سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


در قامت یک لیبرال


در قامت یک لیبرال
در خصوص جریانات غالب روشنفکری در ایران و جهان تاکنون کتاب ها و مقالات متعددی به چاپ رسیده است، اما شاید بتوان ادعا کرد که در کمتر نوشته ای به نقد اساسی و بنیادین تفکرات روشنفکری پرداخته شده است. اکثریت این نوشته ها به تمجید و یا حداکثر به توصیف روشنفکران پرداخته اند. یکی از معدود نویسندگانی که نقد جریان غالب روشنفکری را به عنوان یک پروژه فکری دنبال کرده است دکتر مرتضی مردیهاست.
این متفکر در سالیان اخیر مقالات و نوشته های متعددی در این خصوص نگاشته است که بعضا با واکنش تند روشنفکران ایرانی مواجه شده و لذا هنوز اندیشه های ایشان به طرز شایسته ای برای علاقه مندان معرفی نشده است. خوشبختانه کتاب اخیر ایشان با عنوان «مبانی نقد فکر سیاسی » تا حد زیادی به درخواست های علاقه مندان برای ارائه یک مجموعه منسجم از آراء ایشان در نقد بنیادهای جریان غالب روشنفکری پاسخ داده است.
این کتاب به شرح و نقد شالوده های تفکری می پردازد که چندین دهه است در میان روشنفکران رواج یافته و بعضا به صورت اصولی مقدس و غیر قابل نقد بدل شده اند. در این نوشته تنها به شرح یکی از این مبانی یعنی خطای انسان شناسی می پردازیم. شاید بتوان ادعا کرد که رایج ترین خطای جریان روشنفکری در برداشت آن از طبیعت انسان نهفته است. نگاه اکثریت روشنفکران به طبیعت و سرشت انسان بر پایه ای به شدت خوشبینانه و به دور از واقعیت بنا نهاده شده است. از نظر آنها انسان موجودی لااقتضاست که با اندکی آموزش می توان رفتارهای او را به شکل دلخواه درآورد. این نظریه ریشه در نظریه لوح سفید جان لاک دارد.
در حقیقت از این واقعیت که انسان دانش پیشینی ندارد این نتیجه غلط به دست آمده است که انسان طبیعت پیشینی هم ندارد.
گویی تمامی امیال بشر تنها در نتیجه اکتساب به دست آمده است و لذا می توان با یک برنامه تربیتی ساده آن را به شکل دلخواه تغییر داد. به نظر می رسد که از نظر روان شناسی این باور به طبیعت انسان به این علت در اذهان برخی مقبول افتاده است که شنیدن اخبار مطبوع و دلپسند برای ما قابل پذیرش تر است تا اخباری که با وجود واقعیت داشتن برای ما ناپسند و زشت جلوه می کنند. به عنوان مثال اگر پزشکی ما را از ابتلا به یک بیماری لاعلاج آگاه کند، ممکن است ما حتی نسبت به او خشمگین شویم، اما اگر پزشکی دیگر این واقعیت را از ما پنهان ساخته و وعده عمر طولانی به ما بدهد تا زمانی که علائم بیماری آشکار نشده باشد، او را به عنوان پزشکی حاذق تلقی می کنیم.
واقعیت طبیعت انسان نیز از جمله مواردی است که عموما برای ما چندان خوشایند نیست و به همین دلیل اندیشمندانی که سعی کرده اند طبیعت انسان را به شکلی واقع بینانه تعریف کنند، در بسیاری موارد با رد و طعن جریانات روشنفکری روبه رو شده اند. نظریه هابز در مورد طبیعت انسان که او آن را بر دو پایه طمع و ترس تعریف می کند از جمله این موارد است. ما دوست نداریم که انسان طمعکار و ترسو باشد و لذا افرادی را که ما را از این واقعیت بیرونی مطلع می کنند به جهالت و شرارت متهم می سازیم.
