جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


حرف مردیکی است


حرف مردیکی است
فریدون از جایش بلند شد و همانطور که از توی یخچال داشت برای خودش آب می‌ریخت، گفت: شما هم عقل تو کله‌تون نبود! تو این‌هاگیر واگیر بچه می‌خواستین چی‌کار؟ حداقل می‌ذاشتین بنزین از سهمیه‌بندی در بیاد بعد بچه‌دار می‌شدین!
مهدی دانه‌های انگور را آرام آرام با نوک انگشتانش جدا می‌کرد و چند تا یکی می‌ریخت توی دهانش، هنوز قبلی‌ها را قورت نداده بود که سری دوم را هم می‌ریخت توی دهنش!
- مهدی! با توام! چرا اینقدر هولی داداش! همه اون انگورا مال خودته، یه جوری می‌خوری انگار مال مفته! مثل اینکه یادت رفته تو خونه خودتیم‌ها! از بس پلاس بودین خونه ما که هنوز توهم اونجا رو داری نه؟ گفتم بچه می‌خواستی چیکار؟
- اینو از خواهرت بپرس!
زن از توی اتاق بچه بیرون آمد، پستونک کوچکی دستش بود و داشت می‌برد که بشورد، حرف‌ها را شنیده بود، برگشت و گفت: حالا تو واسه چی جوش می‌زنی فریدون؟ مگه کسی ازت خواسته خرجی‌اش رو بدی؟ اصرارت کردیم کهنه‌اش رو بشوری؟ تو به جای این سخنرانی‌هات اگه راس می‌گی زن بگیر اول، بعد به بچه هم می‌رسی، این از اون شترهاست که در خونه هر کی می‌خوابه! البته با این تفاوت که دیوونه شترت هم می‌شی! حالا ببین من کی گفتم.
فریدون سر به هوا بود، چندان در قید و بند این حرف‌ها نبود و از ازدواج هم فرار می‌کرد، سی سال را پر کرده بود اما هیچ علاقه‌ای به ازدواج نشان نمی‌داد.
- چی؟! زن بگیرم؟ مگه دیوونه شدم! آدم عبرت می‌گیره از زندگی دیگران، تجربه می‌کنه، این مهدی روزی که اومده بود خواستگاری تو به قول صالح‌علا زلف گره می‌زد، حالا بعد چهار سال نیگاش کن تو رو خدا! انگار شامپو تقویت‌کننده ریزش مو زده به سرش!
مریم اخم کرد و گفت: فریدون! مهدی از اولش هم موهاش کم‌پشت بود، چرا خالی می‌بندی!
- تو به اون خرمن گیسوان می‌گی کم‌پشت؟ بی‌انصافی نکن، یه خورده واقع‌بین باش و بگو دونه دونه موهاش رو خودم کندم، اینجا که جز من و تو و اون کسی نیست، الناز هم هست البته که خودش یواش یواش بزرگ می‌شه و به چشم خودش می‌بینه چه بلایی سر باباش میاری هر روز! راستی مریم! بچه‌ها الان چیزی هم می‌فهمن؟
- تو این سن که نه، فکر کنم از چند هفتگی بتونن بوی مامان و باباشون رو بفهمن ولی اینکه انتظار داشته باشی الناز حرف‌های دایی جونش رو تجزیه تحلیل کنه بعید می‌دونم...
مهدی چیزی نمی‌گفت، کلا کم‌حرف بود، اما هر بار که جمله‌ای می‌گفت تا مدت‌ها توی ذهن می‌ماند. در عوض فریدون توی حرف زدن کم نمی‌آورد، وقتی می‌نشست توی جمع، عادت داشت که آستین‌های پیراهنش را تا بزند و پای راستش را بیندازد روی پای چپش و یکریز حرف بزند، پنج سالی می‌شد که با‌ هادی دوست همیشگی‌اش مغازه تعمیرات موبایل زده بودند و کار و بارشان گرفته بود.
