یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
مجله ویستا


نیم پولی


نیم پولی
از ششصد تا پسر دارالتأدیب، سن قریب صد نفرشان، ده تا چهارده سال بود. در بخش من گاه به گاه این پیشنهاد به زبان می‌آمد، که این صد نفر را جدا کنند و آموزشگاه خاصی برایشان بسازند که بیشتر جنبه یک مدرسه صنعتی را داشته باشد تا جنبه یک دارالتأدیب را. پیشنهاد خوبی بود. چرا که جرم این پسرها بسیار ناچیز بود و اگر به حال خود وا می‌گذاشتیمشان بهتر بود. اگر چنین آموزشگاهی به وجود می‌آمد دلم می‌خواست خودم مدیرش بشوم. چون که کار سبکترری بود.
پسر بچه‌ها به‌طور غریزی به محبت رو می‌آورند و آدم به کمک محبت، به سهولت، به‌طور طبیعی اداره‌شان می‌کند. بعضی‌شان اگر موقع‌مان در مدرسه، یا وقت بازی فوتبال به سراغشان می‌آمدم، به دقت می‌پاییدندم، منتهی نه به‌طور مستقیم و کامل، بلکه زیر جلکی و غیرمستقیم. گاهی مچشان را گیر می‌آوردم و سری به علامت آشنایی تکان می‌دادم. همین راضیشان می‌کرد و دیگر از پائیدنم دست بر می‌داشتند و حواس خود را کاملاً متوجه درس و مشقشان می‌کردند.
اما خودم می‌دانستم که بدین‌گونه نفوذم تثبیت و تقویت می‌شود. داشتن روابط اسرارآمیز با آنها سرچشمه لذت مدام من بود. اگر بچه‌های خودم بودند بی‌شک امکان ابراز بیشتری به اینگونه روابط می‌دادم. غالباً در موقع آماده‌باش مرتب و بی‌سر و صدایشان، راه می‌افتادم و کنار یکیشان می‌ایستادم، او به علامت تمرکز، گره مختصری بر ابرو می‌افکند و به جلوش خیره می‌شد و این خیرگی نشان می‌داد که به‌طور بچگانه‌ای به حضورم واقف است و درعین‌حال به صورت مردانه‌ای از حضورم غافل است.
گاهی گوش پسرک را می‌کشیدم و پسرک به علامت آشنایی تبسم خفیفی می‌کرد و یا با تمرکز بیشتری اخم می‌کرد، به تصور خودم طبیعی بود که این محبت‌های آشکار را به کوچکترین پسرها ابراز بدارم. اما آنها انگشت‌نما می‌شدند و بعضی از پسرهای بزرگتر هم توجهشان جلب می‌شد و متوقع بودند این محبت‌ها شامل آنها هم بشود. وقتی دارالتأدیب، اوقات اغتشاش و آشفتگی را پشت سر می‌گذاشت، نفس راحتی می‌کشیدم. در چنین اوقاتی که خطر بیگانگی میان پسرها و مقامات مسؤول وجود داشت، با این حرکات طبیعی و ساده، اطمینان خاطر خودم و پسرها را جلب می‌کردم.
آنطور که انگار هیچ حادثه مهمی روی نداده. بعدازظهرهای شنبه که نوبت کشیک من بود، اتومبیلم را به دارالتأدیب می‌بردم و پسرهای آزاد را که دم در بزرگ امضاء می‌دادند و می‌رفتند تماشا می‌کردم. پسرهایی هم که آزادی رفت و آمد نداشتند، جریان این عمل ساده را تماشا می‌کردند و به همدیگر می‌گفتند: ـ چندین هفته دیگر من هم امضاء می‌دهم و می‌روم. میان تماشاگران چند تا پسر کوچک هم بودند و من به نوبت سوار اتومبیلشان می‌کردم و به شاهراه «پوچف ستروم» می‌بردمشان که‌ آیند و روند ماشین‌ها تمامی نداشت.
بعد از چهارراه «باراگ واناث» می‌گذشتیم و از جاده «فن ویکسروس» به دارالتأدیب برمی‌گشتیم. با آنها از کس و کارشان، پدر و مادرهایشان خواهر و برادرهایشان حرف می‌زدیم. تظاهر می‌کردم که «دوربان» و بندر «الیزابت» و «پوچف ستروم» و «کلوکلان» را بلد نیستم و ازشان می‌پرسیدم مگر اینجاها از «ژوهانسبورگ» بزرگتر است.
یکی از پسرهای کوچک «نیم پولی» بود و درحدود دوازده سال داشت. از «بلومفونتاین» آمده بود و از همه وراج‌تر بود. برایم تعریف کرد که مادرش در خانه یک سفیدپوست کار می‌کند و دو تا برادر و دو تا خواهر هم دارد. اسم برادرهایش ریچارد و دیکی و اسم خواهرها آنا و میناست. پرسیدم: ـ ریچارد و دیکی؟ ـ بله آقای مدیر.
