جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

چو با گیو کیخسرو آمد به زم (۲)


چرا سر کشی تو به فرمان دیو    نبینی همی فر گیهان خدیو
اگر تو بپیچی ز فرمان شاه    مرا با تو کین خیزد و رزمگاه
فرستاده گیوست پیغام من    به دستوری نامدار انجمن
ز پیش پدر گیو بنمود پشت    دلش پر ز گفتارهای درشت
بیامد به طوس سپهبد بگفت    که این رای را با تو دیوست جفت
چو بشنید پاسخ چنین داد طوس    که بر ما نه خوبست کردن فسوس
به ایران پس از رستم پیلتن    سرافرازتر کس منم ز انجمن
نبیره منوچهر شاه دلیر    که گیتی به تیغ اندر آورد زیر
همان شیر پرخاشجویم به جنگ    بدرم دل پیل و چنگ پلنگ
همی بی من آیین و رای آورید    جهان را به نو کدخدای آورید
نباشم بدین کار همداستان    ز خسرو مزن پیش من داستان
جهاندار کز تخم افراسیاب    نشانیم بخت اندر آید به خواب
نخواهیم شاه از نژاد پشنگ    فسیله نه نیکو بود با پلنگ
تو این رنجها را که بردی برست    که خسرو جوانست و کندآورست
کسی کاو بود شهریار زمین    هنر باید و گوهر و فر و دین
فریبرز کاووس فرزند شاه    سزاوارتر کس به تخت و کلاه
بهرسو ز دشمن ندارد نژاد    همش فر و برزست و هم نام و داد
دژم گیو برخاست از پیش او    که خام آمدش دانش و کیش او
بیامد به گودرز کشواد گفت    که فر و خرد نیست با طوس جفت
دو چشمش تو گویی نبیند همی    فریبرز را برگزیند همی
برآشفت گودرز و گفت از مهان    همی طوس کم باد اندر جهان
نبیره پسر داشت هفتاد و هشت    بزد کوس ز ایوان به میدان گذشت
سواران جنگی ده و دو هزار    برون رفت بر گستوان‌ور سوار
وزان رو بیامد سپهدار طوس    ببستند بر کوهه‌ی پیل کوس
ببستند گردان ایران میان    به پیش سپاه اختر کاویان
چو گودرز را دید و چندان سپاه    کزو تیره شد روی خورشید و ماه
یکی تخت بر کوهه‌ی ژنده پیل    ز پیروزه تابان به کردار نیل
جهانجوی کیسخرو تاج ور    نشسته بران تخت و بسته کمر
به گرد اندرش ژنده‌پیلان دویست    تو گفتی به گیتی جز آن جای نیست
همی تافت زان تخت خسرو چو ماه    ز یاقوت رخشنده بر سر کلاه
غمی شد دل طوس و اندیشه کرد    که امروز اگر من بسازم نبرد
بسی کشته آید ز هر دو سپاه    ز ایران نه برخیزد این کینه‌گاه
نباشد جز از کام افراسیاب    سر بخت ترکان برآید ز خواب
بدیشان رسد تخت شاهنشهی    سرآید به ما روزگار مهی
خردمند مردی و جوینده راه    فرستاد نزدیک کاووس شاه
که از ما یکی گر برین دشت جنگ    نهد بر کمان پر تیر خدنگ
یکی کینه خیزد که افراسیاب    هم امشب همی آن ببیند به خواب
چو بشنید زین‌گونه گفتار شاه    بفرمود تا بازگردد به راه
بر طوس و گودرز کشوادگان    گزیده سرافراز آزادگان
که بر درگه آیند بی‌انجمن    چنان چون بباید به نزدیک من
بشد طوس و گودرز نزدیک شاه    زبان برگشادند بر پیش گاه
بدو گفت شاه ای خردمند پیر    منه زهر برنده بر جام شیر
بنه تیغ و بگشای ز آهن میان    نباید کزین سود دارد زیان
چنین گفت طوس سپهبد به شاه    که گر شاه سیر آید از تخت و گاه
به فرزند باید که ماند جهان    بزرگی و دیهیم و تخت مهان
چو فرزند باشد نبیره کلاه    چرا برنهد برنشیند به گاه
بدو گفت گودرز کای کم خرد    ترا بخرد از مردمان نشمرد
به گیتی کسی چون سیاوش نبود    چنو راد و آزاد و خامش نبود
کنون این جهانجوی فرزند اوست    همویست گویی به چهر و به پوست
