جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

یک تولد یک نگاه


یک تولد یک نگاه
نسبت من با خاک
چندان دور نیست
چون بوی آن از جنوب میآید
نان هر چه باشد، نان است
ولی هوش برادر من است
و ذوق نیز خواهرم
برگ گل را از روی محبت مادرم کشیده اند
و دوستان که نه، دوستی دارم
که پهنه دوستی اش را فهمیده ام
من از آواز درخت بلوط
بال استقامتم به پرواز درآمد
من نیز مسلمانم، لیک
قبله ها در من است
جا نمازم فرات و مهرم خاک خدا
و سجاده ام، دشت آزادگی
وضوی من از تبسم باران است
ونمازم همنشین ایل خلوص و پاکی
من وقتی نمازم را می خوانم
که با چشمانی بینا، خویش را خوانده باشم
کعبه من نگاه صمیمی قبله هاست
و برلبان دلم، خنده های حجرالا سود
من نیز دوست تنهایی ام
«اما قفس مال شیر نیست
ولی شیر آن است که در قفس باشد»
و چه خوب می شد، گر حوض ماهیان
ساحل می بود
آری همه از یک نسلیم
لیک، مهم شناخت راز جدایی هاست...
از مرگ پدرم، بارانی به رنگ بهار بارید
به طوری که زمستان، از نفس افتاده بود
و از هر بیداری مادر، هزاران مهر روئید
□□□
من با چشم خود دیدم
که پرتقال را سیری می فروختند
و دیدم دل خوش را
که در بازار غم، روی دست مانده بود
واز نگاه هنرهای هفت گانه
باران گلا یه می بارید
در باغ همه چیز می توان یافت
اما من، از نگاه یک گنجشک
بر سر آن شاخک برفی
اصالت وطن را یافتم
من در وجود انار یکتایی در حضور جمع دیدم
و میوه کال را نمادی از رسیدن
و در تنهایی دیدم، هزاران پنجره را
به تماشا
وشوق را پدر احساس یافتم
در سبد آزادی
و در بین آن همه میوه رنگارنگش
تنها میوه رهایی را برگزیدم
و حرف آخر زندگی را
چنین یافتم که:
«یاری را بتوان یاری کرد»
□□□
من نیز کتابی دارم
که از چشم آن نور می بارد
و آنجا، آنجا آوای یارانش
لهجه داشت
در مشرق می خندید خورشید
و ماه در مغرب می نواخت
و دریایی داشت، از خاک، می زد
آهنگی
و در چشم پنجره هایش دنیای
خاکی را دیدم
رنگ سیبش آبی بود
بوی نارنجش قلقلکم می داد
انارش خوب مشرب و
به دست الماسش
انگشتر فیروزه
من تصویر خود را در آنجا دیدم
تصویری که بر تارک آن حک شده بود:
«پایان یک آغازم»
من زندگی را زیبا یافتم
اما مرگ را زیباتر
چه این که دنیای نادیده هاست
و آرزوی معراجی بلند و بی برگشت
مسافری به نام تخیل
که در خانه های سنگ، آواز می خواند
من با گرفتن نبض خاک
فهمیدم که همه خواهیم رفت
□□□
رسم زمانه است
باید در دریای غربت، قطره آشنا
صبور باشد
هر چیزی خود باشد، خوب است
پس بیابیم که زیباست
احساس در قفس خوب می خواند
و احساس آزاد، شعرش کوششی است
ما می دانیم که نمی دانیم
مرگ با خودش
پرتقال میآورد یا سیب یا انار
و همه نمی دانیم که می دانیم
برسریر قلب ما،
مرگ لمیده است
کاشکی می دانستیم
موهای نیلوفر چه رنگی است
موهای قرن جو گندمی است
چشم از کدام زیبایی چکیده است
وای کاش می دانستیم
هر موجودی آوازش،
به رنگ خنده های باران است.
این شعر تصویری از زمان حال شاعر است و در زوایایی به شعر بلند «صدای پای آب» سهراب سپهری جواب می دهد

نویسنده : عابدین پاپی
منبع : روزنامه مردم‌سالاری


همچنین مشاهده کنید