سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


خانم حوا


خانم حوا
اگر نبود آن اعتصاب وحشت‌ناک راننده‌های رؤسا که زندگی کل رؤسای فرانسوی را در پاییز سال قبل فلج کرد، آقای کک ریکو دولامارتینیر، هرگز این فرصت را نمی‌یافت که دوباره با متروی شهری سفر کند. البته او از این وسیلة نقلیه دو- سه بار، وقتی تقریباَ هشت ساله بود، به یمن هم‌دستی پرستارش که موافقت کرد، پنهان از چشم پدر و مادرش ، دنیای مردم عادی را به وی نشان دهد، استفاده کرده بود، اما خاطرة بسیار مبهمی از ‌‌آن در ذهن‌اش مانده بود. معمولاَ او حتی برای رفتن به مدرسه نیز سوار مرسدس خانگی می‌شد.
کمی بعد، در دورة اشغال، او بی آن‌که خود را چندان بدنام کند، از یک« کارت تردد» بهره‌مند شده بود. از آن پس، که دیگر رئیس شرکت شده بود، تصور نمی‌کرد جز با اتومبیل اختصاصی با وسیلة دیگری این‌ور آن‌ور برود. بدیهی است که اینک نیز می‌توانست از یکی از هم‌کارانش بخواهد با ماشین او را از خانه‌اش بردارد، یا حداکثر می‌توانست تاکسی بگیرد. اما او که مبارزترین شخصیت‌ها را در پس مؤدبانه‌ترین رفتارها داشت، ترجیح داد به روش خودش با این اعتصاب مبارزه کند. با شور و شوقی مبارزه‌جویانه به خیابان آمد و به سوی نزدیک‌ترین ایستگاه مترو رفت. با ورود به زیرزمین پاریس، احساس غربت کرد ، غربتی که ناشی از کمبود هوا ، نورمصنوعی ، و بویی بود بی‌مانند، بویی مرکب از رطوبت اوزون، شکلات نعنایی، و گرد و غبار. با دیدن دیوارهای سفید و براق احساس عالی‌ئی به او دست داد. از تمیزی نسبی آن‌جا تعجب کرد. بی‌خبر از قیمت بلیط، با یک اسکناس صد فرانکی به گیشه رفت و از انبوه پول خردی که صندوق‌دار به وی برگرداند، تعجب کرد. واقعاََ که هزینه حمل‌ونقل هیچ بود!
مردم عامی از خوش‌بختی خود خبر نداشتند. در شهر‌های بزرگ همة کارها به خاطر آن‌ها انجام می‌شود.
به معصومیت یک کودک، دکمه‌هایی را به کار انداخت و دید که علامت‌هایی که مقصد را روی نقشة پاریس نشان می‌دادند روشن شدند. راه خانه به دفترش سرراست بود. ماجراجویی چنان او را به وجد آورده بود که از این موضوع کمی متأسف شد.
تابلوهای راهنما او را تا لبة یک راه‌پله کشاندند. در آن‌جا مسافران درهم می‌لولیدند. آن پایین، نوعی خفگی حاکم بود. کنار دری کوچک، زن جوانی با روپوش آبی نشسته بود و نیم‌کلاهی بر سر داشت. بلیط‌ها را سوراخ می‌کرد. آن‌قدر پولک سبز و زرد دوروبر او ریخته بود که انگار از یک جشن برگشته، اما خوش‌حال به نظر نمی‌رسید. افسردگی خاصی بر چهره‌اش سنگینی می‌کرد. عینکی دسته شفاف بر دماغ گردش سوار بود. حلقه‌هایی تودرتو از گوش‌هایش آویزان بودند. با این که هیچ‌ چیز دلربایی در این اندام نبود، آقای کک ریکو دولامارتینیر قادر نبود چشم از آن بردارد. در دنیا، هیچ دختر جوانی، هیچ بازیگر سینمایی ، او را حیران نکرده بود. این عزب سی‌ونه ساله حتی می‌توانست ادعا کند که آن‌قدر سروگوش گه‌گاهی جنبانده که حساب‌اش از دست‌اش دررفته است. پس این چه بود که داشت در او رخ می‌داد؟ کدام باد داشت تمام تجربه‌هایش را می‌روفت؟ این تجربة جدید چه تازگی‌ئی برای او به ارمغان آورده بود.
