جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

سال ششم وسال هفتم وسال هشتم هجرت و سال نهم وسال دهم


سال ششم وسال هفتم وسال هشتم هجرت و سال نهم وسال دهم
● سال ششم هجرت
▪ صلح حدیبیّه
در ماه ذی قعدهٔ سال ششم بود که رسول خدا ( ص ) در خواب دید با یارانش به مکه رفتند و به طواف خانهٔ خدا و انجام مناسک عمره موفق گشته اند . پیغمبر این خواب را برای اصحاب نقل کرده و وعدهٔ آن را به آنها داد . به دنبال آن از مسلمانان و قبایل اطراف مدینه دعوت کرد با او برای انجام عمره به سوی مکه حرکت کنند .
قبایل مزبور به جز عدهٔ معدودی دعوت آن حضرت را نپذیرفتند . تنها همان مهاجر و انصار مدینه بودند که اکثراً آمادهٔ حرکت شدند و به همراه آن حضرت از مدینه بیرون رفتند .
پیغمبر اسلام مقداری که از مدینه بیرون رفت و به « ذیالحلیفه » رسید . جامهٔ احرام پوشید و هفتاد شتر نیز که همراه برداشته بود نشانهٔ قربانی بر آنها زد و از جلو براند تا به افرادی که خبر حرکت او را به قریش می رسانند بفهماند که به قصد جنگ بیرون نیامده ، بلکه منظور او تنها انجام عمره و طواف خانهٔ خداست .
پیغمبر اسلام و همراهان همچنان « لبّیک » گویان تا « عسفان » که نام جایی است در دو منزلی مکه پیش راندند و در آنجا به مردی بشیر نام که از قبیلهٔ خزاعه بود ، برخورد و اوضاع را از او جویا شد . بشیر در پاسخ آن حضرت عر ض کرد : « قریش که از حرکت شما مطلع شده اند برای جلوگیری از شما همگی از شهر خارج شده و زن و بچه های خود را همراه آورده اند و سوگند یاد کرده اند تا نگذارند به هیچ قیمتی شما داخل مکه شوید . »
به دنبال آن ، پیغمبر رو به همراهان کرده فرمود :
« کیست تا ما را از راهی ببرد که با قریش برخورد نکنیم ؟ »
مردی از قبیلهٔ اسلم جلو افتاده و مهار شتر پیغمبر را به دست گرفت و از میان دره ها و سنگلاخهای سخت آنها را عبور داد و همچنان تا « حدیبیه » که نام دهی است در نزدیکی مکه ، پیش رفتند .
در آنجا ناگهان شتر از رفتن ایستاد و دیگر پیش نرفت . پیغمبر دانست که در این کار سرّی است . از این رو وقتی اصحاب گفتند : « شتر وامانده و نمی تواند راه برود ؟ » فرمود :
« نه ، وانمانده بلکه آن کس که فیل را از رفتن به سوی مکه بازداشت این شتر را هم از حرکت باز داشته است و من امروز هر پیشنهادی قریش بکنند که دایر بر مراعات جنبهٔ خویشاوندی باشد می پذیرم . »
قریشیان با لشکر انبوه از مکه بیرون آمده بودند . رسول خدا ( ص ) به فرستادگان مکه فرمود :
« ما برای جنگ نیامده ایم ، بلکه منظورمان زیارت خانهٔ خدا و انجام عمره است . »
پیغمبر اسلام ( ص ) عمر را خواست و بدو فرمود :
« بیا و به نزد قریش برو و منظور ما را از این سفر برای آنان تشریح کن و پیغام ما را به گوش آنها برسان ! »
عمر که از قریش بر جان خود می ترسید صریحاً از انجام این کار عذر خواست . پیغمبر خدا عثمان را مأمور این کار کرد . عثمان به مکه آمد و پیغام آن حضرت را رسانید .
قریش در پاسخ گفتند : « ما اجازه نمی دهیم محمد به این شهر درآید و طواف کند . ولی خودت که به اینجا آمده ای می توانی برخیزی و طواف کنی ؟ »
عثمان گفت : من پیش از پیغمبر این کار را نخواهم کرد و تا او طواف نکند من طواف نمی کنم ، و به دنبال آن قریشان نگذاردند عثمان به نزد پیغمبر بازگردد و او را در مکه محبوس کردند .
خبر به مسلمانان رسید که عثمان را کشته اند ! به دنبال این خبر هیجانی در مسلمانان پیدا شد . رسول خدا ( ص ) نیز که در زیر درختی نشسته بود فرمود :
« از اینجا برنخیزم تا تکلیف خود را با قریش معلوم سازم . »
و به دنبال آن از مسلمانان برای دفاع از اسلام بیعت گرفت و چون این بیعت در زیر درختی انجام شد ، به همین جهت آن را « بیعت شجره » نیز گفته اند .