گفتم به انگلیسی هم اسم‌های ریچارد و دیکی را داریم. وقتی به دارالتأدیب برگشتیم مدارک «نیم پولی» را خواستم. در این مدارک به صراحت قید شده بود که «نیم پولی» یک بچه سرراهی است و کس و کاری ندارد. باعث و بانی نداشته، از خانه‌ای به خانه دیگر سرگردان بوده، بچه خود سر و شروری بوده و عاقبت کارش به دله‌دزدی از مغازه‌ها انجامیده.
بعد فرستادم دنبال دفتر ارسال مراسلات و متوجه شدم که «نیم پولی» مرتب نامه نوشته، یا داده دیگران برایش نوشته‌اند تا خودش توانسته دست به قلم پیدا بکند. این نامه‌ها خطاب به خانم «بتی مارتین» ساکن کوچه «ولاک» شماره ۴۸ در «بلومفونتاین» بوده، اما خانم مارتین هرگز جواب نامه‌های او را نداده و وقتی از «نیم پولی» علتش را پرسیده‌اند، گفته شاید مادرم بیمار است.
نشستم و نامه‌ای به مددکار اجتماعی در «بلومفونتاین» نوشتم و از او خواهش کردم که در این‌باره تحقیق بکند. بار دیگری که «نیم پولی» را سوار ماشین کردم، باز از او درباره خانواده‌اش پرس‌وجو کردم. باز مثل دفعه پیش جواب داد و از مادرش و ریچارد و دیکی و آنا و مینا حرف زد. اما دال دیکی را طوری تلفظ کرد که صدای تا می‌داد: یعنی می‌گفت: ـ تیکی. گفتم: ـ انگار گفته بود دیکی. ـ گفت: گفتم تیکی.
با ترسی نهانی وراندازم کرد. به این نتیجه رسیدم که این پسربچه سرراهی اهل «بلومفونتاین» بچه زبلی است. یک داستان خیالی سرهم کرده و به من گفته و حالا یک حرف آن قصه را عوض کرده تا جای چون و چرای بیشتری باقی نگذارد و فکر کردم قصدش را فهمیده‌ام. از نداشتن کس و کار خجالت می‌کشیده. پس همه را از خودش درآورده تا کسی نفهمد که بی‌باعث و بانی است و در این دنیا کسی نیست که به زنده یا مرده‌اش اهمیتی بدهد. از این فکر احساس عمیقی نسبت به «نیم پولی» به من دست داد و در ابراز محبت پدرانه به او زیاده‌روی کردم.
محبتی که دولت، البته نه با آن جور کلمات، بلکه با سپردن چنین شغلی به من، برعهده‌ام واگذار کرده بود. طولی نکشید که نامه مددکار اجتماعی رسید. نوشته بود که خانم بتی مارتین ساکن کوچه ولاک شماره ۴۸ یک شخص واقعی است و واقعاً چهار تا بچه به نام‌های ریچارد و دیکی و آنا و مینا دارد. اما «نیم پولی» بچه او نیست. منتهی او را به عنوان یک بچه بی‌صاحب و ولو تو کوچه‌ها می‌شناسد و نامه‌هایش را جواب نمی‌داده چرا که به او «مادر» خطاب می‌کرده و خانم مارتین نه مادر چنان بچه‌ای است و نه میل دارد که چنین نقشی را ایفا بکند.
زیرا شخصاً زن آبروداری است و عضو مؤمن کلیسا هم هست و خیال ندارد خانواده خود را با ایجاد رابطه با چنین بچه‌ای بدنام بکند. اما «نیم پولی» همه چیز بود غیر از یک خطاکار معمولی. آرزوی داشتن خانواده چنان در او شدید بود و نمره‌های دارالتأدیبش آنچنان بی‌نقص و اشتیاق او به راضی نگه داشتن و فرمانبرداری آنچنان عظیم، که احساس مسؤولیت شدیدی در برابر او کردم، پس از او درباره مادرش پرسیدم.