لرزان از هیجان، بلیط‌اش را داد. آرواره‌های فولادین دستگاه سوراخ‌کن روی مقوای کوچک سبز بسته شدند، او گزش آهن را در اعماق وجودش حس کرد. این کار یک ربع ثانیه طول کشید. کارمند مذکور وقتی بلیط سوراخ‌شده را به آقای کک‌ریکو دولامارتینیر برمی‌گرداند، حتی چشم بالا نکرد نگاهی به او کند. با گام‌هایی وارفته دور شد. سه قدم که برداشت، رویش را برگرداند و دید که زن جوان همان کار را در مورد بقیة مسافران نیز تکرار می‌کند. از این موضوع حسادتی بی‌معنی و بی‌دلیل در دل احساس کرد. برای رهاشدن از این افسون، آفیش‌های روی دیوار را تماشا کرد و از این که دید آفیش تبلیغاتی شرکتی که او از ده سال پیش با موفقیت تمام سرپرستی‌اش را داشته است، در جای مناسبی نصب شده است، خشنود شد. آبشاری در پس‌زمینه، دو مکعب سفید با ابعاد متفاوت روی آن، برجسته. ماشین رخت‌شویی نیاگارا، و خواهر کوچک‌ترش، نیاگارک.
فکری از ذهنش گذشت: یک نیاگارک به آن زن جوان بلیط سوراخ‌کن هدیه کند. از این پرسه‌ی فکری لبخندش گرفت. به تخیلات‌اش میدان داد و مطمئن بود که دقیقه‌ئی بعد، خود را در مهی گلی رنگ باز‌خواهد یافت.
سررسیدن پر سروصدای قطار مترو ناگهان او را بیدار کرد. در واگنی درجه یک سوار شد و با نگاه هم‌سفران‌اش را دور تا دور از نظر گذراند. در نظر همة این اشخاص ناشناس، او مسافری بود مثل دیگران. هیچ کس حدس نمی‌زد که بین این آدم‌ها مردی است که میلیون‌ها زن خانه‌دار فرانسوی سفیدی رخت‌هاشان را مدیون اویند. داشت از ناشناس‌ بودن‌اش لذت می‌برد که بازرسی ظاهر شد و بلیط‌اش را خواست. دید که آن مقوای کوچک که نشان ظریف زن جوان بلیط سوراخ‌کن را برخود داشت، طراوت‌اش را با یک ضربة گازانبر از دست داد. دل‌اش گرفت. بلیط را در جیب بغل گذاشت و به سوی پنجره برگشت که در ورای آن دیوارهای تیره رنگ زیرزمین، با سرعتی سرگیجه‌آور، پشت‌ سر هم رد می‌شدند. این سرعت افقی، این پرتوهای زودگذر، این تنش بی‌رمق، خاطرة آن زن جوان و نیم‌کلاهش ، همه و همه، موجب می‌شد نیروی ادراکش مغشوش شود.
در محل کار، به حرف‌هایی که کارکنانش برایش می‌گفتند توجهی نداشت، نامه‌ها را بی آن‌که بخواند امضا کرد، و چشم از ساعت‌اش برنداشت. ساعت یک ربع به دوازده، دوباره سوار مترو شد تا به خانه‌اش برگردد، اما، در ایستگاه که پیاده شد، با اندوه متوجه شد که روی سکوی روبه‌رو، کارمند دیگری جای زن جوان بلیط سوراخ‌کن را گرفته.