پس از اینکه کار بیعت پایان یافت خبر دیگری رسید که عثمان زنده است و به قتل نرسیده و در دست مشرکین زندانی شده .
قریش پس از شور و گفتگوی زیاد سهیل بن عمرو را فرستاده بودند تا به نمایندگی از طرف آنها به هر نحو که می تواند پیغمبر اسلام را راضی کند تا در آن سال از انجام عمره و ورود به مکه خودداری کرده ، سال دیگر این کار را انجام دهد .
این قرارداد و مصالحه به هر نحو هم که بود از نظر سیاسی در چنین وضعی به نفع مسلمانان تمام می شد ، زیرا از طرف قریش مسلمانان به رسمیت شناخته شده بودند بدون آنکه خونی ریخته شود . (۱)
▪ جنگ خیبر
ماه ذی حجه بود که رسول خدا ( ص ) از حدیبیه بازگشت و تا مقداری از ماه محرم در مدینه بود . سپس به آن حضرت خبر رسید که یهود خیبر درصدد حمله به مدینه هستند و همین سبب شد تا دستور حرکت به خیبر از طرف پیغمبر صادر شود .
لشکر اسلام از مدینه خارج شد و پرچم جنگ را نیز رسول خدا به دست علی بن ابی طالب ( ع ) داد و بسرعت راه خیبر را در پیش گرفتند ، به طوری که نزدیک به دویست کیلومتر راه ، مسافت میان مدینه و خیبر را سه روزه طی کرد و برای اینکه میان یهود مزبور و همپیمانانشان از قبیلهٔ غطفان جدایی اندازد ، که قبیلهٔ مزبور نتوانند به کمک آنها بیایند ، در سر آب « رجیع » که در نزدیکی خیبر بود منزل کرد و آنجا را لشکرگاه خود قرار داد .
صبح که شد و یهودیان به عادت همه روزه با بیل و کلنگ از قلعه ها برای زراعت بیرون آمدند لشکریان اسلام را مشاهده کردند که قلعه ها را محاصره کرده و پیاده شده اند .
خیبر مرکب از هفت قعلهٔ محکم بود که اطراف آن را مزارع سرسبز و نخلستانها احاطه کرده و محل سکونت چند تیره از یهود بود .
محاصرهٔ قلعه ها شروع شد و هر روز در پای یکی از قلعه ها جنگ می شد . یهودیان بسختی از قلعه ها دفاع می کردند ، زیرا به خوبی می دانستند اگر شکست بخورند باید از سراسر جزیره العرب چشم بپوشند و نفوذ یهود در کشور عربستان از میان خواهد رفت . محاصرهٔ قلعه های مزبور با روزی که یهودیان تسلیم شدند بیش از بیست روز طول کشید و سرانجام نیز فتح این جنگ مانند اکثر جنگهای دیگر به دست علی بن ابی طالب (ع ) انجام شد . به اتفاق اهل تاریخ و حدیث ، پیغمبر خدا با مختصر اختلافی که در نقل حدیث است فرمود :
‏« فردا پرچم را به دست مردی می دهم که خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسولش نیز او را دوست دارند و بازنگردد تا آن گاه که خداوند قلعه را به دست او بگشاید ، آن حمله افکنی که فرار نکند ! »
چون روز بعد شد بزرگان اصحاب پیغمبر زودتر از هر روز در حیطهٔ آن حضرت جمع شدند .
رسول خدا ( ص ) فرمود : « علی کجاست ؟ »
گفتند : « به چشم درد سختی مبتلا شده که پیش پای خود را نمی بیند . »
پیغمبر فرمود : « او را نزد من آرید . »
و چون علی ( ع ) را به نزد آن حضرت آوردند پیغمبر خدا قدری از آب دهان خود به دیدگان او مالید و دست بر چشمان او کشید که چشمش باز شد و پرچم جنگ را به دست او داد و او را به سوی قلعهٔ یهودیان فرستاد و این جمله از دعا را نیز بدرقهٔ راه او کرده و گفت :
« خدایا او را از گرما و سرما حفظ کن . »
علی ( ع ) به پای قلعه آمد . یهودیان به رسم هر روز با سابقه ای که از فرار کردن مسلمانان در روزهای پیش داشتند بیرون ریختند . به نقل بسیاری از اهل تاریخ در همین جا بود که مرحب پهلوان نامی یهود غرق در اسلحه به میدان آمد . علی به جنگ او رفته و با دو ضربت مرحب را به خاک انداخت . یهودیان دیگر که چنان دیدند به قلعه گریختند و با سرعت در قلعه را بستند که مسلمانان نتوانند وارد شوند . در این وقت علی ( ع ) به پای قلعه آمد و پنجهٔ مبارک خود را به حلقه در انداخت و حرکت سختی داده ، آن را از جای خود کند و به صورت سپری روی دست گرفت . سپس آن را به دور افکند و به دنبال آن مسلمانان وارد قلعه شده و آن را فتح کردند .
