری که حملات تروریستی یازدهم سپتامبر و ابراز همدردی با آمریکا در میانه روابط پرفراز و نشیب دو سوی آتلانتیک همچون ماه عسلی زودگذر به نظر ‌آید. با وقوع حملات یازدهم سپتامبر و گرفتن آرایش جنگی از سوی ایالات متحده شرکای آنسوی آتلانتیک به یک‌باره با سوت جورج بوش به صف شده و برای مبارزه با تروریسم وارد افغانستان شدند، قوانین مهاجرتی خود را سخت‌تر کردند، ملزم به تبادل اطلاعاتی در زمینه شهروندان و مهاجران به آمریکا شدند و قطعنامه ۱۳۷۳ درباره مبارزه با تروریسم و منابع مالی آن را به مورد اجرا گذاردند.
اما دیری نپایید که در میانه سپاه اروپایی حامی فرمانده آمریکایی شکاف افتاد و آن هنگامی بود که فرمانده جنگ با تروریسم سودای تسخیر بابل را در سر پروراند. مارس ۲۰۰۳ هنگامی بود که روابط دو سوی آتلانتیک به تیرگی گرایید. این وضعیت هم در حکم شکستی برای سیاست خارجی و امنیتی مشترک اروپایی (CFSP) و هم به مثابه شکافی عظیم در روابط دو سوی آتلانتیک بود. مخالفت‌های فرانسه و آلمان با جنگ عراق در عین همراهی بریتانیا، ایتالیا و اسپانیا با این جنگ عملا سیاست خارجی و امنیتی مشترک اروپایی را به تعطیلی کشاند. اما مخالفت‌های اروپا مانعی در راه جنگ عراق نشد و بوش با ورود به عراق و به زیر کشیدن صدام حسین از اریکه قدرت، نشان داد که از نگاه نومحافظه‌کاران حاکم بر کاخ سفید منافع ملی اهمیتی به مراتب فزون‌تر از هنجارهای بین‌المللی و تفاهم دو سوی آتلانتیک دارد. از مارس ۲۰۰۳ تا ژوئن ۲۰۰۴ روابط دو سوی آتلانتیک در قهقرای خود بود.
از سویی سیاستمداران اروپایی نبض مخالفت افکار عمومی اروپا با سیاست‌های جورج بوش را به دسته گرفته و برای بهبود موقعیت خود در افکار عمومی شعارهای ضدجنگ و ضدبوش سر دادند و از سوی دیگر نومحافظه‌کاران حاکم بر کاخ سفید خود را بی‌نیاز از همراهی اروپا می‌دیدند. تعبیر «اروپای قدیم و اروپای جدید» در چنین شرایطی از روابط دو جانبه از سوی «دونالد رامسفلد» وزیر دفاع پیشین ایالات متحده بر زبان جاری شد و مراد و منظور وی از به کار بردن چنین عبارت تحقیرآمیزی به کنار نهادن کشورهایی چون آلمان و فرانسه (که داعیه رهبری بر اتحادیه اروپا را دارند)‌ و همکاری با کشورهای جدیدالورود شرق اروپایی (همچون لهستان و مجارستان) بود.
کشاکش مربوط به تصویب قطعنامه ۱۵۴۶ (که ناظر بر استقرار دولت موقت عراق بود) در شورای امنیت ملل متحد اوج اختلافات میان آمریکا و اروپا را به میان کشید به طوری که فرانسه، آلمان و روسیه بر مبنای این قطعنامه تلاش داشتند تا نوعی تسویه حساب در قبال عملکرد یکجانبه آمریکا در حمله به عراق را به مورد اجرا گذارند. فرانسه و آلمان در این مقطع خواستار اختیارات بیشتر دولت موقت و سازمان ملل در امور عراق بودند در حالی که ایالات متحده و انگلیس خواستار اختیارات کمتر دولت موقت و نقش‌آفرینی ناتو (به‌جای سازمان ملل) در امنیت عراق بودند.
در نهایت با تصویب قطعنامه، ایالات متحده کمی از مواضع خود عقب‌نشینی کرد، اما این عقب‌نشینی از دید رهبران فرانسه و آلمان در حکم یک اقدام تاکتیکی بود تا یک چرخش استراتژیک. انتخابات نوامبر ۲۰۰۴ در ایالات متحده آزمون دیگری برای ارزیابی میزان انسجام در سیاست‌های دو سوی آتلانتیک بود و آن هنگامی بود که بیشتر کشورهای اروپایی منتظر بودند تا جان کری دموکرات بتواند جورج بوش را شکست داده و به کاخ سفید راه یابد. با توجه به مواضع کری در زمینه چندجانبه‌گرایی و همراهی با متحدان آنسوی آتلانتیک پرواضح بود که رهبران اروپایی هرچند نه به ظاهر اما در باطن خواستار پیروزی کری در انتخابات شوند، این امر از جو غالب در افکار عمومی و مطبوعات اروپایی به خوبی قابل درک بود.