تمام روز را با رؤیای او گذراند. تمام شب. و صبح فردا به این امید که او را سر پست‌اش خواهد یافت، با عجله به راه افتاد. البته او آن‌جا بود. الهة کوچک زیرزمین، مسلح به یک دستگاه سوراخ‌کن بلیط. اسفینکس بلیط سوراخ‌کن، الهة مدرن پرداخت سهم مالیات‌های اجتماعی. در حرکات‌اش دقتی مکانیکی وجود داشت. هر مسافری که او بازرسی‌اش می‌کرد، یک روز از زندگی‌اش کم می‌شد. با این حال، سرش را زیر نیم‌کلاه با چه ملاحت نابه‌خودی خم می‌کرد!
برای آن‌که این لذت با لطافت بیش‌تری همراه شود، آقای کک ریکو دولامارتینیر منتظر شد تا قطاری آمد و با شتاب از پله‌ها پایین رفت و جلو در کوچکی که زن جوان به‌هم زده بود ایستاد. زن جوان با سخت‌گیری تمام او را ورانداز کرد، درست مثل آن‌که به او بفهماند:« اجازة رد شدن ندارید!»
جالب این‌جا بود که او فکر می‌کرد آقای کک‌ریکو از این قضیه خشم‌گین می‌شود، حال آن‌که او حاضر بود نیمی از ثروتش را بدهد تا ساعت‌ها در آن‌جا راهش سد شود.
وقتی زن جوان دوباره آن در کوچک را باز کرد و بلیط را از او گرفت، همان شادی بار اول به او دست داد، منتهی این بار آشفته‌کننده‌تر. او فکر می‌کرد محال است که زن جوان این‌قدر به سوراخ کردن بلیط دیگران عشق بورزد. وگرنه او در تمام چهره‌ها، نشانه‌های یک خوشنودی غیر معمول را تشخیص می‌داد.
انگار الهامی به او شده باشد، دوباره از پلة مخصوص خروج بالا رفت و بلافاصله با یک بلیط دیگر پایین آمد، به عشق این که زن جوان دوباره بازرسی‌اش کند. چهار مرتبه این بازی را تکرار کرد ، بی آن‌که زن جوان متوجه شود. تقریباَ داشت از شدت خوشحالی از پا درمی‌آمد که بار پنجم زن جوان او را شناخت. برقی از تعجب از پشت عینکش درخشید، اما کلمه‌ای بر زبان نیاورد. آقای کک‌ریکو هم همین‌طور. احساس کرد در مقابل آن زن، خجالت زمان شانزده سالگی‌اش به وی دست می‌دهد. در حالی که وجودش سرشار از وجد بود، با قطاری رفت.
روزهای بعد، باز این حق را برای خود قایل شد که قبل از آن‌که وارد واگنی شود، پنج یا شش بار بلیط‌اش را بدهد سوراخ کند. بی‌شک بهترین مشتری آن زن جوان اوست. یعنی زن جوان دربارة او چه فکر می‌کرد؟ او را آدمی متکبر می‌پنداشت یا این که پی برده بود در پس این بلیط هدردادن روزانه یک‌جور عبودیت پرشور نهفته است؟
اعتصاب رانندگان رؤیا خیلی وقت بود تمام شده بود، اما آقای کک‌ریکو دولامارتینیر هم‌چنان با مترو به محل کارش می‌رفت. راننده‌اش، که به آدمی بیکار بدل شده بود، داشت دچار ضعف اعصاب می‌شد. اما نگاه‌های ملتمسانه‌اش به ارباب، نمی‌توانست دل او را بر سر رحم آورد. وسایط نقلیة عمومی به مزاج ارباب ساخته بود. و این فقط به خاطر دیدن زن بلیط‌ سوراخ‌کن نبود، بلکه یکی هم به این خاطر بود که با مردم عادی پاریس شانه‌به‌شانه می‌شد. تمایلش به ارتباط با طبقات فرودست، حتی او را وامی‌داشت که با درجة دو سفر کند. او تا حد خفگی، فشرده در واگن، خود را از گرمای انسانی سرشار می‌کرد. نگاهش صدها چهرة کارمند و کارگری را که حقوق‌های ناچیز داشتند سرشماری می‌کرد. از لباس‌های کهنة مردها متأثر می‌شد و بوی نای سردشدة آشپزخانه‌های خانوادگی را در موی زن‌ها استشمام می‌کرد.