آخرین ازدواج پیغمبر با مَیمونه دختر حارث بن حزن و خواهر زن عباس بن عبدالمطلب بود که در همین سفر اتفاق افتاد ، و به پیشنهاد عباس بن عبدالمطلب عموی آن حضرت انجام شد . (۱)
● سال هشتم هجرت
رسول خدا گروهی را به سرکردگی عمرو بن کعب غفاری برای تبلیغ اسلام به ناحیهٔ شام به جایی به نام « ذات الطلح » فرستاد ، ولی مردم آن ناحیه آنها را نپذیرفته و درصدد قتل آنان – که جمعاً پانزده نفر بودند – برآمدند و بجز عمرو بن کعب همگی به قتل رسیدند .
عمرو بن کعب نیز با زحمتی توانست خود را از معرکه نجات دهد و جان سالم به در برد .
به دنبال آن نیز پیغمبر اسلام حارث بن عمیر را با گروهی به سوی شر حبیل بن غسان که فرماندار شهر بُصری از طرف امپراتور روم بود ، فرستاد و نامه ای هم به منظور دعوت به اسلام بدو نوشت ، ولی شر حبیل حارث را با همراهان وی به قتل رسانید .
این دو مارجرا سبب اندوه پیغمبر و خشم مسلمانان مدینه و آمادگی آنها برای جنگ با امپراتور روم گردید . در ماه جمادی الاولی سال هشتم هجرت رسول خدا ( ص ) لشکر مجهزی را به جنگ رومیان به موته که سر حد شام بود فرستاد . (۱)
▪ جنگ موته
پیغمبر اسلام پرچم جنگ را بسته و سرکردگی آنها را ، چنانکه در روایات شیعه آمده است ، به جعفر بن ابیطالب واگذار کرد و فرمود : « اگر برای جعفر اتفاقی افتاد ، زیدبن حارثه امیر لشکر باشد و اگر اون هم کشته شد عبدالله بن رواحه . » طبق روایات اهل سنت فرماندهی لشکر را به « زید بن حارثه » واگذار کرد و فرمود :
« اگر زید کشته شد فرماندهی لشکر جعفربن ابیطالب باشد و اگر او نیز کشته شد عبدالله بن رواحه فرمانده سپاه باشد ! »
مسلمانان تا « معان » پیش رفتند و در آنجا توقف کردند ، در آن هنگام به آنها خبر رسید که هرقل ، امپراتور روم ، با صد هزار سپاه برای جنگ با مسلمانان به سرزمین « مآب » آمده و صد هزار سپاه دیگر نیز از اعراب « لخم » ، « جذام » ، « قین » و « بهراء‌ » که در آن حدود سکونت داشتند به کمک وی آمده و جمعاً با دویست هزار لشکر آمادهٔ جنگ با مسلمانان شده اند .
سه هزار مجاهد از جان گذشته برای مرگ پرافتخار و رسیدن به شهادت خود را به قلب دویست هزار سپاه مجهز و جنگ آزموده زده بود و از انبوه نیزه ها و شمشیرها و رگبار تیرهایی که به سویشان می آمد هراس نداشتند .
زیدبن حارثه در میان حلقهٔ نیزه های دشمن از پای درآمد و به دنبال او جعفر بن ابیطالب به سرعت خود را به پرچم جنگ رسانده آن را به دست گرفت و به دشمن حمله کرد .
دشمن که می کوشید هر چه زودتر پرچم جنگ را فرود آورد با شمشیر دست راست جعفر را قطع کرد ، ولی جعفر با مهارت خاصی پرچم را به دست چپ گرفت ، ولی دست چپش را هم از بدن جدا کردند و او پرچم را به سینه گرفت و با دو بازوی خود نگاه داشت تا وقتی که شمشیر دشمن او را به زمین افکند و به درجهٔ شهادت نایل آمد .
پس از شهادت این دو فرمانده دلاور و رشید عبدالله بن رواحه پیش رفت و پرچم را به دست گرفت .
