جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا
بغضهای ترامادولی
متن زیر نوشتهای است که توسط نگارنده و از طریق روبهرو شدن با دانشجویان و جوانان بسیاری که در دام مخدرهای جدید افتادهاند، نگاشته شده است.
این مطلب برای تأثیرگذاری بیشتر، با نثر متکلم وحده و داستانگونه روایت شده است
شش ماه پیش بود که با او آشنا شدم. احتمالا از نوع واژههای به کار رفته در تیتر، دریافتهاید که را میگویم؟! درست حدس زدید؛ ترامادول، این مسکن خانمانسوز که در به واقعیت پیوستن این صفت ـ خانمانسوزی ـ سالهاست شانه به شانه تریاک پیش میرود و ورطه هولناکی ساخته که هزاران هزار انسان معصوم ـ و بیشک ابله ـ را با خود به کام آن کشیده است.
۲۱ ساعت است که از تصمیم هولناکم میگذرد. ۲۱ ساعت پیش، پس از شش ماه به این نتیجه رسیدم که کمکم باید از این حالت مخوف و بیریشه، از این زمزمه تلخی که زندگیام را فرا گرفته و روز به روز من را با تمام داشتههای اندکم به قعر نابودی میبرد، فاصله بگیرم. خشاب دهتایی هفتتیر مرگبارم را که شش تا از گلولههای آن را در مدت دو روز در مغزم، درست در مرکز همه فعالیتهای ذهنیام خالی کرده بودم، از جیب درآوردم و در جوی آب کنار خیابان انداختم.
ساعت دو نیمهشب است. خوابم میآید. همه خوابیدهاند. صدای آرام نفس کشیدنشان را میشنوم. انگار سالهاست که خوابیدهاند. انگار هیچگاه بیدار نبودهاند، اما من، من در حالی که تکیه دادهام به دیوار سرد اتاق، دارم به نمیدانم کجا فکر میکنم. دراز که میکشم، انگار همه قطارهای عالم از میان استخوانهایم میگذرند. انگار یک گله از اشباح سنگدل با چکشی به جانم افتادهاند و هی میزنند. انگار میخ روی ماهیچههای پاهایم گذاشتهاند و دارند میکوبند.
سرم درد نمیکند، اما انگار همه گردابهای عالم دارند توی سرم میچرخند. سردم است و انگار هیچ پتوی گرمی نمیتواند حتی اندکی گرمم کند. خوابم میآید اما به محض اینکه دراز میکشم، شانههایم شروع میکند به تیر کشیدن. درد از یک جای نامعلوم شروع میشود و پس از آنکه همه استخوانهایم را زیر پا گذاشت، ناپدید میشود. انگار دارند استخوانهایم را میتراشند. در ذهنم همه رنگها سیاه شدهاند. نه آیندهای میتوانم برای خودم متصور شوم و نه گذشتهای را به یاد میآورم. همه چیز در یک توده مه غلیظ محو شدهاند. به خودم گفتم، دستکم بگذار بنویسم. شاید اینگونه کمی شانههایم خالی شوند و نبضم منظمتر بزند.
دانشجو بودم. از آن دانشجوهای همیشه مشروط که روزنامه اعلام قبولی، حکم آزادی را برایشان بازی میکند؛ آزادی از زندان زیبایی به نام «خانواده».
پیش از ورود به دانشگاه دوستان بسیاری نداشتم. راستش را بخواهید اصلا دوستی نداشتم. تمام روابطم خلاصه میشد در «خانواده». پدرم همیشه از اینکه خواسته یا ناخواسته به گودالهای تاریک و عمیق جامعه سقوط کنیم، میترسید. همیشه به فکرمان بود. تنها مشکل اینجا بود که به جای اینکه دست ما را بگیرد و ببرد لب گودالها و مثلا بگوید: «ببین پسرم، این گودال اعتیاده، حواست باشد در آن نیفتی» یا مثلا بگوید: «عزیزم، این گودال دزدی و دروغ است، مواظب باش یکباره پایت نلغزد و در آن پرت نشوی!» تنها با کشیدن یک حصار نازک دور ما، خیال خودش را راحت کرده بود. بیچاره پدرم، چقدر سعی کرد فرزندان معتبر و سالمی به جامعه تحویل دهد. ولی افسوس ... !