در محل کار، هیچ وقت دنیای پرمشغله‌ای را که ثروت‌اش بر آن استوار بود به این روشنی ندیده بود. با لذت و اضطراب حس می‌کرد که دارد اجتماعی می‌شود. و با این اندیشه که کشف آن را مدیون زن جوان بلیط سوراخ‌کن است، بیشتر از پیش او را دوست می داشت. به زودی کشش و عشق‌اش به مردم باعث شد آشکارا طرف حقوق‌بگیران را علیه رؤسا بگیرد. بعد از آن‌که نمایندگان کارمندان را به دفترش احضار کرد، آنان را تشویق کرد فوراَ درخواست افزایش حقوق کنند. آن‌ها، متحیر ، ابتدا فکر کردند دامی است، سپس، بعد ازمشورت، با خجالت خواهان ده درصد افزایش حقوق پایه شدند. او از بزدلی آن‌ها خشمگین شد لحن صدایش را بالا برد و مشت بر میز کوبید و مجبورشان کرد خواستار حقوق دو برابر، کاهش ساعات حضور، و یک هفته مرخصی اضافه بشوند. آن‌ها در حالی که می‌لرزیدند این درخواست افراطی را امضا کردند. آن‌گاه، آقای کک‌ریکو دو لامارتینیر دوباره در نقش رئیس با آن‌ها وارد مذاکره شد ، ارقامی را پراند، و بالاخره تقریباَ تمام آن چیزهایی را که خودش به آن‌ها پیشنهاد کرده بود از او بخواهند، پذیرفت. شرکایش او را دیوانه خواندند، اما چون اکثریت سهام را در چنگ داشت، جز سر فرودآوردن در برابر تصمیم‌اش کار دیگری نتوانستند.
از آن روز به بعد، در ساختمان‌های شرکت نیاگارا، او به جز لبخند چیز دیگری ندید. ماشین‌نویس‌ها دفترش را گلباران می‌کردند و وقتی رد می‌شدند، نگاه‌هایی عمیق نثارش می‌کردند. بعضی‌شان زیبا بودند. اما او متوجه این لبخندها نبود و پاک تسخیر خاطرة کارمند مترو بود- گرچه هنوز سر صحبت را با وی باز نکرده بود. تنها چیزی که از او می‌دانست این بود که ازدواج نکرده، چون حلقه‌ای در دست نداشت.
یک روز صبح، شجاعت به خرج داد و به جای بلیط درجة دو کاغذی به زن جوان داد که روی آن این کلمات ساده نوشته شده بود: « مادمازل اسم شما چیست؟» زن جوان بی‌ آن‌که جا بخورد، منگنة سنگینش را به حرکت درآورد و با عشوه کاغذ را تا کرد و با ضربات کوتاه و تند سوراخ‌ها به او پاسخ داد . سوراخ‌ها سه حرف را نقش کردند: ح.و.ا. اسم او حوا بود! باید حدسش را می‌زد. نخستین زن، تنها زن، نفس زن!... به سرعت از جیبش کاغذ دیگری بیرون آورد و روی آن درهم‌برهم نوشت:« حاضرید امشب با من بیرون بیایید؟» زن جوان پاسخش را دوباره سوراخ کرد- با چنان مهارتی که آقای کک‌ریکو دولا مارتینیر هاج‌وواج ماند:« نه.» باز به زبان نوشته پرسید:« یک شب دیگر چی؟» زن جوان سرش را تکان تکان داد، نوعی شکلک اسرارآمیز بر صورتش نقش بست و با دست سفیدش که ناخن‌هایش از شدت کار سیاه شده بودند، گازانبر را با چابکی به کلیک‌کلیک درآورد.