- خدا کنه الناز تو حرف زدن به دایی‌اش نره!
این را مهدی گفت و از جایش بلند شد. فریدون دستی به سبیل‌های بورش کشید و گفت: دو کلوم هم از بابای الناز شنیدیم!
صدای گریه الناز از توی اتاقش می‌آمد، مریم سریع از جایش بلند شد و پستانک را که شسته بود، توی اتاق برد و بالای سر الناز ایستاد، دخترک هنوز یک ماهه نشده بود ولی چشم‌هایش را باز می‌کرد و وقتی گریه‌اش می‌گرفت دیگر به هیچ وجه آرام نمی‌شد، حتما باید کسی او را از روی تختش بلند می‌کرد و در آغوش می‌گرفت و راه می‌رفت. مریم همین کار را کرد و الناز را توی ‌هال برد. فریدون از دور نگاهی به الناز کرد، روزهای اول جرات نمی‌کرد او را توی بغلش بگیرد و می‌گفت از بس کوچیکه آدم می‌ترسه بلایی سرش بیاد، بعد از آن هم یکی، دو باری او را خیلی کوتاه بغل کرده بود، اما این بار مریم، الناز را برد و گذاشت توی بغل فریدون!
- نه تو رو خدا بگیرش مریم! من تازه دوش گرفتم نمی‌خوام دوباره خیس بشم!
- نترس! پوشکه!
فریدون نگاهی به الناز کرد که دوباره گریه‌اش شروع شده بود.
- نگاش نکن. پاشو راه برو باهاش، اونجوری آروم می‌شه.
فریدون در حالی که دست‌هایش را به هم نزدیک کرده بود، با کمی دلهره توی‌ هال قدم می‌زد، کلاه کوچک و سفیدرنگی که بندهایش زیر گلو به هم گره خورده بودند روی سر الناز بود، یک لباس نارنجی هم تنش کرده بودند و جوراب‌های آبی رنگ و کوچکی هم پایش بود.
- مریم! این بچه می‌خواد بره قطب شمال مگه؟ چرا اینقدر پوشوندیش؟ داره آب‌پز می‌شه بنده خدا!
- نه چیزیش نمی‌شه، از باد کولر می‌ترسم، اگه سرما بخوره تو این سن مکافاته.
مهدی از توی اتاق خودش بیرون آمد، نگاهی به فریدون کرد که با دست‌های بزرگش الناز را توی بغلش گرفته بود، دوباره توی اتاق برگشت و بدون آنکه فریدون متوجه بشود دوربین عکاسی‌اش را بیرون آورد و عکس گرفت، فریدون از نور فلاش متوجه شد و سرش را برگرداند و گفت: زن ذلیل! مدرک جمع می‌کنی علیه من که فردا بگی فریدون دلش زن می‌خواد، فریدون دلش بچه می‌خواد؟!
مهدی خندید و چیزی نگفت. فریدون همان‌طور که الناز را بغل کرده بود او را بوکرد و گفت: مریم؟ این بچه چرا بوی پنیر لیقوان می‌ده؟!
- بوی پنیر نیست، بوی شیره! خوبه! کم‌کم داری سوالات فنی می‌پرسی، یواش یواش راه می‌افتی. راستی مامان گفت می‌خواد بره واسه تو از خواهر‌ هادی خواستگاری کنه!
- چی؟! خواستگاری؟ از سوسن؟ نه بابا اینا همه‌اش شایعات مامانه! سرکارت گذاشته خواسته ببینه عکس‌العملت چیه، مثل دوربین مخفی!
مهدی گفت: لبت می‌گوید نه و پیداست دلت می‌گوید آری!
فریدون با همان حاضرجوابی خاص خودش گفت: اون‌وقت اینی که گفتی یعنی چی؟ نقش لبت توی این شعر چی بود؟
مهدی به طرفش آمد و دست‌هایش را زیر بدن الناز گرفت و دخترک را که خوابش برده بود بغل کرده و در حالی که او را بو می‌کرد و به صورتش می‌چسباند یواشکی می‌گفت: موش موشی! موش موشی!...
فریدون خنده‌اش گرفت و گفت: ما رو باش که کلی ذوق کردیم دایی شدیم نگو خواهرزادمون موش موشیه!
مریم دو سالی از فریدون کوچک‌تر بود اما رفتار پخته‌ای داشت و رابطه خیلی نزدیکی هم با او داشت، سه لیوان چای کمرنگ را توی سینی نقره‌ای رنگی آورد و روی میز گذاشت و گفت: فریدون! موضوع رو عوض نکن! مامان راس می‌گه گلوت پیش سوسن گیر کرده؟
- جون فریدون نه! اینا همه‌اش حرفه، ما یه بار از دهنمون پرید تو خونه گفتیم که سوسن دختر خوبیه، از اون روز به بعد چپ می‌رم، راست میام مامان می‌گه سوسن دختر خوبیه‌ها! لباس نو می‌خرم می‌گه‌ها! دیدی گفتم دلت پیشش گیره! دو روز حموم نمی‌رم و صورتم رو اصلاح نمی‌کنم می‌گه‌ دیدی فریدون عاشق شده و دیگه حال و روزش رو نمی‌دونه، لباس مرتب می‌پوشم و ادوکلن می‌زنم می‌گه حتما فریدون می‌خواد بره خونه‌ هادی اینا! پریروز یه تلویزیون دیدم تو مغازه دوستم خوشم اومد، از این صفحه تخت‌هاست، جون می‌ده واسه فوتبال دیدن، خریدم آوردم خونه، مامان می‌گه پسرم! تو چرا اینو خریدی، تلویزیون تو جهاز سوسن خانوم هست!
مهدی خندید و مریم که نگاهش را از روی صورت فریدون برنداشته بود، گفت: باز داری شلوغش می‌کنی‌ها! مامان گیریم که یه چیزی گفته تو باز آب بستی به حرفاش؟ حالا قبول، مامان یه چیزی گفته ولی خانم امیری از کجا می‌دونست که دیروز رفتم پیشش، بهم گفت ماشاا...هزار ماشاا... فریدون هم دیگه وقت زن گرفتنشه، این روزا یه خبرایی هست نه؟
فریدون انگار برق سه فاز او را گرفته باشد، گفت: خانم امیری! مریم تو که اونو می‌شناسی، یه محله است و یه خانوم امیری، من نمی‌دونم چرا صداوسیما نمی‌آد اینو استخدام کنه، بهترین خبرگزاری تو تمام دنیاست، هنوز آدم تو دلش تصمیم نگرفته اون خبردار می‌شه و در چند دقیقه همه عالم و آدم رو خبردار می‌کنه، یادته تو رو که دید گفت ماشاا...! ماشاا...! برو اسپند دود کن، بارت رو به سلامتی زمین بذاری! یادته خودت هم شوکه شدی و ازش پرسیدی از کجا خبردار شده، بهت گفت دخترم! پلک‌هات هی رو هم میاد این نشونه بارداریه! جز تو و مهدی مگه کسی تا اون روز خبر داشت؟ البته دو روز بعدش هم همه خبر داشتن جز خواجه حافظ شیرازی که خود خانم امیری که رفت کرمان پیش پسرش فکر کنم یه توک پا هم رفت شیراز به حافظ موضوع رو گفت! تو چقدر ساده‌ای که حرف اونو باور کردی! اون تا شب ده نفر رو شوهر می‌ده، طلاق صدتا رو می‌گیره. سیمین خانومه دیگه!
مریم راجع به این موضوع با فریدون هم عقیده بود، خانم امیری زن مسنی بود که از بچگی توی محل او را می‌شناختند، از وقتی که شوهرش فوت کرده بود مغازه ماست‌بندی او را اداره می‌کرد، هیچ‌وقت بچه‌دار نشده بودند و نیاز مالی هم نداشت اما یکجورهایی با این مغازه کوچک سرگرم بود و به قول مامان با این مغازه زنده است! صندلی آهنی رنگ و رو رفته‌ای داشت که آن را جلوی مغازه‌اش می‌گذاشت و تسبیح دانه درشتی دستش می‌گرفت و همیشه زیر لب چیزهایی می‌گفت، زن آرام و مهربانی بود اما عادت داشت که در کار همه دخالت کند و از هرجایی خبر‌های مخفی داشت، با آنکه سواد زیادی نداشت اما به قول فریدون برای خودش یک خبرگزاری بود، اسمش سیما بود و فریدون برای شیطنت او را سیمنا خانم صدا می‌کرد، هر وقت خبری از او می‌شنید، توی خانه با لحن خیلی جدی، ادای مجری‌های خبر را در می‌آورد و می‌گفت خبرگزاری سیمنا در این خصوص گفت!
- والا تو این ۲۸ سالی که من خانم امیری رو می‌شناسم مو لای درز خبرهاش نمی‌ره، حتما! یه چیزی بوده دیگه. حالا تو هی نگو! خبرهای تکمیلی رو سیمنا خانوم می‌رسونه اونوقت حسابت با کرام‌الکاتبینه فریدون ! گفته باشم.
صدای گریه الناز حواس همه را پرت کرد، فریدون خندید و گفت: این دختره یا شیپورچی! ماشاا... صداش از شیپور هم بلندتره!
آقا مهدی عزیزم عزیزم گویان به طرف اتاقش رفت. مریم گفت:
- بیارش شیرش بدم، بچه‌ام گرسنشه! یه نیگاه بکن ببین خودش رو خیس نکرده؟!
این را که گفت فریدون دوباره با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.
- آقا مهدی! ببین این خانومت دست از سر من برنمی‌داره! راس می‌گن متاهل‌ها چشم دیدن خوشبختی مجردها رو ندارن و واسه همینه که هی بهشون می‌گن زن بگیر، ازدواج کن، دیر شد، مردم چی می‌گن و... بذارید خوش باشیم با این عالم مجردی، حیف نیست عمر و جوونی‌ام رو بذارم پای کهنه شستن و آشپزی کردن؟!
مهدی از توی اتاق بیرون آمد و الناز را به مریم داد. گفت: نه تمیزه! ولی در گوشم گفت به دایی فریدون بگو که دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا!
فریدون به نظر از این حرف کمی آزرده شد که گفت: بعد می‌گید چرا آدم نمی‌یاد بهتون سر بزنه؟ مریم که آدم رو می‌بنده به مبل و بازجویی می‌کنه، آقا مهدی هم مسابقه مشاعره برگزار می‌کنه!
این را گفت و از جایش بلند شد و به طرف در رفت، بعد برگشت و سوئیچ ماشین را از روی میز عسلی برداشت و گفت: مریم! همه این حرفا الکیه و تو هم باور نکن، من حالا حالا‌ها قصد ازدواج ندارم، یعنی تا مورد خوبش رو پیدا نکنم دست به این کار نمی‌زنم، هنوز اونقدر عقل تو کله‌ام هست...
مریم خواست چیزی بگوید که فریدون خداحافظی کرد و در را پشت سرش بست.
مارال گوشی موبایلش را از توی جیبش در آورد و شروع کرد به فیلم گرفتن و گفت: چقدر شبیه النازه! نگاه کن تو رو خدا، دماغش عین النازه... دستاش رو نیگاه کن، وای خدایا!
پرستار وارد اتاق شد و گفت: خانوم! اگه از نوزاد عکس می‌گیرید با فلاش نباشه، بذارید شیر مادرش رو بخوره.
- از ملاقات‌کنندگان گرامی درخواست می‌شود سکوت را رعایت فرمایند.
ساعت ملاقات بود و خانواده‌هایی با دسته‌های گل و جعبه‌های شیرینی مدام در رفت و آمد بودند.
- بخش زنان و زایمان بیمارستان بهترین بخشه خانوم! باقی بخش‌ها همه‌اش درد و ناراحتیه اما اینجا تنها جاییه که همه خوشحالن و هر کی میاد از دیدن مادر و بچه‌اش ذوق می‌کنه.
این را زن خدمتکاری گفت که سطل زباله را خالی می‌کرد و فریدون به او کمپوت تعارف کرد. در همین حین مهدی و مریم وارد شدند، الناز توی بغل مهدی بود و موهایش را با روبان صورتی خوشرنگی بسته بود، هنوز موهایش آنقدر پرپشت نبود ولی مادرش می‌گفت نمی‌تونم بیشتر از این صبر کنم! آقا مهدی لبخندی زد و گفت: یادمه ده ماه پیش یه آقایی تو خونه ما می‌گفت شما هم عقل تو کله‌تون نبود! تو این‌ هاگیر واگیر بچه می‌خواستین چیکار؟
مریم خم شد و پیشانی سوسن را بوسید و کلی برای پسر کوچولویی که از سه ماه قبل تصمیم گرفته بودند اسمش را یاشار بگذارند، ذوق کرد.
فریدون لبخندی زد و چیزی نگفت. مارال دسته‌گل را روی میز فلزی کنار تخت گذاشت و گفت: سوسن ما که بچه نمی‌خواست به این زودی، همه‌اش اصرار آقا فریدون بود.
مریم به فریدون که سرش را پایین انداخته بود و لبخندی بر لبانش بود، نگاهی کرد و گفت خبرگزاری سیمنا ضمن تایید این خبر افزود...
صدای خنده تمام فضای اتاق ۱۲۱ بخش زنان و زایمان بیمارستان را پر کرد.
● یک ازدواج موفق
راهکارها و اصول، کاملا مشخص و واضح هستند! مجبور نیستیم که مانند نابیناها در تاریکی زندگی به سر ببریم. نشانه‌های ازدواج موفق و ناموفق کاملامشخص هستند. تحقیقات نشان داده است که ده روش برای گزینش همسر دلخواه و ایده‌آل این‌چنین است.
از خطاهایی که در انتخاب همسر ممکن است وجود داشته باشد، اجتناب کنید.
درباره کسی که قصد ازدواج با او را دارید اطلاعات کافی به دست آورید. قدری تدبیر و اندیشه به خرج دهید تا ازدواج با او برایتان قابل‌توجیه باشد.
تنها در صورتی ازدواج کنید که هم شما و هم کسی که قصد ازدواج با او را دارید از سلامت روانی و عاطفی برخوردار باشید.
با کسی ازدواج کنید که به شما شباهت داشته باشد.
با کسی ازدواج کنید که در نظر شما جذاب باشد اما قبل از ازدواج رسمی، خویشتن‌داری کامل را به خرج دهید.
وقتی ازدواج کنید که نسبت به همسرتان مهر، عشق و علاقه عمیق داشته باشید. بدانید که هوا و هوس ممکن است که از میان برود اما مهر، محبت و علاقه عمیق پایدار باقی می‌ماند.
صمیمیت کلامی را بیاموزید. از این طریق عشق شما به هم افزایش پیدا می‌کند.
قبل از ازدواج راه‌حل و فصل اختلافات را پیدا کنید.
تنها در صورتی ازدواج کنید که بتوانید به ازدواج‌تان متعهد شوید، تعهدی برای همه عمر!
اگر پدر و مادر، بستگان، دوستان و نزدیکان شما بر ازدواج‌تان مهر تایید می‌زنند، به اتفاق آنها جشن بگیرید و اگر مخالف ازدواج هستند، قبل از هرگونه تصمیم‌گیری به سخنانشان گوش فرا دهید.
پرنیان غزنوی
منبع : مجله خانواده سبز


همچنین مشاهده کنید