گر از تور دارد ز مادر نژاد    هم از تخم شاهی نپیچد ز داد
به توران و ایران چنو نیو کیست    چنین خام گفتارت از بهر چیست
دو چشمت نبیند همی چهر او    چنان برز و بالا و آن مهر او
به جیحون گذر کرد و کشتی نجست    به فر کیانی و رای درست
بسان فریدون کز اروند رود    گذشت و به کشتی نیامد فرود
ز مردی و از فره‌ی ایزدی    ازو دور شد چشم و دست بدی
تو نوذر نژادی نه بیگانه‌ای    پدر تیز بود و تو دیوانه‌ای
سلیح من ار با منستی کنون    بر و یالت آغشته گشتی به خون
بدو گفت طوس ای جهاندیده پیر    سخن گوی لیکن همه دلپذیر
اگر تیغ تو هست سندان شکاف    سنانم به درد دل کوه قاف
وگر گرز تو هست با سنگ و تاب    خدنگم بدوزد دل آفتاب
و گر تو ز کشواد داری نژاد    منم طوس نوذر مه و شاهزاد
بدو گفت گودرز چندین مگوی    که چندین نبینم ترا آب روی
به کاووس گفت ای جهاندار شاه    تو دل را مگردان ز آیین و راه
دو فرزند پرمایه را پیش خوان    سزاوار گاهند و هر دو جوان
ببین تا ز هر دو سزاوار کیست    که با برز و با فره‌ی ایزدیست
بدو تاج بسپار و دل شاد دار    چو فرزند بینی همی شهریار
بدو گفت کاووس کاین رای نیست    که فرزند هر دو به دل بر یکیست
یکی را چو من کرده باشم گزین    دل دیگر از من شود پر ز کین
یکی کار سازم که هر دو ز من    نگیرند کین اندرین انجمن
دو فرزند ما را کنون بر دو خیل    بباید شدن تا در اردبیل
به مرزی که آنجا دژ بهمنست    همه ساله پرخاش آهرمنست
برنجست ز آهرمن آتش پرست    نباشد بران مرز کس را نشست
ازیشان یکی کان بگیرد به تیغ    ندارم ازو تخت شاهی دریغ
چو بشنید گودرز و طوس این سخن    که افگند سالار هشیار بن
برین هر دو گشتند همداستان    ندانست ازین به کسی داستان
برین یک سخن دل بیاراستند    ز پیش جهاندار برخاستند
چو خورشید برزد سر از برج شیر    سپهر اندر آورد شب را به زیر
فریبرز با طوس نوذر دمان    به نزدیک شاه آمدند آن زمان
چنین گفت با شاه هشیار طوس    که من با سپهبد برم پیل و کوس
همان من کشم کاویانی درفش    رخ لعل دشمن کنم چون بنفش
کنون همچنین من ز درگاه شاه    بنه برنهم برنشانم سپاه
پس اندر فریبرز و کوس و درفش    هوا کرده از سم اسپان بنفش
چو فرزند را فر و برز کیان    بباشد نبیره نبندد میان
بدو گفت شاه ار تو رانی ز پیش    زمانه نگردد ز آیین خویش
برای خداوند خورشید و ماه    توان ساخت پیروزی و دستگاه
فریبرز را گر چنین است رای    تو لشکر بیارای و منشین ز پای
بشد طوس با کاویانی درفش    به پا اندرون کرده زرینه کفش
فریبرز کاووس در قلبگاه    به پیش اندرون طوس و پیل و سپاه
چو نزدیک بهمن دژ اندر رسید    زمین همچو آتش همی بردمید
بشد طوس با لشکری جنگجوی    به تندی سوی دژ نهادند روی
سر باره‌ی دژ بد اندر هوا    ندیدند جنگ هوا کس روا
سنانها ز گرمی همی برفروخت    میان زره مرد جنگی بسوخت
جهان سر به سر گفتی از آتش است    هوا دام آهرمن سرکش است
سپهبد فریبرز را گفت مرد    به چیزی چو آید به دشت نبرد
به گرز گران و به تیغ و کمند    بکوشد که آرد به چیزی گزند
به پیرامن دژ یکی راه نیست    ز آتش کسی را دل ای شاه نیست
میان زیر جوشن بسوزد همی    تن بارکش برفروزد همی
بگشتند یک هفته گرد اندرش    بدیده ندیدند جای درش
به نومیدی از جنگ گشتند باز    نیامد بر از رنج راه دراز


همچنین مشاهده کنید