نتوانست حرف زیادی درباره او بزند یا او را بستاید. گفت که سختگیر و شریف و مهربان است و خانه تمیزی دارد و همه بچه‌هایش را دوست دارد. واضح بود که بچه بی‌خانمان همانطور که خود را به من وابسته بود، خواسته بود که به آن زن هم وابسته بشود و مدت‌ها او را ـ همانطور که مرا ـ زیر نظر گرفته بود. اما از این راز آگاه نبود که چگونه به قلب آن زن راه بیابد، به‌طوری که آن زن او را در دل خود بپذیرد و از این زندگی تنها برهاند. پرسیدم: ـ تو که چنین مادری داشتی چرا دزدی کردی؟
جوابی نداشت. تمام مغزش و تمام جرأتش برای چنین پرسشی پاسخی نداشت، چون که خودش می‌دانست که اگر چنین مادری می‌داشت هرگز تن به دزدی نمی‌داد. گفتم: ـ اسم پسرک دیکی است نه تیکی. و حالا می‌فهمید که مشتش باز شده. اگر بچه دیگری بود ممکن بود بگوید من که گفتم دیکی است. اما او باهوش‌تر از اینها بود.
می‌دانست که اگر من سر در آورده‌ام که اسم پسرک دیکی است پس تهتوی همه چیز را درآورده‌ام و من از تأثیر آشکار و فوری عمل خود جا خوردم. تمامی جرأت و ایمانش در درونش فرو مرد و گفتی آنجا لخت و بی‌دفاع ایستاده، نه مثل یک دروغگو، بلکه مثل یک پسربچه بی‌خانمان که گرداگرد خود را با مادرها و برادرها و خواهرهایی شلوغ کرده که وجود خارجی ندارند و من اساس غرورش را ویران کرده بودم و احساس حیثیت انسانی کردنش را از میان برده بودم.
فوراً ناخوش شد و دکتر گفت که مرضش سل است. بیدرنگ نامه‌ای به خانم مارتین نوشتم و تمام داستان را برایش باز گفتم... از اینکه پسر کوچک با چشمی او را می‌نگریسته... از اینکه او کسی بوده که پسرک آرزو می‌کرده، مادرش می‌بوده... زن جواب نامه‌ام را اینطور داد که نمی‌تواند هیچگونه مسؤولیتی در قبال «نیم پولی» برعهده بگیرد.
به علاوه «نیم پولی» از قبیله «موسوتو» بود و آن زن از رنگین‌پوست‌ها، از طرف دیگر او هرگز بچه سرکشی نداشته و حالا چطور می‌تواند چنین بچه سرکشی را وجه فرزندی بپذیرد؟ سل بیماری عجیبی است. گاهی به هیأت ناخوانده‌ترین میزبان‌ها ظاهر می‌شود و به شتاب از سر تا تن آدم را می‌روبد. «نیم پولی» از دنیا، از همه مدیرها و مادرها کناره گرفت و دکتر گفت امید کمی باقی است و من با ناامیدی برای خانم مارتین پول فرستادم تا بیاید.
زنی بود معقول و خودمانی و چون حقیقت را وخیم دید عاری از هر نوع قیل و قال و یا مزاحمت «نیم پولی» را به فرزندی پذیرفت و اهل دارالتأدیب هم او را به عنوان مادر «نیم پولی» پذیرفتند. تمام روز کنارش نشست و با او از ریچارد و دیکی و آنا و مینا حرف زد و گفت که منتظرش هستند به خانه برگردد. محبت خود را به تمامی نثار «نیم پولی» کرد و از بیماری او نهراسید و نگذاشت بیماری مانع ارضاء اشتیاق «نیم پولی» نسبت به او به عنوان باعث و بانی بشود. می‌گفت وقتی به خانه برگشتی چنین خواهیم کرد و چنان خواهیم کرد و اینکه «نیم پولی» باید به مدرسه برود و اینکه برای شب عید «گی فاکز» چه چیزها خواهند خرید.
تمام حواس «نیم پولی» متوجه او شد و من که به دیدارش رفتم شاکر یافتمش. هرچند من دیگر در دنیای او جایی نداشتم. از خودم بازخواست کردم که چرا بایستی فقط به وجود آرزوی او و نه کم و کیف این آرزو، پی ببرم. کاش زودتر کاری عاقلانه و سخاوتمندانه انجام داده بودم.
در مزرعه دارالتأدیب به خاک سپردیمش و خانم مارتین به من گفت که روی صلیب سر مزارش بنویسیم که پسر او بوده. و گفت:
ـ خجالت می‌کشم که به فرزندی قبولش نکردم. گفتم:
ـ بیماری، این بیماری به هر جهت پیش می‌آمد. سرش را با اطمینان تکان داد و گفت:
ـ نه، پیش نمی‌آمد و اگر در خانه پیش می‌آمد جور دیگری می‌شد. خانم مارتین پس از این دیدار غریب از دارالتأدیب به «بلومفونتاین» برگشت و من همانجا ماندم با این قصد که در اعمالی که دولت برعهده‌ام گذارده سخاوتمندانه‌تر عمل کنم. هرچند دولت اینجور کلمه‌ها را در این باره‌ها به کار نبرده است.
نویسنده: الن پیتون
منبع : آی کتاب