جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


ویرانه‌های خویشتن


ویرانه‌های خویشتن
داج:‌(از روی کاناپه) تو یادت رفته یه بطری واسه من بگیری! چیزی که یادت رفته همینه. هر کس تو این خونه میتونه بره یه بطری واسه من بخره. هر کسی! ولی هیچ‌کس این کار رو نمی‌کنه، هیچ‌کس فوریت این کار رو درک نمی‌کنه! هویج پوست کندن کار مهم‌تریه. روی دندونات پیانو زدن! باشه، امیدوارم همه‌تون وقتی سن و سالتون رفت بالا این لحظه رو به یاد بیارین. وقتی دیدن که چطوری دیگه نمیتونین از جاتون جم بخورین و فقط وابسته‌این به ویرهای دیگرون. (صفحه ۸۵ کتاب.) رویا‌پردازی
زند‌گی خودت، زند‌گی برای خودت. دیوار کشیدن بر روی هر چیز و همه‌چیز. جدا شدن. حساب‌کتاب کردن. این مال من، این مال تو. و بعد یک دفعه خودت را پیدا می‌کنی که تنها، خیلی تنها، درمانده، باقی مانده‌ای در میان انبوهی از هیچ. جایی که کسی دیگری را نمی‌فهمد. هیچ‌کسی صدای دیگری را نمی‌شنود. تمام تلاش کردن برای هیچ؟ این ایده محبوب تئاتر آمریکایی برادوی است، دهه‌هاست که نمایشنامه‌های گوناگون سعی در ساختن این اندوه و تنهایی را دارند. سام شپرد هم دستی در میانه دارد: رویایی آمریکایی، ورای ظاهر دلچسبش، پایانی تراژیک دارد: نشستن بر فراز انبوهی از آوارهای هیچ. «کودک مدفون و غرب واقعی» دو نمایشنامه مشهور شپرد هستند که داریوش مهرجویی به نیت به روی صحنه بردن آنها را ترجمه کرد، ولی آخر سر ختم به عرضه شدن به صرف کتاب گردیدند. کتابی که می‌گویند خوب فروخته. کتابی غمگین از خویشتن، از بازگشت به آوارهای مجنون خود .
● کودکی مدفون؛ باران‌های همیشه
یک خانواده آمریکایی چقدر می‌تواند سقوط کند؟ سام شپرد نشان‌تان می‌دهد: خیلی. تا جایی که بتوان تصور کرد، حداکثر شکل ممکن، شاید حتی بیشتر. «کودک مدفون» داستان یک خانواده درهم ریخته کشاورز آمریکایی است. در میانه هوایی گرم، بارانی می‌بارد که انگار نمی‌خواهد تمام شود. داج پیر، روی صندلی‌ا‌ش ولو است، با پتوها، پالتو و تلویزیون‌اش، دارد مخفیانه ویسکی مزه‌مزه می‌کند. هالی، همسرش، در طبقه بالا دارد خودش را آماده می‌کند که به دیدار کشیش بخش برود. تیلدن مبهوت، پسرشان، میانسال، بعد از آبروریزی در آریزونا به خانه بازگشته، با دستی پر از بلال به روی صحنه می‌آید، ادعا می‌کند حیاط‌پشتی خانه پر از بوته‌های ذرت است. برادلی، با پای چوبی‌اش، در آخر پرده اول خواهد آمد تا موهای پدر پیرش را با بی‌رحمی، وقتی در خواب است، از ته با ماشین بزند، سر داج پر از زخم می‌شود. بر این حجم ویرانی چه چیزی می‌تواند اضافه شود؟‌ صحبت از بچه‌ای مدفون؟ بچه‌ای که کشته شده؟ شپرد پاسخ دیگری هم آماده کرده است: وینس، پسر تیلدن با دوست دخترش شلی، دختری بسیار زیبا، بعد از شش سال آمده‌اند تا به خانه سری بزنند، سر راه رفتن به آریزونا که پدر را ببینند.
این سری شخصیت‌های عجیب را پدر دویس کامل می‌کند، کشیش پروتستان بخش که عرضه هیچ کاری را ندارد و بیرون بی‌انتها باران می‌بارد. و هوا بدجوری گرم و خفه است. سام شپرد این معجون غریب را درهم می‌ریزد و با گفت‌و‌گویی هوشمندانه، (همه با هم حرف می‌زنند و هر کسی دارد با خودش حرف می‌زند، کسی حرف دیگری را نمی‌فهمد)، شما را به اوج هیچ راهنمایی می‌کند: باران می‌بارد و هیچ خبری نیست. «کودک مدفون» بر منطق نابودی قدم می‌زند. تنهایی شخصیت‌هایش خردکننده است. با این حال بدجوری به دل می‌نشیند. انگار تصویر کردن به سرانجام رسیدن و پایان یافتن هر نوع امید بشری ممکن در میان آدم‌های نمایش، (جایی که وینس مست به خانه برمی‌گردد و همه چیز را خرد می‌کند، آخر نمایش که داج وصیت می‌کند همه چیزش را بسوزانند، به جز خانه که به ارث می‌رسد،) نمایش برای خواننده/ تماشاگر یک جور دلگرمی است: تنها نیستی، بقیه هم مثل خود تو هستند؛ ویران.
