جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


آواز سفید بابونه ها در آغوش مخملین گل گو


یک دامن پر از چین، یک دشت پر از شقایق، یک آسمان به تن پوش آبها و آبیها و نفس هایی که با هر دم طعم خنک اکسیژن را مهمان ریه هایت می کند. چشم هایم را می بندم و باز می کنم. وای که چقدر دلم می خواهد یک دامن پر از چین داشته باشم. به رنگ عنابی، شاید هم زرد یا شاید حنایی! آن وقت دست هایم را باز می کنم وچشمهایم را می بندم و وسط دشت، آزاد و رها می دوم. می دوم تا صدای پاهایم در گوش علف های باران خورده اردیبهشت بپیچد. می دوم تا دستان صدفی باد را در میان دستانم حس کنم...! چشم هایم را باز می کنم. از فکرهایم خنده ام می گیرد. اینجور وقت هاست که آدم جوگیر می شود. از وقتی شنیده ام قرار است یک شب را در کنار عشایر لرستان بگذرانیم مدام این فکرها مثل ابر از ذهنم می گذرد. اواخر اردیبهشت است و هوای تهران رو به گرمی است. اما پا که از تهران بیرون می گذاریم آسمان آبی تر می شود. هر چقدر به لرستان نزدیکتر می شویم خنکای ملس اردیبهشت محسوس تر می شود. دایم نام منطقه را فراموش می کنم. کجا قرار بود برویم؟!! مغزم یاری نمی دهد و این بار هم حمید عدیلی، مدیر آژانس مهرپیشه که تورش میزبان ما در این سفر است، به من یادآوری می کند که اسم این منطقه «گل گو» است.
منطقه ای در نزدیکی خرم آباد! نامش را زیر لب تکرار می کنم تا دوباره فراموش نکنم... گل گو!
با اینکه مسیر طولانی است اما زیباییش مانع از کسالت و خستگی می شود. نمی دانم چقدر از مسیر باقیمانده که یکباره اتوبوس توقف می کند یعنی رسیدیم؟! هنوز سوالم را به زبان نیاورده ام که مدیر تور اعلام می کند، از اینجا به بعد جاده خاکی می شود و دیگر نمی شود با اتوبوس رفت، بقیه راه را باید با مینی بوس برویم. راست می گفت جاده خاکی بود، آن هم چه خاکی! پر از سنگ و کلوخ.
اما تکان های فجیع مینی بوس هم چیزی از زیبایی مسیر کم نمی کرد. سمت راست جاده یک دشت پر از شقایق وحشی بود و سمت چپ، یک دشت پر از گل بابونه! مینی بوس که حرکت می کرد حس کردم داخل یک کارت پستال حرکت می کنم یک کارت زیبا که خدا برای مردمان خاکی زمین به ارمغان فرستاده بود. جلوتر که می رویم یک دشت سبز مخملی مهمان چشمانمان می شود و گلابی های وحشی، آن سوتر با آهنگ ملایم باد به رقص در می آیند. از همه اینها که بگذری، نمی توانی از آن گاو خال خالی که با گوساله اش وسط چمنزار مشغول بازی است، بگذری. تکان های وحشی مینی بوس به من می فهماند که جاده از آنچه فکر می کردم ناصاف تر است. ته دلم از این مساله خوشحالم چون اگر این جاده صاف و قابل دسترسی بود مطمئنا نه از این آرامش خبری بود، نه از دشت شقایق و بابونه و نه از شیطنت پروانه ها وسط گل ها!
آن وقت دیگر این منطقه بکر نبود و آرامش آن جای خود را به ترافیک وحشتناک می داد و دشتهایش پر می شد از قوطی کنسرو و نوشابه خانواده!
مینی بوس که ایستاد، صدای موسیقی که از دور به گوش می رسید، نوید رسیدن می داد، هنوز مبهوت زیبایی دشت بودم که صدای ساز و دهل مرا متوجه چادرها کرد. چادرهایی که قرار بود شب را در آن بگذرانیم، درست پایین تپه ها بنا شده بودند. تصورش هم روحم را به پرواز در میآورد. زندگی وسط سبزه زارها حتی اگر یک شب باشد به یک عمر زندگی در میان دود و دم تهران می ارزد.
خورشید کم کم گیسو های طلائیش را از دامن دشت جمع می کند که در میان آوای موسیقی، درست کنار چادرها، جمعی از مردان عشایر را می بینم که با رقص لری به ما خوشآمد می گویند. شاید این زیباترین خوش آمدگویی بود که در طول عمرم می دیدم. وارد چادرهایمان که می شویم، بلا فاصله احساس می کنم که نباید فرصت را ازدست داد باید از این هتل ۵ اکسیژنه بیرون بروم و دشت را سیر تماشا کنم. این یک روز خیلی زود به پایان می رسد.
دامن چیندار ندارم. اما می توانم وسط دشت بدوم. آنقدر تند که باد هم به گرد پایم نرسد. می توانم چشمهایم را ببندم و یک نفس عمیق بکشم تا تمام دودهایی که از تهران در ریه ام باقی مانده جایش را به اکسیژن خالص بدهد. تا هوا تاریک نشده باید تمام دشت را ببینم. اسمش چه بود؟ آها یادم آمد «گل گو» نمی دانم چرا این اسم را برایش گذاشته اند، شاید به این دلیل که گلهایش با آدم حرف می زند. هر چه هست اسم با مسمایی دارد; حس می کنم دارم روی ابرها راه می روم. همانقدر سبک، همانقدر آزاد. در میان گشت وگذارم در دشت، سیاه چادری می بینم که بی اختیار مرا به سمت خود می کشد. کنار چادر کودکی مشغول بازی با یک گاو است. بی آنکه وانمود کنم که از گاو می ترسم جلو می روم و با احتیاط از کنارش می گذرم.