پس از شهادت عبدالله ، مسلمانان خالدبن ولید را به فرماندهی خود انتخاب کردند . او نیز آن روز را تا شب به زد و خوردهای محتاطانه سپری کرد و چون شب شد عده ای از سپاهیان را به عقب لشکر فرستاد . چون صبح شد آنها با هیاهو به نزد لشکریان آمدند ، به طوری که دشمن خیال کرد نیروی امداد از مدینه رسیده . از این رو دست به حمله نزدند و لشکر اسلام نیز حمله را متوقف کرد و عملاً جنگ متارکه شد . برای سپاه روم با آن شهامتی که روز قبل از جنگجویان اسلام دیده بودند همین پیروزی به شمار می رفت که لشکر اسلام حمله نکند و از این رو هر دو لشکر به سوی دیار خود بازگشتند . (۱)
▪ فتح مکه
از جمله مواد قرارداد صلح حدیبیه این بود که هر یک از قبایل عرب بخواهند با قریش و یا پیغمبر اسلام همپیمان شوند آزاد باشند . از این رو دو دسته از قبایل مزبور به نام « بنی بکر » و « خزاعه » که سالها بود میانشان اختلاف و نزاع بود هر کدام در پیمان یکی از دو طرف درآمدند .
« خزاعه » با پیغمبر اسلام هم پیمان شدند و « بنی بکر » با قریش . بنی بکر درصدد حمله به « خزاعه » برآمد . به دنبال این فکر به مکه رفتند و با برخی از بزرگان قریش مانند عکرمه بن ابی جهل و صفوان بن امیه در این باره مذاکره کردند آنها را نیز با خود همراه ساخته و نقشهٔ حمله به « خزاعه » را با آنها طرح نموده ، از آنها نیز در این باره کمک گرفتند .
خزاعه که بی خبر از همه جا در منزلهای خود آرمیده بودند مورد حملهٔ بنی بکر و دستیاران قریشی آنها واقع شده و مطابق نقلی بیست نفر آنها به دست بنی بکر کشته شد .
رسول خدا ( ص ) که از شنیدن این خبر متأثر شده بود به آنها وعدهٔ یاری و کمک داد و آماده بسیج لشکر به سوی مکه و جنگ با قریش گردید .
هنگام حرکت سپاهی گران که مرکب از ده هزار لشکر بود آمادهٔ حرکت شد و نخستین بار بود که مدینه چنین سپاهی را به خود می دید .
روز دهم ماه رمضان بود که سپاه ده هزار نفری اسلام ، مدینه را به قصد فتح مکه ترک کرد . تمام کوشش پیغمبر اسلام که می خواست خبر حرکت او به قریش نرسد برای آن بود که مقاومتی از قریش در برابر آنها نشود و قریش به جنگ و مقاومت برنخیزد و خونی در مکه ریخته نشود .
سپاه مجهّز اسلام به « ذی طوی » رسید . از طرف قریش هیچ گونه مقاومت و عکس العملی دیده نمی شد و سکوت شهر مکه را فراگرفته بود . رسول خدا ( ص ) لشکر را بر چهار دسته تقسیم کرد و هر دسته را مأمور ساخت از سمتی وارد شهر شوند و به فرماندهان دستور داد با کسی جنگ و زد و خورد نکنند ، مگر آنکه حمله و تعرض از طرف آنها شروع شود . فقط چند نفر بودند که به خاطر سوابق سویی که داشتند و هیچ گونه امیدی به اصلاحشان نبود خونشان را هدر کرد و فرمان داد آنها را هر کجا یافتند بکشند .
گروه های چهارگانه از چهار سمت وارد مکه شدند ، خود پیغمبر نیز از طریق « اذاخر » به شهر درآمد و در کنار قبر ابوطالب و خدیجه قبه و سراپرده ای برای آن حضرت نصب کردند که در آن سکونت کند .
مردم شهر به خانه های خود رفته و گروه زیادی هم به مسجد رفته بودند و مکه حالت تسلیم به خود گرفته بود . تنها در یکی از محله های شهر که گروهی از قبیلهٔ هذیل و بنی بکر سکونت داشتند به تحریک عکرمه بن ابی جهل و صفوان بن امیه سر راه را بر سپاهیان اسلام گرفته و آمادهٔ جنگ شدند و در جایی به نام « خندمه » موضع گرفتند .
سپاهی که از آن محله می گذشت سپاهی بود که تحت فرماندهی خالدبن ولید پیش می رفت . خالد که از جریان مطلع شد دستور جنگ داد . شمشیرها کشیده شد و مشرکان را تا نزدیکی مسجدالحرام به عقب راندند و در این گیرودار بیست نفر از بنی بکر کشته شد و بقیه از جمله عکرمه و صفوان فرار کردند .