در حقیقت ما اخباری را دوست داریم بشنویم به جای اخبار واقعی که شاید مطلوب ما نباشد و برپایه این اخبار غلط دست به تحلیل ها و تجویزهایی می زنیم که به دلیل متکی بودن بر آن مقدمه نادرست، از اساس غلط از آب درمی آیند.غفلت جریانات روشنفکری از یکی از رشته های علمی یعنی روان شناسی سیاسی و تکیه صرف و فراوان بر جامعه شناسی سیاسی از این تمایل نشات می گیرد.
روان شناسی سیاسی ما را با واقعیاتی روبه رو می کند که ممکن است تمامی تحلیل ها و پیش بینی های ما را به هم بریزد و لذا به عمد یا غیرعمد از آن حذر می کنیم. اگر طبیعت انسان آنگونه که تصور می شود، طبیعتی خام و لااقتضا نبوده و بر خلاف میل ما ترس و طمع در آن برجسته تر باشد، چگونه می توانیم به توجیه نظریه هایی بپردازیم که دهه هاست از آن دفاع کرده ایم. اگر به این نتیجه برسیم که انسان ها نه بر اساس آموزه های روشنفکری بلکه پیش و بیش از هر چیز دیگر برای برآوردن امیال خود تلاش می کنند، آیا می توانیم باز هم از باورهایی دفاع کنیم که با یک برنامه تربیتی و آموزشی ساده در صدد تغییر دادن اذهان و اعمال آدمیان به نفع باورهایی خاص می باشند؟
اما جامعه شناسی سیاسی (با صرف نظر کردن از روان شناسی سیاسی) به ظاهر ما را قادر به دستکاری و تغییر نهادهای موجود می نماید.جالب اینجاست که بسیاری از تجربیات تاریخی در مورد طبیعت انسان نیز نادیده انگاشته می شوند. آیا روشنفکران هیچ گاه به این نکته پرداخته اند که چرا آنارشیسم با وجود ظاهر دلپسند آن هیچ گاه در صحنه جوامع بشری تحقق نیافته است؟
به رغم این، رگه هایی از آنارشیسم پنهان همواره در آثار جریانات روشنفکری مشاهده می شود. به باور این روشنفکران جامعه به دو قطب سیاه و سفید تقسیم می شود.
در یک طرف آن قدرتمندان دیوسیرتی وجود دارند که یکسره در پی استثمار و استحمار مردمانند و در سویی دیگر مردمانی یکسره پاک و مهربان که شاید تنها گناه آنان جهلی باشد که آن هم ناشی از عملکرد قدرتمندان است. بر همین اساس کافی است تا دو سوی این معادله را بر هم زنیم یعنی حکومت شوندگان به جای حکومتگران بنشینند تا تمامی مشکلات هم به تبع آن محو شوند. گویی حکومتگران موجوداتی دیگرند که به کره زمین صادر شده اند. جالب اینجاست که در بسیاری از موارد که این تغییر معادله رخ داده و تبعات زیانبارتری را نیز به همراه داشته است، روشنفکران به این توجیه دست می زنند که باز هم تغییر معادله به خوبی رخ نداده است.
آنان به این نکته نمی پردازند که شاید دلیل نتایج غلطی که کسب می کنیم روش ناصوابی باشد که در حل مسئله به کار گرفته ایم.کتاب «مبانی نقد فکر سیاسی» از خطای انسان شناسی مذکور شروع کرده و به تبعات و نتایج آن در دیگر حوزه های فکری روشنفکری می پردازد. می توان ادعا کرد که این کتاب از معدود نوشته هایی است که با صراحت تمام به نقد بنیادهایی می پردازد که غالب روشنفکران براساس آنها می اندیشند.
ممکن است این کتاب در بسیاری موارد نیاز به نقد و بازبینی های جدی داشته باشد، اما فتح بابی که در این زمینه انجام شده می تواند راهگشای خروج جریانات روشنفکری از مرزهای کنونی فکری آن باشد.
سعید تراشیون
منبع : روزنامه کارگزاران


همچنین مشاهده کنید