جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


بنویس! من عربم


بنویس! من عربم
محمود سلیم درویش در مارس سال ۱۹۴۱ م. در روستای البروه در فلسطین اشغالی به دنیا آمد. در خانواده‌ای پرجمعیت بزرگ شد که علاوه بر پدر و مادر از ۵ پسر و ۳ دختر تشکیل می‌شد. پسر بزرگ خانواده «احمد» به ادبیات علاقه‌مند و سرگرم و برادر سوم «زکی» داستان‌نویس بود. پدرش یک کشاورز ساده بود و در همان روستا زمین کوچکی داشت. اما پس از کوچ اجباری سال ۱۹۴۸م.- که در همان سال دولت غاصب صهیونیستی تشکیل شد- در حالی که همه دارایی‌اش را از دست داده بود مجبور به فرار به روستای «الجدیده» شد. مادرش زن بی‌سوادی از اهالی روستای دامون بود که سواد خواندن و نوشتن هم نداشت.
کودکی او مانند دیگر همسالانش در رنج و سختی گذشت و به خود آمدنش همزمان بود با سال‌های اشغال فلسطین و ستیز هم‌نژادانش با نیروهای اشغالگر. پدر و مادرش با وجود کم‌سوادی و دوری از شهر، لبریز از قصه‌ها و ترانه‌های اعراب کهن بودند و محمود را در محیطی پرمعرفت بزرگ کردند. این سال‌ها در بسیاری از شعرهای محمود درویش تصاویر زیبایی به دست داده و به شعرش رنگی معصومانه و دلپذیر زده است.
روستای کوچک ما
در مرز تاریکی و رنج قرار داشت
خانه‌ای که داشتیم
پر از نور قصه‌های قدیمی بود
هنگامی‌که صهیونیست‌ها با تزویر و تحت حمایت قدرت‌های بزرگ سرزمین عربی فلسطین را اشغال کردند پدر و مادر محمود نیز همراه بقیه ساکنان «بروه» از ترس کشتار توسط یهودی‌های افراطی فرار کرده و اکثرشان به لبنان گریختند. محمود درویش خودش درباره فرار و آوارگی خود و خانواده‌اش به لبنان و عشق و علاقه‌اش به سرزمین و زادگاهش می‌گوید: «زمانی که به هفت‌سالگی رسیدم بازی‌های کودکی به پایان رسید و من به یاد دارم که چگونه این اتفاق افتاد. من نیک به یاد دارم در یکی از شب‌های تابستان که مردم روستا عادت داشتند روی پشت‌بام خانه‌ها بخوابند، ناگهان مادرم مرا از خواب بیدار کرد. من یک‌باره خود را در حالی یافتم که همراه صدها نفر از مردم روستا در جنگل می‌دویدم. تیرها روی سر ما پرواز می‌کردند. نمی‌دانستم چه چیزی در حال روی دادن است تا اینکه به همراه یکی از نزدیکان گمشده‌ام به روستایی عجیب و دارای کودکان دیگری رسیدم.
با سادگی هر چه بیشتر پرسیدم: من کجا هستم؟ و برای اولین‌بار کلمه لبنان را شنیدم.» پس از یک سال تحمل آوارگی در لبنان مخفیانه به همراه عمویش به «بروه» برگشت. اما اسرئیلی‌ها به جای آن یک کیبوتص (دهکده تعاونی) ساخته بودند. او درباره این بازگشت می‌گوید: «آن شب از شدت وجد و خوشحالی خوابم نبرد.» دوران بازگشت به خانه کوتاه بود. او مجبور شد روستای بروه را ترک کند و به روستای دیگری یعنی دیر الأسد(۱) منتقل شود و به عنوان پناهنده در آنجا بماند. او یکی از ۲۵۰هزار عربی بود که پس از سال ۱۹۴۸ م. - که فاجعه فلسطین با اعلان رسمی دولت غاصب و نژادپرست صهیونیستی تشدید شد- در داخل سرزمین‌شان ماندند. این برای او به معنی تبعید در قلب میهن بود و تجربه‌ای تلخ که پس از آوارگی می‌چشید. اما از آنجا که بدون مجوز وارد کشورش شده بود، آدمی نفوذی به شمار می‌آمد که حق اقامت در سرزمینش را نداشت و حق نداشت بگوید تابعیت فلسطینی دارد. اسرائیلی‌ها او را غریبه و آواره در سرزمینش می‌نامیدند و هرگاه می‌خواست از فلسطین خارج شود، به جای داشتن پاسپورت فلسطینی می‌بایست «لیسه باسیه» را به همراه خود می‌داشت. او در قصیده‌ای این واقعیت را به صورت هنری و زیبا بیان می‌کند و رابطه میان خودش و ضمیرش، گنجشگ‌ها و برگ درختان را به زیبایی به تصویر می‌کشد. این همان قصیده «گذرنامه» است که در آن چنین سروده است:
«در سایه‌ها که رنگ عکس مرا در پاسپورت کمرنگ و سپس محو می‌کنند مرا نشناخته‌اند / زخم از دید آنان جایگاه برای گردشگری است که همه تصاویر را دوست می‌دارد / مرا نشناخته‌اند / آه... رهایم مکن/ دست‌هایم بدون خورشید است/ زیرا درخت مرا می‌شناسد/ همه ترانه‌های باران مرا می‌شناسند / مرا همانند ماه آویزان رها مکن / همه گنجشک‌هایی که در ورودی فرودگاه دوردست با دستانم برخورد کردند... / همه گندم‌زارها / همه زندان‌ها / همه سنگ‌مزارهای سپید رنگ / همه مرزها / همه دست‌هایی که پیامی را با خود دارند / همه چشمه‌ها / همراه من بودند / اما همه آنها را از داشتن گذرنامه محروم کردند.»
خانواده‌اش که از زندگی در «بروه» محروم شده بودند به «حیفا» مهاجرت کردند. این شهر ساحلی که مرکز فرهنگ و ادب فلسطین بود با وجود تسلط صهیونیست‌ها رنگ عربی خود را حفظ کرده بود. در بدو ورود خانواده درویش به حیفا مادر خانواده در غم از دست دادن خانمان از دنیا رفت. محمود در این شهر به مدرسه رفت. تبعیضی که بین او و یهودیان قائل می‌شدند طوری او را برانگیخت که روزی در روزنامه‌‌دیواری مدرسه شهری نوشت:
چه کسی پسر‌عموها را دشمن می‌کند؟ / ای گوشتخواران بی‌صفت / از وطن من بیرون بروید
این شعر باعث شد تا او را از مدرسه اخراج کنند و بعدها در تمام مدت تحصیل تا زمانی که پدرش درگذشت، سرگشتگی تحصیلی، لحظه‌ای او را رها نکرد. در ۱۴سالگی برای اولین‌بار در شهر حیفا به زندان افتاد. او درباره این تجربه می‌گوید: «برای بار اول به زندان افتادن مانند عشق اول فراموش‌ناشدنی است.» در ۱۶سالگی شعری در مدح «جمال عبدالناصر» سرود. در همین سن برای امرار معاش در کافه‌ای استخدام شد و مجبور بود برای کسانی خدمت کند که به دیده یک سگ به او می‌نگریستند. تحصیلات دوران دبیرستان را در شهر ناصره به پایان رسانید تا اینکه مدرک دیپلم گرفت و نیروهای اسرائیلی به او اجازه ادامه تحصیل و ورود به دانشگاه را ندادند. به همین دلیل به روزنامه‌نگاری روی آورد و در آن بسیار موفق شد. در ۱۸سالگی نخستین دیوان شعرش، «عاشقی از فلسطین» را به چاپ رساند. چاپ این دیوان که دربرگیرنده شعرهای عاشقانه او بود خود از عجیب‌ترین حوادث زندگی درویش است.
«حزب کمونیست اسرائیل» در حیفا نمایندگی بزرگی داشت که اغلب اعراب ساکن حیفا در آن عضویت داشتند. حزب چاپخانه‌ای داشت با نام «اتحاد تعاونی» که به علت دارا بودن حروف عربی گهگاه به چاپ جزوه‌ها و نشریاتی به زبان عربی مبادرت می‌کرد. صاحب این چاپخانه از یهودیان عرب فلسطینی بود. حزب پس از رؤیت شعرهای درویش آنها را بدون ضرر تشخیص داد و با هزینه خود کتاب را در چاپخانه «اتحاد تعاونی» به چاپ رساند. این کتاب «برگهای زیتون» نام داشت. چاپ کتاب و استقبال بی‌سابقه از آن باعث شد که پلیس اسرائیل چاپخانه را ببندد و کتاب را جمع‌آوری کند ولی مانع از آن نشد که نسخه‌های خارج شده از اسرائیل تکثیر نشود. تنها در مصر ۱۰‌هزار نسخه از این کتاب به فروش رسید. از آن پس درویش به عنوان یک شاعر میهنی مورد سوءظن پلیس اسرائیل بود و شعرهایش جمع‌آوری می‌شد. او همواره درگیر گرفتاری‌های اشغالگران فلسطین بود، به‌طوری که از سال ۱۹۶۱ بارها و بارها به‌خاطر نوشته‌ها و فعالیت‌های سیاسی‌اش بازداشت شد.
اولین‌بار در سال ۱۹۶۰ در خانه‌اش توسط پلیس رژیم صهیونیستی دستگیر و به زندان «دامون»(۲) منتقل شد و مدت دو هفته بدون هیچ‌گونه محاکمه و اتهامی در زندان ماند. او در ۲۰سالگی زندگی نیز برای چندمین‌بار زندان را تجربه کرد.
محمود درویش در سال ۱۹۶۳ به زندان افتاد. در همانجا دیوان «عاشقی از فلسطین» را کامل کرد و به دست یکی از آزادمردان عرب به‌نام «امین عبدالقادر» داد. این کتاب همزمان در بیروت، دمشق و قاهره چاپ شد و در چاپ اول قریب به ۵۰‌هزار نسخه آن به فروش رفت. پس از آن دیوان‌های درویش یکی پس از دیگری در پایتخت‌های بزرگ عربی چاپ شد. انتشار دیوان «برگهای زیتون» در سال ۱۹۶۴ و «عاشقی از فلسطین» در سال ۱۹۶۶ نام او را به ‌عنوان شاعر مقاومت بر سر زبان‌ها انداخت. در ۲۲ سالگی شعر «شناسنامه» او که خطاب به یک پلیس اسرائیلی سروده شده است تبدیل به شعر مردم در کوچه و بازار شد: «ثبت کن، من عرب هستم، و شماره شناسنامه‌ام پنجاه هزار». در سال ۱۹۶۷ که ترانه «اعتراض» و بعد از آن شعر مشهور «مادر» را سرود برای چندمین بار روانه زندان شد. شعر مادر حکایت دلتنگی‌های یک زندانی فلسطین برای نان و قهوه مادرش است. پس از جنگ ۱۹۶۷ او رسما به عضویت سازمان آزادیبخش فلسطین درآمد و رسما در کنار برادران مبارزش به ستیز با اسرائیل پرداخت.
در سرزمین‌های اشغالی او از ادامه تحصیل محروم شد، پس در سال ۱۹۷۰ به مسکو رفت تا اقتصاد سیاسی بخواند ولی یک سال بیشتر دوام نیاورد و در سال ۱۹۷۲ به‌ مصر رفت و مستقیما به جنبش مردم میهنش پیوست و در جهان عرب، شور و استقبال فراوان برانگیخت. در آنجا در روزنامه «الاهرام» به ‌کار روزنامه‌نگاری پرداخت.
در سال ۱۹۷۳ به بیروت رفت و تا سال ۱۹۸۲ به‌عنوان سردبیر مجله «الشئون الفلسطینیه»، «مسائل فلسطین» و رئیس مرکز تحقیقات سازمان آزادیبخش فلسطین مشغول فعالیت شد، تا سال ۱۹۸۱ که خود مجله «الکرمل» را بنیان گذاشت که همزمان در فلسطین و قبرس به چاپ می‌رسید. در این سال‌ها دیگر محمود درویش چهره شناخته‌شده‌ای برای تمام دنیای عرب بود، به‌طوری که تا سال ۱۹۷۷ بیش از یک میلیون نسخه از کتاب‌های او به فروش رفته بود.
او سال‌ها سمت ریاست اتحادیه نویسندگان و روزنامه‌نگاران فلسطین را به عهده داشت. همچنین به عنوان سردبیر ماهنامه انجمن آزادی فلسطین و گرداننده مرکز تحقیقات فلسطینی به کار مشغول بوده است.
وقتی اسرائیل در سال ۱۹۸۲ به لبنان یورش برد و جنبش فتح مرکز فرماندهی‌اش را از آنجا انتقال داد، محمود درویش به قبرس نقل مکان کرد و در سال ۱۹۸۷ به ‌عضویت کمیته اجرایی سازمان آزادیبخش فلسطین انتخاب شد ولی خودش این انتخاب را سمبلیک می‌داند و می‌گوید: «من هرگز آدمی سیاسی نبوده‌ام.» در سال ۱۹۸۸ بیانیه تشکیل دولت فلسطین در الجزایر را نوشت ولی از پذیرفتن مسوولیت وزارت فرهنگ این کابینه سر باز زد.
از سال ۱۹۹۲ که اسرائیل لبنان را اشغال و بیروت را محاصره کرد و قتل عام «صبرا» و «شتیلا» اتفاق افتاد، درویش به یک تبعیدی سرگردان بین سوریه، قبرس، قاهره، تونس و پاریس تبدیل شد.
در سال ۱۹۹۳ درست فردای امضای قرارداد اسلو از عضویت در کمیته اجرایی سازمان ‍آزادیبخش فلسطین استعفا داد و چنین گفت: «فلسطینی‌ها را بیدار کنید تا خود را بدون گذشته بیابند.» انتقاد او از این قرارداد هرگز باعث نشد تا از جنبش و تحولات آن کناره گیرد و به‌رغم شعری که پس از این قرارداد در انتقاد از یاسر عرفات سرود و او را به علت این اقدام «سلطان احتضار» نامید و گفت: تاج و تختت تابوت توست»، اما هرگز از دایره یک بحث دموکراتیک خارج نشد و زمانی که عرفات در رام‌الله در محاصره نیروهای اسرائیلی بود به دفاع شرافتمندانه از او پرداخت و دیوان «در محاصره» را در وصف این وضعیت سرود. حتی بنا به گفته غسان زکتان، خطابه تاریخی یاسر عرفات را در مجمع عمومی سازمان ملل به سال ۱۹۷۴، محمود درویش برای او نوشته بود و حتی یکی از مشاوران عرفات و محمود عباس به نام «یاسر عبد ربه» هم این امر را تایید کرده است.
محمود درویش در سال ۱۹۹۱ به پاریس رفت و تا سال ۱۹۹۶ آنجا ماند. در این سال برای دیدار با مادرش اجازه ورود به فلسطین را دریافت کرد، و هنگامی که در فلسطین به‌سر می‌برد با پا درمیانی جمعی از اعضای عرب و یهود کنست (پارلمان اسرائیل) اجازه دائمی برای زندگی در وطن را به ‌او دادند.
در سال ۱۹۹۶ پس از ۲۶سال تبعید به فلسطین اشغالی بر‌گشت و از شهرش دیدن کرد، سپس در رام‌الله که مرکز فرماندهی یاسر عرفات بود ساکن شد؛ شهری که در سال ۲۰۰۲ به عرصه کشاکش‌های زیادی تبدیل شد.
درویش دچار بیماری قلبی بود که به ‌خاطر آن سه بار عمل جراحی کرده بود: «یک‌بار در سال ۸۴ و بار دوم در سال ۹۸ و آخرین‌بار همین چند روز پیش در تابستان ۲۰۰۸». او درباره اولین جراحی قلبش می‌گوید: «زمان اولین عمل جراحی، قلبم برای دو دقیقه ایستاد، به من شوک الکتریکی دادند، ولی قبل از آن خودم را دیدم که بالای ابرهای سپید در پرواز هستم و تمام کودکی خود را به‌خاطر آوردم و تسلیم مرگ شدم. تنها زمانی درد را حس کردم که به زندگی برگشتم.» اما سومین‌بار شبح مرگ روح والای این بزرگمرد را دقیقا سه روز پس از سرودن شعر «مرگی که شکستش دادم!» از همه آزادگان جهان گرفت.
درویش رئیس اتحادیه نویسندگان فلسطینی، بنیانگذار یکی از وزین‌ترین فصلنامه‌های ادبی و مدرن عرب به نام «الکرمل» و از بنیانگذاران پارلمان بین‌المللی نویسندگان است که افرادی چون ژاک دریدا، پی‌یر بوردیو و... در آن عضویت دارند.
محمود درویش که یکی از شناخته‌شده‌ترین نام‌های ادبیات مقاومت در فلسطین است جوایز متعددی دریافت کرده، از جمله: جایزه لوتوس- ۱۹۶۹ / جایزه دریای مدیترانه- ۱۹۸۰/ جایزه زره انقلاب فلسطین- ۱۹۸۱ / جایزه ابن‌سینا در اتحاد جماهیر شوروی- ۱۹۸۲ / جایزه لنین در اتحاد جماهیر شوروی- ۱۹۸۳/ جایزه ناظم حکمت شاعر ترک - نوامبر سال ۲۰۰۳.
او ۲۲مجموعه شعر منتشر کرده است: برگ‌های زیتون (۱۹۶۴)، عاشقی از فلسطین (۱۹۶۶)، آخر شب (۱۹۶۷)، دلدار من از خواب خود برمی‌خیزد (۱۹۷۰)، گنجشک‌ها در الجلیل می‌میرند (۱۹۷۰)، دوستت می‌دارم، یا دوستت نمی‌دارم(۱۹۷۲)، اقدام شماره۷ (۱۹۷۴)، آنک تصویر او و اینک انتحار عاشق (۱۹۷۵)، جشن‌ها (۱۹۷۶)، ستایش سایه بلند (۱۹۸۳)، محاصره‌ای برای مدایح دریا (۱۹۸۴)، آن ترانه است، آن ترانه است (۱۹۸۶)، سرخ گلی کمتر (۱۹۸۶)، تراژدی نرگس، کمدی نقره (۱۹۸۹)، آنچه را می‌خواهم می‌بینم (۱۹۹۰)، یازده ستاره (۱۹۹۲)، چرا اسب را تنها گذاشتی؟ (۱۹۹۶)، سریر زن غریبه (۱۹۹۵)، دیوارنگاره (۲۰۰۰)، حالتی از شهربندان (۲۰۰۲)، بر کرده خود پوزش مخواه (۲۰۰)، چون شکوفه بادام یا دورتر (۲۰۰۵).
چند کتاب در نثر نیز از او منتشر شده است که از درخشان‌ترین آنها یادداشت‌های روزانه اندوه عادی (۱۹۷۶) و حافظه‌ای برای فراموشی (۱۹۸۷) است. شعرهای محمود درویش را باید به سه دسته تقسیم کرد. عاشقانه‌ها که در سال‌های جوانی (۱۶ تا ۱۸سالگی) سروده شده، شعرهای رزمی و میهنی متعلق به دوران اقامت در فلسطین و شعرهایی با حفظ جنبه‌های میهنی و ظاهر عاشقانه در فلسطین و خارج از آن.
● نمونه‌ای از اشعار محمود درویش
صلح آه دو عاشق است که تن می‌شویند با نور ماه / صلح پوزش طرف نیرومند است از آنکه / ضعیف‌تر است در سلاح و نیرومندتر است در افق. /صلح اعتراف آشکار به حقیقت است: / با خیل کشتگان چه کردید؟ / شاعر در شعرهای دیگر، از دوستی می‌گوید و عشق: / «یا او، یا من!» / جنگ چنین می‌شود آغاز. / اما با دیداری نامنتظر، به سر می‌رسد: / «من و او!» / و نیز از قدرت و معجزه عشق می‌گوید: / بیست سطر درباره عشق سرودم / و به خیالم رسید که این دیوار محاصره / بیست متر عقب نشسته است. / کارت شناسایی / بنویس! / من عربم / شماره شناسنامه‌ام پنجاه هزار / هشت فرزند دارم / و نهمین‌شان، در تابستان آینده می‌آید! / آیا خشمگینی؟ / بنویس! / من عربم / و با دوستان در کارگاهی کار می‌کنم / هشت کودک دارم / قرص نانی برای‌شان در می‌آورم / و لباس‌هایی و دفتری/ از سنگ... / و به صدقه‌های درگاهت توسل نمی‌جویم، / و پست نمی‌شوم/ در برابر چارچوب نگاهت! / آیا خشمگینی؟ / بنویس! / من عربم/ من نامی بدون لقبم/ صبورم در کشوری که تمام ساکنانش / با جوشش خشم زنده‌اند / ریشه‌هایم... / قبل از تولد زمان پا گرفتند/ و قبل از شکوفایی روزگاران/ قبل از سرو و زیتون / و قبل از رشد شاخه‌ها /پدرم... از خاندان گاو آهن است/ و نه از اربابان اشراف!/ و جدم دهقانی بود/ بدون حسب و نسبی!/ منزلم، کلبه ناطوری است/ از نی‌ها و شاخه‌ها/ آیا مقامم ترا راضی می‌سازد؟ / من نامی بدون لقبم / بنویس! / من عربم/ رنگ موهایم... مشکی است/ رنگ چشم‌هایم... قهوه‌ای است / بر روی سرم عقالی است روی کوفیه / و دست‌هایم چون سنگ محکم‌اند
لمس‌کنندگان را می‌خراشند / و بهترین غذایی که دوست دارم/ روغن است و بنشن... / من از قریه دورافتاده گمنامی هستم / خیابان‌هایش بی‌نامند/ و تمام مردانش در مزرعه‌اند و کارگاه! / آیا خشمگینی؟ / بنویس!/ من عربم / باغ‌های انگور اجدادم را چپاول کردی / و زمینی را که می‌کاشتم / من و تمام فرزندانم / و برای‌مان و برای تمام نوه‌هایم چیزی باقی نگذاشتی.
عبدالباسط عیسی‌زاده
کارشناس ارشد زبان و ادبیات عرب از دانشگاه تهران
پی‌نوشت‌ها:
۱- یکی از روستاهای فلسطینی که زادگاه سمیح القاسم بود.
۲- این زندان در نزدیکی شهر «ناصره» است.
منبع : روزنامه کارگزاران


همچنین مشاهده کنید