گروههای چهارگانه از چهار سمت مکه خود را به کنار مسجدالحرام رساندند ، رهبر عالی قدر اسلام نیز پس از آنکه سر و صورت را از گرد راه بشست و غسل کرد از خیمه مخصوص بیرون آمد و سوار بر شتر شده به سمت مسجدالحرام حرکت کرد ، شهر مکه که روزی تمام نیروی خود را برای مبارزه با دعوت الهی پیغمبر اسلام و در هم کوبیدن ندای مقدس آن بزرگوار به کار گرفته بود ، اکنون سکوتی توأم با خضوع و ترس به خود گرفته و مردم از شکاف درهای خانه و گروهی از بالای کوه ها آن همه عظمت و شکوه نوادهٔ عبدالمطلب و پیامبر بزرگوار اسلام را مشاهده می کردند .
پیغمبر اسلام در حالی که مهار شترش در دست محمدبن مسلمه بود با چوبدستی که در دست داشت استلام حجر نمود و پس از استلام حجر پیاده شد و دست به کار پایین آوردن بتهایی که بر دیوار کعبه آویخته بودند گردید تا آنها را بشکند و چون در دسترس نبود ، به علی (ع) دستور داد پا بر شانه او بگذارد و آن ها را به زیر افکند . (۱)
▪ جنگ حنین
پیغمبر اسلام پس از فتح مکه پانزده روز در مکه ماند و در این مدت به نشر تعالیم اسلام و محو آثار شرک و بت پرستی همت گماشت .
اما نیروی اهریمنی شیطان فکر خود را به سوی قبایل اطراف مکه متوجه کرد و گروهی از بت پرستان و سرکردگان آن حدود را تحریک کرد تا جبههٔ واحدی بر ضد پیغمبر اسلام تشکیل دهند . در میان سران قبایل مزبور مالک بن عوف نصری بیش از دیگران جنب و جوش داشت . وی تا جایی که توانست قبیله های ساکن کوههای جنوبی مکه را که از هوازن بودند مانند بنی سعد ، بنی جشم ، بنی هلال با خود همراه کرد . نزدیک به سی هزار نفر از آنها را در جایی به نام « اوطاس » برای جنگ با مسلمانان و زدن یک ضربهٔ کاری به لشکر اسلام جمع کرد و تحت فرمان او به سوی حنین حرکت کردند .
پیغمبر اسلام آمادهٔ تجهیز سپاه و حرکت به سوی حنین گردید . لشکر اسلام با دوازده هزار مرد جنگی به سوی وادی حنین حرکت کرد . هنگامی که چشم ابوبکر در خارج شهر به سپاه مجهز اسلام افتاد ، گفت : « ما دیگر مغلوب نخواهیم شد . » و این غرور به برخی افراد دیگر نیز سرایت کرد ، ولی همین غرور و حملهٔ ناگهانی دشمن موجب هزیمت آنان شد . و این ایمان به خدا و پیغمبر اسلام بود که آنان را دوباره گرد یکدیگر جمع کرد .
پیغمبر اسلام می دید زحمات بیست و یک ساله اش در راه تبلیغ اسلام همگی به مخاطره افتاده و باید با اقدامی فوری جلوی این شکست و هزیمت را بگیرد ، از یک سو دست به دعا برداشت و به درگاه یاور حقیقی و پشتیبان واقعی خود معروض داشت .
« خدایا تو را سپاس و شکوهٔ حالِ خود را به درگاه تو می آورم و تویی تکیه گاه ! »
قرآن کریم در سوره مبارکه توبه وقتی اشاره به داستان جنگ حنین می کند ، و به دنبال آن می فرماید .
« سپس خدای تعالی آرامش خود را بر پیغمبر و مؤمنان نازل فرمود ، و لشکریانی که شما نمی دیدید فرو فرستاد و کافران را معذب ساخت و جزای کافران این چنین است . »
باری نصرت الهی فرد آمد . صحنهٔ جنگ تدریجاً عوض شد و مسلمانانی که غالباً از انصار مدینه بودند و به میدان جنگ باز می گشتند به جبران فراری که کرده بودند به سختی در برابر دشمن پابداری کرده و صفوف آنها را به هم ریختند و جنگ سختی از نو در گرفت . قبایل هوازن که به این زودی حاضر نبودند پیروزی به دست آورده را از دست بدهند سخت مقاومت می کردند . سرانجام نیروی دشمن با دادن تلفات سنگین تاب مقاومت نیاورده ، رو به فرار گذارد و هر چه اموال و احشام و زن و فرزند داشتند همه را بر جای نهادند و به سه دسته تقسیم شدند و هر دسته از آنها به سویی گریختند .
رسول خدا دستور داد آنها را تعقیب کنند و تا شکست کامل به دنبال آنها بروند .
مالک بن عوف نیز با گروه بسیاری به سوی طائف فرار کرد و در قلعه های محکمی که در طائف بود وارد شدند و چون می دانستند مسلمانان به سراغ آنها خواهند رفت به استحکام قلعه های مزبور پرداختند . (۱)▪ جنگ طائف
رسول خدا ( ص ) در ماه شوال سال هشتم با سپاهیان اسلام به قصد تعقیب دشمن به سوی طائف حرکت کرد ، مردم طائف که مردمی ثروتمند و جنگجو بودند و قلعه های محکمی داشتند و چون از ورود سپاهیان اسلام مطلع شدند از بالای برجها شروع به تیراندازی به سوی لشکر اسلام نمودند ، از این رو پیغمبر اسلام دستور داد لشکریان عقب نشینی کنند و اردوگاه خود را در جایی که از تیررس دشمن دورتر بود قرار دهند ، محاصره طول کشید ، اما قلعه ها گشوده نشد . ادامهٔ محاصره با آن موقعیت که پش آمده بود بی فایده می نمود . از این رو پیامبر اسلام تصمیم به بازگشت به مکه و « جعرانه » گرفت و جنگ طائف را به وقت دیگری موکول کرد .
از حوادث سال هشتم یکی هم ولادت ابراهیم بود که از « ماریه » متولد شد . چیزی از شادی پیغمبر در مورد ولادت این نوزاد نگذشته بود که با مرگ دخترش زینب مبدل به غم و اندوه گردید .(۱)
● سال نهم هجرت
سال نهم هجرت را به خاطر ورود وفدها ( شخصیتها و هیئتهایی که به نمایندگی قبایل و سایر ملتها به مدینه می آمدند ) عام الوفود نامیدند . شهر مدینه هر چند روز یک بار شاهد ورود این هیئتهای گوناگون بود تا پیغمبر اسلام را از نزدیک ببینند و به دین اسلام درآمده و با رهبر اسلام پیمان دوستی بسته و پیوند خود را به آن حضرت اعلام دارند . از آن جمله کعب بن زهیر است که با شعر و نثر مردم را علیه رسول خدا تحریک می نمود و رسول خدا از وی درگذشت . (۱)
● جنگ تبوک
جنگ تبوک در ماه رجب سال نهم اتفاق افتاد . به پیغمبر اسلام خبر رسید رومیان در صدد تهیهٔ سپاه برای حمله به حدود مرزی عربستان و شمال کشور اسلام هستند . رسول خدا ( ص ) با شنیدن این خبر تصمیم گرفت با سپاهی گران شخصاً به جنگ آنان برود .
فاصلهٔ تبوک تا مدینه حدود یک صد فرسخ راه است و از دورترین سفرهای جنگی بود که پیغمبر خدا و مسلمانان می بایستی راه آن را طی کنند .
آن ایام مصادف با اواخر تابستان و فصل گرمای کشندهٔ حجاز و برداشت محصول خرمای مدینه و از نظر خشکسالی و کم آبی نیز سالی استثنایی بود . روزی که لشکر اسلام از مدینه حرکت می کرد سی هزار سرباز که مرکب از ده هزار سواره و بیست هزار پیاده بود همراه داشت .
برای نخستین بار بود که پیغمبر خدا ( ص ) به علی بن ابی طالب دستور داد در مدینه بماند و سرپرستی خانواده و خویشان او را به عهده بگیرد ، با اینکه در همهٔ نبردها و سفرهای قبلی علی ( ع‌ ) ملازم رکاب و پرچمدار آن حضرت در جنگها بود .
