شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


عروسک چوبی


عروسک چوبی
عروسك چوبی سال ها بود كه گوشه ای توی اتاق زیر شیروانی افتاده بود و هیچكس به سراغش نمی آمد. اتاق زیر شیروانی پر از وسایل كهنه و از كار افتاده بود و ساكنان خانه فقط چیزهایی را كه به دردشان نمی خورد، در آنجا می گذاشتند. مثلا آنجا پر بود از مبل هایی كه پایه شان شكسته بود و یا كتاب هایی كه پاره شده بودند و دیگر به درد كسی نمی خوردند.
آدم های خانه بلافاصله چیزهای به درد نخوری را كه آنجا می گذاشتند فراموش می كردند و دیگر به سراغ شان نمی آمدند. عروسك كوچك قصه ما هم یك گوشه ای در بین كتاب ها و وسایل قدیمی افتاده بود، معلوم بود كه سالها است كسی به او دست نزده، چون رویش را گرد و خاك گرفته بود، عنكبوت ها هم رویش تار بسته بودند. او چند دوست خوب داشت كه از تنهایی و دلتنگی بیرونش می آوردند. دوستان او، چند موش كوچك بودند كه توی سوراخی در دیوار خانه زندگی می كردند. آنها خیلی مهربان و البته پرحرف بودند و حرف های جالب و سرگرم كننده ای داشتند. موش ها از هر اتفاق كوچكی كه توی خانه می افتاد باخبر بودند، چون همیشه داشتند توی خانه می گشتند و به اتاق ها و آشپزخانه سرك می كشیدند. مثلا اگر مهمانی به خانه می آمد و یا آشپز غذایش را می سوزاند و یا ظرفی را می شكست، خبردار می شدند و می آمدند و برای عروسك چوبی تعریف می كردند.
عروسك چوبی خیلی آنها را دوست داشت و همیشه منتظر بود تا از راه برسند و برایش خبرهای جالب و هیجان انگیز بیاورند. او با عنكبوت ها هم دوست بود. ولی عنكبوت ها زیاد با او حرف نمی زدند و بیشتر به كارهای خودشان مشغول بودند. سردسته آنها یك عنكبوت پیر و باتجربه بود كه همه كتاب های اتاق زیر شیروانی را خوانده بود و هر وقت حرف می زد چیزهای زیادی به دیگران یاد می داد. اما او هم مثل بقیه عنكبوت ها كم حرف بود و دوست داشت سكوت كند و روی تارهایش بنشیند.
عروسك چوبی، روزها كه تنها بود به پنجره خیره می شد و آرزو می كرد كه پرنده یا پروانه ای از راه برسد و از پنجره بیاید تو. گاهی اوقات پروانه ها از پنجره عبور می كردند و توی اتاق زیر شیروانی می چرخیدند و می رفتند، بعضی وقت ها هم پرنده ها روی لبه پنجره می نشستند و آواز می خواندند، عروسك چوبی خیلی پروانه ها و پرنده ها را دوست داشت و همیشه منتظرشان بود.
شب ها معمولا توی اتاق زیر شیروانی شلوغ می شد، موش ها از سوراخ هایشان بیرون می آمدند و با خوراكی هایی كه در طول روز پیدا كرده بودند، جشن می گرفتند، همیشه هم عروسك چوبی را دعوت می كردند، اما او نمی توانست از جایش تكان بخورد، برای همین، موش ها دورش جمع می شدند و جشن شان را در كنار او برگزار می كردند.
عروسك قصه ما دوست های خوبی برای خودش پیدا كرده بود و از این كه او را توی اتاق زیر شیروانی انداخته اند، زیاد غصه نمی خورد. اما بعضی وقت ها كه موش ها توی لانه هایشان بودند و كسی دور و اطرافش نبود، دلتنگ می شد و غصه می خورد. چون به هر حال عروسك ها برای بازی بچه ها درست شده اند و همیشه دوست دارند در كنار بچه ها باشند. همه عروسك ها بچه ها را دوست دارند و اگر آنها را نبینند غصه می خورند. هر وقت باران می بارید و بوی خاك بلند می شد، عروسك چوبی یاد روزهایی می افتاد كه در كنار بچه ها بود و با آنها بازی می كرد. بچه ها روزهای بارانی نمی توانستند از خانه بیرون بروند و برای همین تمام روز با او بازی می كردند، به همین دلیل او روزهای بارانی را دوست داشت.
دلش می خواست یك روز در اتاق زیر شیروانی باز شود و یك دختر بچه بیاید تو و او را بردارد و با خودش ببرد. اما خوب می دانست كه این اتفاق هیچ وقت نمی افتد، چون توی آن خانه هیچ بچه ای زندگی نمی كرد، همه بچه ها بزرگ شده بودند و سرشان شلوغ شده بود.
با این حال هنوز هم دوست داشت رویاپردازی كند و دختركی را تصور كند كه به اتاق زیرشیروانی می آید و او را با خودش می برد. دلش می خواست دخترك اسم او را «رز» بگذارد و با او بازی كند.
منبع : روزنامه جوان


همچنین مشاهده کنید