به طوری که «جرارد بیکر»‌ سرمقاله‌نویس روزنامه‌ تایمز با انتشار یادداشتی در ۱۱ آگوست ۲۰۰۴ در این‌باره نوشت:
ـ «تعجبی ندارد اگر رهبران سیاسی اروپا به طور خصوصی برای رای آوردن جان کری دعا کنند». اما این رویا دیری نپایید که با پیروزی مجدد جورج بوش محافظه‌کار بر کری لیبرال، رهبران اروپایی را با این واقعیت تلخ روبه‌رو ساخت که باید چهار سال دیگر را نیز با سیاست‌های بوش مدارا کنند. اما جورج بوش دوره دوم با بوش دوره اول ریاست‌جمهوری تفاوت‌هایی داشت.
مطرح شدن چالش‌های بین‌المللی مشترک برای اروپا و آمریکا همچون بحران اتمی ایران و کره شمالی، به وخامت گراییدن اوضاع امنیتی در افغانستان و تهدید موقعیت ناتو به وسیله قدرت‌یابی مجدد طالبان در این کشور باعث شد تا رهبران دو سوی آتلانتیک بار دیگر برای رفع چالش‌های مشترک به اتخاذ سیاست‌های مشترک روی آورند. تحولات دموکراتیک در کشورهای آسیای مرکزی و قفقاز و اتخاذ سیاست‌های ملی‌گرایانه از سوی ولادیمیر پوتین رئیس‌جمهور پیشین روسیه در جهت احیای مجدد امپراتوری روسیه در حکم «تلنگری» مجدد به رهبران دو سوی آتلانتیک بود. همزمان گسترش ناتو به شرق با سد و مانع روسیه مواجه بود. روسیه‌ای که پس از یک دوره فترت چندساله بار دیگر با منتفع شدن از افزایش قیمت جهانی نفت درصدد احیای شکوه از دست رفته برآمده بود.
مقامات کرملین که در دوره اول ریاست‌جمهوری بوش (۲۰۰۴- ۲۰۰۱) با قرار گرفتن در شکاف بین دو سوی آتلانتیک فرانسه و آلمان را همراه خود ساخته بودند در برابر گسترش ناتو به شرق و آغاز انقلابات دموکراتیک در برخی از کشورهای واقع در حوزه خارج نزدیک خود (اوکراین و گرجستان)‌ که هر دو تحول با حمایت و همراهی اروپا و آمریکا به وقوع می‌پیوست، تحمل از کف داده و تمام‌قد در برابر گسترش حوزه نفوذ غرب در اوراسیا صف‌آرایی کردند.
این تحولات باعث شد تا بار دیگر شکاف در روابط دو سوی آتلانتیک اندکی ترمیم یابد و رهبران و نخبگان آمریکایی و اروپایی بر ضرورت همراهی و همگامی بر سر منافع راهبردی غرب همسو گردند. در زمینه فعالیت‌های هسته‌ای ایران نیز اروپا و آمریکا در پیگیری یک سیاست مشترک چماق و هویج با یکدیگر همکاری کردند. اروپاییان با سیاست هویج راه تشویق و مذاکراه را در پیش گرفتند در حالی که متحد آنسوی آتلانتیک با چماقی بزرگ پشت سر مذاکره‌کنندگان اروپایی ایستاده بود.
هرچند که در برخی محافل (به‌ویژه در ایران) این سیاست مشترک در قالب نوعی شکاف در مواضع دو سوی آتلانتیک نسبت به فعالیت‌های هسته‌ای ایران تعبیر می‌شد، اما واقعیت این است که این برداشت‌ ساده‌لوحانه‌ترین تعبیر از سیاست مشترک غرب در برابر تهران بود، چراکه در نهایت هر دو طرف یک هدف داشتند و این هدف را همزمان با ابزارهای متنوع تشویقی و تنبیهی به پیش می‌بردند. اقبال بیشتر کابینه دوم بوش به دیپلماسی (که نتیجه تفوق نگاه کاندولیزا رایس وزیر خارجه کابینه دوم بوش بر انگاره‌های ذهنی تیم نومحافظه‌کار حامی دیک‌ چنی معاون اول بوش بود) از سویی و پیش کشیده شدن بحران‌های بین‌المللی جدید و همکاری در چارچوب ماموریت‌های جدید ناتو اروپا و آمریکا را در دوره دوم ریاست بوش به همکاری بیشتر از گذشته وامی‌داشت.