سپاهیان اسلام به تبوک رسیدند ، اما متوجه شدند که دشمن از ترس مقابله با لشکر اسلام فرار کرده و به داخل مرزهای خود عقب نشینی کرده است . احیاناً با این عمل خود ، می خواستند اساس این خبر را تکذیب نمایند . فرار دشمن و عقب نشینی آنها ، از نظر سیاسی پیروزی بزرگی برای مسلمانان به شمار می رفت . رسول خدا ( ص ) برای ادامه پیشروی در داخل خاک دشمن یا بازگشت به مدینه ، روی دستور خدای تعالی با سران سپاه به مشورت پرداخت . پس از مذاکره ای که انجام شد پیشروی در خاک دشمن را مصلحت ندیدند ، از این رو پیغمبر اسلام مدت ده روز در همان تبوک توقف کرد و در این مدت با مرزداران آن نواحی قراردادها و پیمانهایی به عنوان عدم تعرض منعقد کرد . (۱)
▪ مسجد ضرار
منافقان مدینه که غالباً وحی آسمانی موجب رسوایی و سرافکندگی و کشف توطئه آنان می گردید ، به فکر افتادند برای پیاده کردن نقشه های خائنانه خود از همان نام دین اسلام استفاده و بدین منظور مسجدی در محلهٔ قبا بنا کنند و در زیر پوشش دین ، محافل خود را در آنجا تشکیل دهند و مرکزی برای اجتماع هم مسلکان و طرح نقشه های خود داشته باشند .
کسی که بیشتر در بنای این مسجد کوشش داشت و به فکر این نقشه خطرناک افتاد ابوعامر راهب بود که پدر همان حنظلهٔ عسیل الملائچکه بود .
رسول خدا ( ص ) بازمی گشت که در نزدیکی مدینه به آن حضرت خبر دادند که مسجد مزبور به اتمام رسیده و مرکز اجتماع منافقان گردیده است . رسول خدا ( ص ) به دستور پروردگار متعال از همان خارج شهر پیش از ورود به مدینه ، دو نفر از قبیلهٔ عمربن عوف را فرستاد تا آن مسجد را که خدای تعالی « مسجد ضرار » نامید ویران کنند و این بنای بظاهر مقدس را که در واقع به صورت مرکز دسته بندیهای سیاسی علیه اسلام و مسلمین درآمده و کانونی برای ایجاد دو دستگی میان مسلمانان شده بود با خاک یکسان سازند . (۱)
▪ داستان مباهله
از جملهٔ هیئتهایی که در این سال به مدینه آمدند هیئت نصارای نجران بودند که به دنبال نامه ای که پیغمبر اسلام به کشیش بزرگ آنجا نوشت و او را به اسلام دعوت فرمود آنها به مدینه آمدند تا از حال آن حضرت از نزدیک تحقیق کنند .
هیئت نجران که شامل گروهی بیش از ده نفر از بزرگان آنها بود به ریاست و سرپرستی سه نفر یعنی عاقب ، سید و ابوحارثه به مدینه آمدند و نزد پیامبر رفتند .
سپس برای تحقیق حال ، سؤالاتی از آن حضرت کردند از آن جمله سید پرسید : « ای محمد دربارهٔ مسیح چه می گویی ؟ »
فرمود : « او بنده و رسول خدا بود . »
ولی سید سخن آن حضرت را نپذیرفته و بنای رد و ایراد را گذارد تا اینکه آیات سورهٔ آل عمران در این باره بر پبغمبر نازل شد که از آن جمله این آیه در پاسخ همین گفتارشان بود که خدا فرمود :
« همانا حکایت عیسی در نزد خدا حکایت آدم است که او را از خاک آفرید ... »
در ضمن همین آیات دستور « مباهله » با آنها را نیز به پیغمبر داد که فرمود :
« و هر کس با وجود این دانش که برای تو آمده باز هم دربارهٔ عیسی با تو مجادله کند به آنها بگو : بیاید تا ما پسران خود را بیاوریم و شما هم پسرانتان را و ما زنانمان را و شما نیز زنانتان را و ما نفوس خود را و شما هم نفوس خود را ، آنگاه تضرع و لابه کنیم و لعنت خدا را بر دروغگویان قرار دهیم . »
بدین ترتیب پیغمبر اسلام به امر خدای تعالی نصارای نجران را به مباهله دعوت کرد و آنها نیز پذیرفته و گفتند : « فردا برای مباهله می آییم . »
سپس ابوحارثه به همراهان خود گفت : « فردا که شد بنگرید . اگر محمد با فرزندان و خاندان خود به مباهله آمد از مباهله با او خودداری کنید و اگر با اصحاب و پیروانش آمد به مباهله اش بروید . »
چون روز دیگر شد رسول خدا ( ص ) در حالی که دست حسن و حسین را در دست داشت و فاطمه ( س ) نیز دنبالش بود و علی ( ع ) از پیش رویش می رفت برای مباهله حاضر شد .
ابوحارثه که آن منظره را دید گفت : « به خدا سوگند محمد به همان گونه که پیمبران برای مباهله روی زمین می نشینند نشسته است و از این رو از مباهله با پیغمبر اسلام خودداری کرد . »
تقدیرات الهی در سال نهم ، پس از آنکه هیجده ماه از عمر ابراهیم گذشت او را از پیغمبر بازگرفت و مرگش فرا رسید . مرگ وی رسول خدا ( ص ) را سخت داغدار کرد ، بدانسان که در فقدان او گریست .
در آن روز که ابراهیم از دنیا رفت خورشید گرفت و مردم مدینه گفتند : « خورشید به خاطر مرگ ابراهیم گرفته است ! »
رسول خدا ( ص ) مردم را مخاطب ساخته فرمود :
« ای مردم همانا خورشید و ماه دو نشانه از نشانه های قدرت حق تعالی هستند که تحت اراده و فرمان او هستند و برای مرگ و حیات کسی نمی گیرند و هر زمان دیدید آن دو یا یکی از آنها گرفت نماز بگزارید . »(۱)
▪ حجهٔ الوداع
ماه ذی قعدهٔ سال دهم هجرت فرا رسید و رسول خدا (ص) طبق فرمان الهی عازم حج گردید و به مردم نیز ابلاغ کرد برای انجام حج به همراه او در این سفر آماده شوند .
کاروان عظیم حج ، مناسک را تحت رهبری پیشوای عظم الشأن اسلام انجام داد و به دستور آن حضرت به سوی مدینه حرکت کرد . در این خلال جبرئیل نازل شد و دستور نصب و تعیین علی ( ع ) را به خلافت و جانشینی در میان مردم فرود آورده و رسول خدا (ص) مأمور به ابلاغ آن گردید .
کاروان به نزدیکی « جُحفه » رسید . با رسیدن به آن منطقه تدریجاً راه قبایلی که همراه آن حضرت بودند جدا می شد . در این وقت برای دومین بار و یا بیشتر جبرئیل نازل شد و آیهٔ زیر را که متضمن تأکید بیشتر و تعجیل در ابلاغ این دستور بود بر آن حضرت فرود آورد که خدا فرمود :
« ای پیامبر آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شد ابلاغ کن و اگر ابلاغ نکنی رسالت را ابلاغ نکرده ای و خدا تو را از شرّ مردم نگاه می دارد . »
رسول خدا ( ص ) دستور توقف داد و امر کرد تا آنها را که از جلو رفته بودند بازگردانند و صبر کرد تا آنها نیز که از دنبال می آمدند رسیدند . سپس دستور داد زیر درختهای صحرایی را که در آنجا قرار داشت ، تمیز کردند و منبری از جهاز شتران ترتیب دادند و آن گاه که روز هیجدهم ذی حجّه الحرام بود ، در هنگام ظهر و وقت گرمی هوا بر جهاز شتران بالا رفت .
رسول خدا ( ص ) پس از حمد و ثنای الهی , در حالی که علی را نزد خود نگاه داشته بود ، چنین گفت :
« محکات قرآن را بفهمید و از متشابهات آن پیروی نکنید و اینها را کسی برای شما تفسیر نکند جز این شخص که دستش را گرفته ام و بازویش را بلند کرده ام ! »
سپس برای معرفی او چنین فرمود :
و من به شما اعلام می کنم که : [ همانا هر کس من مولا و فرمانروای او هستم ، این علی مولای اوست و موضوع فرمانروایی او چیزی است که خدای عز و جل بر من نازل فرموده است.]
آگاه باشید که من ابلاغ کردم ، آگاه باشید که من رساندم ، آگاه باشید که شنواندم ، آگاه باشید که آشکارا گفتم ، امارت و پیشوایی مؤمنان پس از من برای احدی جز او جایز نیست . »
سپس علی را به اندازه ای روی دست بلند کرد که پاهای علی محاذی زانوهای پیغمبر ( ص ) آمد . آن گاه گفت :
« ای مردم این مرد برادر و وصی و نگه دارندهٔ علم من و جانشین من است . بر هر کس که به من ایمان آورده و بر من است تفسیر کتاب پروردگارم . »
چون مراسم مزبور به اتمام رسید و خطبهٔ پیغمبر تمام شد ، عمر بن خطاب علی ( ع ) را دیدار کرد و با این جملات به او تبریک گفت :
« گوارا باد بر تو ای فرزند ابی طالب که اکنون مولای من و مولای هر مرد با ایمان و زن با ایمان گشتی ! » (۱)
پی نوشت :
(۱) به نقل از کتاب خلاصه زندگانی حضرت محمد(ص)
تالیف:سید هاشم رسولی محلاتی
تلخیص:محمدرضا جوادی
منبع : به سوی نور


همچنین مشاهده کنید