آقای کک‌ریکو دولا مارتینیر کاغذ را پس گرفت و خواند:« شاید.» شادی برق‌آسایی او را از جا کند. پشت سرش ده‌ها نفر اعتراض می‌کردند:«- بالاخره این کمدی مسخره تمومی داره یا نه؟» آقای کک‌ریکو دولا مارتینیر ، که جمعیت ابله او را از پشت هل می‌دادند اما او بر فراز ابرها سیر می‌کرد، زد به چاک.
در محل کارش وقت نکرد از این خوش‌بختی‌اش لذت ببرد. هر سه دقیقه تلفن زنگ می‌زد و یکی از کارخانه‌داران تولیدکنندة لوازم خانگی از او گله می‌کرد که حقوق پرسنلش را به شکل بی‌رویه‌ای افزایش داده، بی آن‌که با آن‌هایی که در این کار دستی دارند مذاکره‌ای کند. به نظر این مردان سرمایه‌دار، چنین تصمیمی ممکن بود تأثیر فاجعه‌آمیزی بر بازار دستمزد بگذارد. آقای کک‌ریکو دولا مارتینیر سربه‌هوا به آن‌ها گوش می‌داد و عاشقانه گرم تماشای قابی بود که بلیط‌هایی را که حوا سوراخ کرده بود مثل عکس در آن جا داده بود. دوست داشت باقی دنیا را از یاد ببرد تا فقط به او فکر کند، اما در کمتر از یک هفته وضع دشوار شد. خبر عملکرد دست‌ودلبازانة او مثل انفجار باروت در سراسر فرانسه پخش شد و هنوز هیچ نشده، مطالبات اجتماعی تازه‌ای سر برآورد. در بیشتر شرکت‌ها، حقوق بگیران خواستار امتیازاتی هم‌تراز با حقوق‌بگیران شرکت نیاگارا شده بودند.
سندیکاهای مختلف، متحیر از وسعت این حرکت، با شتاب بر این خواست‌ها اصرار ورزیدند تا بدان‌ها برچسب سستی سیاسی نزنند. ناگهان اعتصاب‌هایی به راه افتاد و با تظاهرات خیابانی رونق‌شان بیشتر شد. برخی از رؤسای بی‌پشتوانه اعلام ورشکستگی کردند، پارلمان منقلب شد، حکومت تکان خورد، و درست همان‌گونه که انتظار می‌رفت، جنجال از بخش خصوصی به بخش دولتی نیز سرایت کرد.
آقای کک‌ریکو دولا مارتینیر می‌رفت سوار مترویش شود که با نرده‌های بسته مواجه شد. سرش را که بلند کرد اعلامیه‌ای را دید که در آن اعلام شده بود رفت وآمد تا اطلاع ثانوی متوقف خواهد بود. مورموری از وحشت سرتاپایش را فراگرفت، درست مثل این‌که مقابل در سردابی کوچک قرار گرفته باشد. به جای گرما و عشقی که او به حق به خود وعده داده بود، چیزی جز خلأ ظلمات، و سکوت زیرزمین رهاشده بر جای نمانده بود. فکر کرد که مقصر غیر مستقیم این حادثة نابهنگام خودش بوده. پس اندوه روحش را فرا گرفت. کار نیکش به ضررش تمام شده بود، درست انگار خدا خواسته او را به خاطر دوست داشتن زیاد مردم تنبیه کند. با چشم‌های پر از اشک ، راننده‌اش را- او در اعتصاب نبود- خبر کرد تا وی را به دفترش برساند.
از این پس زندگی‌اش بسته بود به حل‌وفصل درگیری اجتماعی‌ای که خودش ناخواسته به راه انداخته بود، و فکر می‌کرد اصلی‌ترین قربانی آن نیز خود اوست. او تمام روزنامه‌ها را می‌خرید برنامة تمام رادیوها را گوش می‌کرد، به این امید که امکان توافقی میان اداره و کارکنان کشف کند. دولت یک کمیتة « ریش‌ سفیدان» تعیین کرد که وظیفه داشت در مورد این مسئله با نمایندگان سندیکاها مذاکره کند. چهار روز طول کشید تا این آقایان بر سر یک برنامة کاری به توافق برسند. بعد از آن هم مذاکرات، کاملاَ مخفیانه، آغاز شد. مطبوعات گاه‌گاه اطلاعیه‌ای را به اختصار چاپ می‌کردند که در آن اعلام شده بود:« پل‌ها هنوز خراب نشده‌اند.» یا: با این که هنوز « اصل کار» مانده تا انجام شود « چند امتیاز جزیی » به دست آمده است. وزارت کشور پیش‌بینی کرد که این چالش حالا حالاها ادامه دارد. لذا ترتیب یک سیستم حمل‌ونقل جایگزین را داد.