یک زن جلوی چادر با پیراهن بلند کنار آتش نشسته. کتری دود گرفته اش را روی آتش گذاشته. چقدر هوس چای داغ کرده ام. یک چای داغ با بوی دود داخل چادر! زن جوان با دیدن من از کنار آتش بلند می شود. مرغ و خروس ها را با گفتن کیش، دور می کند و بی آنکه بخواهد بداند که من کی هستم و از کجا آمده ام می گوید: بفرما چای حاضر است! از خدا خواسته دعوتش را قبول می کنم. اسمش اکرم است. خیلی زود با هم دوست می شویم. به لهجه لکی حرف می زند و به سختی حرفهایش را می فهمم اما کمی که دقت می کنم منظورش را متوجه می شوم. مادرش، خوش قدم خانم هم با موهای حنایی اش خیلی زود در جمع دوستانه ما شریک می شود و در خوردن چای داغ اکرم با من شریک می شود. وای که چقدر می چسبد.
بوی دود و چای داغ و سیاه چادری که مانده ام چطور با این همه منفذ آنها را از سرما حفظ می کند که اکرم می گوید: پشم بز است و حافظ سرما، من که سردر نمی آورم چطور اما با تکان دادن سرحرفش را تایید می کنم. زودتر از آنکه فکرش را بکنم با هم صمیمی می شویم. خوش قدم خانم که آرزو دارد عروسی اکرم را ببیند، می گوید: اکرم را نصیحت کن تا زودتر عروس شود و اکرم که لپ هایش از شرم گل انداخته به قندهای داخل قندان چشم می دوزد و می گوید: یکبار عاشق شدم. اما به عشقم نرسیدم. دیگر کسی در دلم جای نمی گیرد. چقدر راحت حرف می زند. بی ریا، بی تعارف. برق سوزان عشق در چشمانش بیداد می کند. نیازی به توضیح اضافی نیست.
با خودم فکر می کنم عاشق شدن در میان این دشت کار سختی نیست. شاید اولین جرقه عشق کنار آن چشمه در دل اکرم روشن شده باشد، شاید هم در میان علف های سرفروآورده در برابر باد. شاید هم برگ همراه با رقص برگ های گلا بی وحشی. هر چه بود. این آتش سوزان این جرقه هنوز در دل ساده اکرم باقی مانده بود. آتشی که مرا به یاد عشق های اساطیری ایران می اندازد. به یاد قصه عشق لیلی و مجنون! هوا کم کم رو به تاریکی می رود و من هم باید به چادر خودمان برگردم. حال نوبت اکرم است که مهمان ما شود. آن جا تعارف معنی ندارد پس اکرم و مادرش خیلی سریع می پذیرند. مردان ایل کنار آتش مشغول رقص و پایکوبی هستند. چنان زیبا که حس می کنی هیچ وقت از رقص خسته نخواهند شد. هوا که تاریکتر می شود سرمای هوا شدت می یابد و آتشی که کنار چادرها روشن است بهترین جا برای تجمع است. پس همه بچه های تور به همراه عشایری که مهمان ما شده اند کنار آتش جمع می شوند و به تماشای رقص زیبای عشایر می نشینند.
چه آرامشی دارد صدای جرق جرق آتش و بوی دود. به دور از برق و تلویزیون و صدای زنگ موبایل! قسمت جالب قضیه آن جا بود که به دور از آلودگی های صوتی و نوری هم آرامش شب عمیقا قابل درک بود و هم الماس درخشان ستاره ها!
هر چقدر بیشتر می گذشت کمتر دلمان می خواست از آن فضا دل بکنیم و برای خواب به چادرها برویم مخصوصا این که در آن هوای سرد هیچ جایی لذت بخش تر از جوار آتش نبود. اما چاره ای نبود کم کم خواب پلکهایمان را سنگین می کرد و ما را به سمت چادرها می کشاند تجربه زیبایی بود خوابیدن در چادر، آن هم کنار عشایری که به قشلا ق آمده اند. صدای سگ هایی که نزدیک چادرها پارس می کنند نشان از بیم و امید می دهد بیم از احتمال وجود گرگ و امید از این که حتی اگر گرگ هم بیاید سگ ها آن بیرون مراقب چادر ها هستند اما سرما آنقدر شدید بود که خزیده بودیم زیر پتو و به این امید که گرممان شود همانجا مانده بودیم. با خودم فکر می کرد الا ن در تهران همه زیر کولر خوابیده اند و ما برای یک ذره گرما حاضریم التماس کنیم. در هر حال آن شب سرد هم جای خود را به یک صبح درخشان و یک صبحانه مفصل با سر شیر و خامه و تخم مرغ محلی و شیر تازه داد.
وقتی بیدار شدم مدتها بود که اکرم و مادرش شیر گاو را دوشیده بودند و در مشک ریخته بودند. فکر این که باید به زودی با آنها خداحافظی کنم آزارم می داد اما چاره ای نبود ما مسافر بودیم و باید می رفتیم. هنوز نرفته بودیم که احساس می کردم دلم برایشان تنگ شده! برای خلوص و بی ریایی و مهربانیشان. حالا دیگر نام گل گو را هیچ وقت فراموش نمی کنم حتی اگر به تهران برسم و سالها در آنجا زندگی کنم.وارد تهران که شدیم نفسم سنگین شد و باز هم ترافیک جلوی چشمان نمایان بود گرما هم بیداد می کرد و من به یاد سرمای ملس چادر، لبخند محوی به شهر شلوغم زدم.
نویسنده : مرجان حاجی حسنی
منبع : روزنامه مردم سالاری


همچنین مشاهده کنید