در عین حال زیربنای روابط دو سوی آتلانتیک که مبتنی بر در هم تنیدگی اقتصادی و بازارهای مالی بود همچنان چه در دوره اول و چه در دوره دوم ریاست بوش بر کاخ سفید، اروپا و آمریکا را ناگزیر به همکاری می‌کرد. حجم تجارت و سرمایه‌گذاری دوجانبه بین اروپا و آمریکا که به رقم ۵/۱ تریلیون دلار در سال بالغ می‌شود رقمی نیست که بتوان آن را نادیده انگاشت. بنابراین در دوره دوم بوش موضوع ترمیم شکاف بین دو سوی آتلانتیک وجهه همت سیاستمداران و نخبگان دو سوی اطلس قرار گرفت. همزمان با به قدرت رسیدن آنگلا مرکل در سال ۲۰۰۵ در آلمان، در سیاست‌های گرهارد شرودر سوسیال‌دموکرات (که نفت چراغ کمپین تبلیغاتی‌اش را از راه حمله به آمریکا و شخص بوش تامین می‌کرد) بازنگری شده و فضای روابط دوجانبه بین آلمان و ایالات متحده بهتر شد. صدراعظم جدید آلمان یکی از اولویت‌های اصلی سیاست‌ خارجی خود را ترمیم شکاف در روابط دوجانبه آلمان و ایالات متحده تعریف کرد و در این راستا همزمان با آغاز ریاست دوره‌ای آلمان بر اتحادیه اروپا (در نیمه اول سال ۲۰۰۷) به طور جدی موضوع انعقاد قرارداد تجارت آزاد بین آمریکا و اروپا را در دستور کار خود قرار داد. از سوی دیگر همزمان با به قدرت رسیدن نیکولا سارکوزی در فرانسه دو کشور محوری اتحادیه اروپا سیاست‌های جهانی خود را بیش از پیش به واشنگتن نزدیک‌تر ساختند.
حلقه سوم تغییر در کشورهای اتحادیه اروپا با پیروزی سیلویو برلوسکونی نخست‌وزیر ایتالیا در انتخابات زودرس پارلمانی در آوریل ۲۰۰۸ تکمیل شد. برلوسکنی از زمان به قدرت رسیدن در ایتالیا تلاش کرده است تا سیاست‌های همراهی با ایالات متحده در صحنه جهانی را که در فاصله سال‌های ۲۰۰۱ تا ۲۰۰۶ در کسوت نخست‌وزیری به مورد اجرا گذاشته بود، احیا کند.
در بریتانیا نیز تغییر تونی بلر و به قدرت رسیدن گوردون براون در ژوئن ۲۰۰۷ هیچ تغییری در سیاست‌های بلر نسبت به شریک آنسوی آتلانتیک‌ پدید نیاورد و براون به‌رغم برخی تغییرات در عرصه سیاست‌های داخلی و اقتصادی همچنان در سیاست خارجی و اروپایی بریتانیا ادامه دهنده راه بلر است. بحران گرجستان در اوت سال جاری میلادی حلقه واسطه پیوند مجدد دو سوی آتلانتیک با هم بود. افزایش احتمال بازآفرینی یک جنگ سرد جدید بین روسیه و غرب، کشورهای اروپایی را به آمریکا نزدیک‌تر ساخت. هرچند که تفاوت این دوره با دوران جنگ سرد در این است که اتکای اروپا به آمریکا در جنگ سرد بسیار بیشتر از اکنون بود. به‌رغم ضعف نظامی اتحادیه اروپا، کشورهای این اتحادیه ترجیح می‌دهند تا در حد امکان استقلال عمل خود را در برابر ایالات متحده ارتقا دهند و این امر اتفاقا نه‌تنها ناخوشایند آمریکا نیست بلکه محافظه‌کاران حاکم بر کاخ سفید براساس آموزه‌های افرادی چون کیسینجر و کیگان کمتر کردن تعهد استراتژیک آمریکا در قبال اروپا و استقلال دفاعی و نظامی اروپا از آمریکا را مطلوب می‌دانند.
به هر روی روابط استراتژیک اروپا و آمریکا که دارای پیش‌زمینه‌های فرهنگی، تاریخی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی قوی است بسیار عمیق‌تر از آن است که خللی جبران‌ناپذیر در آن پدید آید. اما اذعان به این واقعیت نیز چندان مشکل نیست که روابط هشت سال گذشته ایالات متحده و اروپا پرافت و خیزترین و پرتنش‌ترین روابط در طول تاریخ روابط دو سوی آتلانتیک بوده است. حقیقت این امر را می‌توان از استقبال بیش از حد افکار عمومی و نخبگان اروپایی از تغییر سیاست‌های کاخ سفید و به قدرت رسیدن رئیس‌جمهوری متفاوت از بوش درک کرد.
مازیار آقازاده
منبع : روزنامه کارگزاران