آقای کک‌ریکو دولا مارتینیر ، هر روز صبح سوار ماشین می‌شد و می‌گفت جلو دهانة ورودی متروی شهر، که به شکل بی‌رحمانه‌ای بسته بود، توقف کند. خودش را نفرین می‌کرد که چرا از حوا نام خانوادگی و آدرسش را نپرسید! یعنی الآن او کجاست؟ چگونه می‌شود با او ارتباط برقرار کرد؟ در رؤیا، او را با نیم‌کلاه کوچکش و گازانبر بزرگش می‌دید و خشم و رقت و اندوه قلبش را از جا می‌کند. حوا جای بسیار مهمی در زندگی‌اش پیدا کرده بود. نمی‌توانست از حوا بگذرد. اعتصاب که تمام شود، از او خواستگاری خواهد کرد. اما او حسود است: برای این‌که حوا کاملاَ مال او باشد، مجبورش می‌کند کارش را ترک کند. در خیال، شب‌نشینی‌های دراز زناشویی را تصویر می‌کرد: حوا روی صندلی دسته‌داری کنار آتش، در حال سوراخ کردن بلیط‌هایی که او یکی یکی به سویش دراز می‌کند. این بود که در مقابل آن « ریش سفیدان» که استدلال‌های عاقلانه‌شان تمامی نداشت، از کوره درمی‌رفت. خساست دولت دیگر از حد گذشته. یعنی نمی‌توانند این چهار شاهی مورد درخواست آن مردم بیچاره را به آن‌ها ببخشند؟ در آن لحظه، چپ‌تر از او کسی نبود.
درست همان موقع که به نظر می‌رسید پاریس برای همیشه از متروی شهری و اتوبوس بی‌بهره خواهد ماند، ناگهان ابرها کنار رفتند، دولت موافقت کرد از اول ژانویة سال بعد، حقوق طبقاتی را که در نامساعدترین وضع قرار داشتند هفده درصد افزایش دهد. سندیکاها این اقدام را پیروزی بزرگ پرولتاریا به شمار آوردند و جریان کار ، در سرتاسر کشور ، مردانه از سر گرفته شد. روز بازگشایی متروی شهری، افتاب که طلوع کرد، آقای کک‌ریکو دولا مارتینیر ، به طرف ایستگاه یورش برد، از پله‌ها پایین رفت، و متحیر در برابر زن بلیط سوراخ‌کن، که بلیط سوراخ‌کن خودش نبود، ایستاد. هنوز هیچ نشده، آن زن اشغالگر می‌خواست بلیط‌ش را بگیرد، اما او گامی پس کشید. افکاری با خشونت در سرش به دورا افتادند، عین لباس‌های کثیف در ماشین رخت‌شویی نیاگارا. چند مسافر که عجله داشتند، غرغرکنان از او جلو زدند. او منتظر شد تا آرامشش را به دست آورد، به سوی زن کارمند رفت، و در یک نفس از او پرسید:
- مادمازل حوا امروز صبح این‌جا نیست؟
زن جایگزین با لحنی مشکوک پرسید:
- با او چکار دارید؟
او قدرت دروغ گفتن پیدا کردک
- من یکی از اقوامش هستم. آمده‌م از حالش جویا بشم.
- اون رفته.
او من‌من کرد:
- رفته؟ یعنی چی رفته؟
- رفته دیگه، از اداره رفته.
- امکان نداره...