شش ماه پیش، نخستین قرص، من را با خودش به دنیای توهمات کاذب برد. دنیا برایم شد بهشت زیبای مصنوعی و من فرشته کاغذی این فردوس قلابی. هرچه بیشتر گذشت، بیشتر به لحظات ناب ولی بیمعنی زندگی نزدیکتر میشدم. آن روزها تازه سیگاری شده بودم. پس از خوردن قرص، در کمتر از یک روز، دو پاکت سیگار دود کردم. متأسفانه کسی که قرص را به من معرفی کرده بود، مهمترین مؤلفه زشت و بدترکیب آن یعنی «اعتیاد» را به من گوشزد نکرد.
شب روزی که برگه ترامادولم تمام شد، هولناکترین شب عمرم بود. زمین و زمان را چنگ میزدم. فریاد میکشیدم بیآنکه کسی صدایم را بشنود. فردای آن شب، به نزدیکترین داروخانه مراجعه کردم و با پرداخت تنها پانصد تومان، یک برگه ترامادول صد خریدم. تمام سلولهایم دارند زار میزنند. صدای گریه آنها را از کیلومترها آنطرفتر میتوان شنید. خوابم میآید. ساعت چهار صبح است. همچنان دارم برای بیرون آمدن از باتلاق غلیظی که دچارش شدهام و تا گردن در آن فرو رفتهام، دست و پا میزنم. اعتراف می کنم این پنجمین بار است که قصد کردهام اعتیاد را ترک کنم و هر بار بیش از دو روز نتوانستهام دوام بیاورم.
حالا به تجربه دریافتهام که باید تا ده روز درد و تا سالها زجر بیامان را تحمل کنم. میدانید که چه میگویم. گودالی که این داروی در دسترس در جسم پدید میآورد، تقریبا پس از ده روز پر میشود، ولی امان از حفرههای عمیقی که در روانت ایجاد میکند. حفرههای سرد و نمور که معلوم نیست به کجا ختم میشوند. ترامادول، این داروی دورگه ـ رگهای نجاتبخش و رگهای ویرانگر ـ انسان را به یک فراموشی ابدی میکشاند. تو را میبرد تا لبه پرتگاهی که گور توست و آن وقت اگر دیر به خودت بیایی، سقوط میکنی.
آسمان کمکم دارد رنگ به چهره میگیرد. صدای پای خورشید را از پشت شیشه پنجره میشنوم.
صبح شده است. انگار اعصابم را کوبیدهاند به دیوار و هزار تکهاش کردهاند. باید مواظب باشم پای کسی نرود روی خردههای برندهاش. حوصله هیچکس را ندارم. الان ۲۷ ساعت است که دارم درد میکشم. امیدوارم این بار به آسمان آبی پیوند بخورم.
صادق جلایی
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران حجاب رئیس جمهور رئیسی دولت سیزدهم دولت توماج صالحی سریلانکا سیدابراهیم رئیسی پاکستان کارگران مجلس شورای اسلامی
کنکور تهران سیل آتش سوزی هواشناسی سازمان سنجش پلیس زنان سلامت شهرداری تهران اصفهان فراجا
قیمت خودرو خودرو قیمت طلا دلار بازار خودرو مسکن قیمت دلار ارز بانک مرکزی ایران خودرو تورم قیمت
موسیقی رهبر انقلاب خانواده فیلم تلویزیون ترانه علیدوستی سینمای ایران مهران مدیری بازیگر تئاتر
کنکور ۱۴۰۳ عبدالرسول پورعباس
غزه آمریکا اسرائیل رژیم صهیونیستی جنگ غزه فلسطین روسیه حماس اوکراین طوفان الاقصی ایالات متحده آمریکا ترکیه
پرسپولیس فوتبال استقلال بازی جام حذفی سردار آزمون بارسلونا لیگ برتر انگلیس باشگاه استقلال باشگاه پرسپولیس فوتسال تراکتور
هوش مصنوعی ناسا رونمایی بنیاد ملی نخبگان گوگل تیک تاک فیلترینگ
دندانپزشکی مالاریا کاهش وزن زوال عقل سلامت روان داروخانه