● غرب واقعی، در میان صحرا
همه چیز دوستانه است: دو برادر دارند شب خودشان را می‌گذرانند. یکی دارد خلاصه فیلمنامه‌ای را آماده می‌کند تا به تهیه‌کننده‌اش پیشنهاد کند. استین، جوانی‌ است هالیوودی، با ظاهری منظم و شیک و البته انضباطی اروپایی. برادرش لی، یک آواره آمریکایی ا‌ست؛ دزد، عصبی و خشن. با سر و وضعی به هم ریخته و لباس‌هایی کهنه. مادر به سفر رفته، آلاسکا. سول کیمر قرار است به دیدن استین بیاید تا در مورد فیلمنامه صحبت کنند. لی کلید ماشین برادرش را (تقریبا به زور) می‌گیرد تا آن دور و بر نباشد. یک منطق آمریکایی: پول حرف می‌زند و ایده و فکر. و همین موضوع است که سام شپرد را به نمایشنامه‌ای جذاب می‌رساند: لی، با سول قرار گلف می‌گذارد. شب برادرش را وادار می‌کند تا خلاصه یک وسترن مسخره را برایش تایپ کند. هنگام گلف، خلاصه داستان‌ا‌ش را به سوال قالب می‌کند. داستان لی رگه‌هایی از حقیقت دارد. جذاب است. همه چیز معکوس می‌شود. و این آغاز ماجراست: دو برادر به جان هم می‌افتند، استین حاضر نیست باور کند، قدرت، ابهت و تقریبا همه چیز را به لی باخته، به این ژنده‌پوش؟‌ نمایش با صدای جیرجیرک‌ها و یک نوع گرگ مخصوص آمریکا (کویوت) ترکیب شده است. صداهایی که کم و زیاد می‌شوند. اما هستند، همیشه هستند. هشدار می‌دهند. و مادر ناگهان ظاهر می‌شود: با چمدانی در دست. مبهوت. می‌گوید پیکاسو به شهر آنها آمده. می‌گوید پیکاسو نمرده و باید به موزه بروند و او را ببینند. نمایش در عصیانی بربروار تمام می‌شود؛ جایی‌که دیگر هیچ چیزی باقی نمی‌ماند. هیچ چیز.
● سایه‌هایی رودررو
دو نمایش سام شپرد، در تضاد با هم پیش می‌روند. در اولی، آدم‌ها در درماند‌گی خویش غرق‌‌اند. نمی‌دانند چه خواهد شد. اهمیتی نمی‌دهند. فقط می‌خواهند بگذارند همه چیز تمام شود، هدف رسیدن به نقطه کات است که شاید راحت شوند. شاید. در دومی، رویای آمریکایی تازه دارد آغاز می‌شود. آدم‌ها دارند می‌جنگند. همه چیز اهمیت دارد. بازی قدرت است و ایده و پول. و داستان نبرد دو انسان. دو نمایش در برابر هم قرار می‌گیرند و این رویارویی، تنها به یک تکامل منتهی می‌شود: جامعه شکل می‌گیرد، از ابتدا، تا انتها. دایره‌ای که در خود پیچ می‌خورد و دوباره تکرار می‌شود و چیزی اهمیت ندارد. مادر می‌دانست، آلاسکا هم چیزی را حل نمی‌کند.
استین: چرا؟ واسه چی؟ تو که به کمک من احتیاجی نداری. تو که خوب دو دستی چسبیدی به این پروژه. به علاوه من خیلی دلم بوی شب رو می‌خواد. بوی بوته‌ها. بهار نارنج‌ها. بوی غبار روی ورودی‌‌خونه‌ها. فواره‌های وسط حوض. چراغای خونه‌های مردم. در مورد نورها حق با توئه، لی. هر کی رو که می‌بینی داره زندگی خودشو می‌کنه. داخل خونه‌ها، در امن و امان. اینجا خودش یه بهشته، میدونستی؟ ما داریم تویه بهشت زندگی می‌کنیم و همینو فراموش کرده‌ایم. (صفحه ۱۸۷ کتاب.)
سید مصطفی رضیئی
کودک مدفون و غرب واقعی
دو نمایش از سام شپرد
داریوش مهرجویی
تهران: نشر هرمس چاپ اول: ۱۳۸۶
۳۰۰۰ نسخه
منبع : روزنامه کارگزاران


همچنین مشاهده کنید