- دلیلش هم همین که نیست دیگه! کار خیلی خوبی کرد، والله. با اون چندرغازی که به ما می‌دهند، اصلاَ ارزشش رو نداره! حتی با اون افزایش حقوق الکی‌شون!... شوهر خواهرش تو بازار فروشنده است، اون رو برده پیش خودش. اگه می‌خوایید ببینیدش برید اون جا.
همان شب، او در بازار، وسط دیوارهای آذوقه پرسه می‌زد. اولین بار بود که در این خیابان‌های سرپوشیده به ماجراجویی می‌پرداخت، و شدت حیرتی که از این موضوع حس می‌کرد، حتی از حیرتی که در متروی شهری احساس کرده بود بیشتر بود. با این حال، به قدری نگران بود که نمی‌توانست به درستی از تماشای آدم‌ها و بساط‌های گسترده لذت ببرد.
خیلی زود متوجه شد که ازدحام جمعیت در این‌جا به قدری زیاد است که پیدا کردن کسی بدون تعیین دقیق خیابانش امکان ندارد. بعد از آن‌که دو ساعت تمام از این دکه به آن دکه سرگردان گشت، مأیوس ایستاد. سرش پر بود از جیغ و داد، نورهای زننده، و بوی خوراکی‌ها. اشخاص مشکوکی هلش می‌دادند و او نمی‌فهمید. فقط یک چیز می‌خواست، این‌که بر زمین بیفتد، چشم‌هایش را ببندد، و همه چیز را فراموش کند. با وجود این، بعد از یکی دو دقیقه ، دوباره به راه افتاد، بی آن‌که بداند به کجا می‌رود. سیل انسانی او را می کشاند و می‌برد ، از گوشت گوسفند به گوشت مرغ، از گوشت مرغ به غذاهای دریایی، واز غذاهای دریایی به سبزی‌جات و میوه‌ها.
ناگهان اعصابش به لرزه درآمد و نگاهش تیز شد. درست در برابر او، در کنگره‌ای که از کنار هم قرارگرفتن دو ردیف قفسه ساخته شده بود، آن اندام متحرک، خود او بود. از میان مردم با آرنج برای خود راه باز کرد تا به مغازه نزدیک شود. اما هرقدر نزدیک‌تر می‌شد، اشتیاقش به یأس بدل می‌گشت. زن جوان، چون ماهی‌هایی که در اعماق صید می‌شوند و وقتی به سطح می‌رسند درخشندگی خود را از دست می‌دهند، بیرون زیرزمین پاریس، در هوای آزاد، سایه‌ای از خودش بیش نبود. حالا که دیگر غرق رمز و راز تیره و پرسروصدای راه‌آهن زیرزمینی نبود، تمام جذابیتش فرو ریخته بود. روپوش خاکستری بر تن داشت و دیگر نیم‌کلاه نداشت.
آقای کک‌ریکو دولا مارتینیر به‌طور غریزی با چشم‌هایش دست‌های او را به دنبال گازانبر کاوید. آخر آن زن در این معبد خورد و خوراک ، چه احتیاجی به این وسیله داشت؟ مرد بیچاره، با این فکر که دیگر هیچ وقت زن بلیطش را سوراخ نخواهد کرد، نزدیک بود از غیض فریاد بکشد. در همان لحظه زن او را دید. یعنی او را شناخت؟ یا فکر کرد از مشتری‌های شوهرخواهرش است؟ از پشت عینکش به مرد لبخند زد. دوروبرش فروشنده‌ها هوار می‌کشیدند:
- سیب سفید درختی. قند عسل!... سیب گلاب دارم...
چون آقای کک‌ریکو دولا مارتینیر حرکتی نکرد، حوا سیبی از جعبه‌ای کوچک برداشت و به سوی او دراز کرد. مرد وحشت‌زده روی برگرداند و از میان جمعیت فرار کرد.
دیگر هیچ‌وقت آن زن را ندید و دیگر هیچ‌وقت سوار قطار زیرزمینی نشد.
هانری تروایا
سحر داوری
انتشارات تجربه - چاپ اول، ۱۳۷۶
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید