سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

دو برادر (۲)


پادشاهى بود که اولاد نداشت. روزى درويشى آمد و سيبى به پادشاه داد و گفت: 'اگر اين سيب را همسرت بخورد صاحب دو پسر مى‌شود. نام يکى را حسن بگذار و نام يکى را حسين. يکى از پسرها مال تو و يکى مال من' شاه گفت: 'قبول دارم' و درويش رفت.
چند سال گذشت. پادشاه دو پسر داشت که روزى درويش آمد و گفت: 'مى‌خواهم پسرم را ببرم.' پادشاه گفت: 'پسر که مال تو نيست.'
درويش گفت: 'حال که اين‌طور است به نام صداشان مى‌زنيم، به صداى هر کسى جواب دادند، مال او باشند.' پادشاه گفت: 'باشد' و صدا زد: 'حسن، حسين!' اما کسى جواب نداد.
همين‌که درويش صدايشان زد، بچه‌ها با هم جواب دادند و هر دو آمدند و کنار درويش نشستند. درويش که برخاست، ان دو پسر هم برخاستند. پادشاه و همسرش بنا کردند به آه و ناله که، آن‌را هم که به ما بخشيده بود، از دست داديم. و دست به دامن درويش شدند و با اصرار حسين را گرفتند. اما حسن به همراه درويش رفت.
درويش که در حقيقت 'ديو' بود، 'غار' ى داشت بسيار تميز و زيبا و تنها در آن 'غار' زندگى مى‌کرد. حسن را به آن 'غار' برد و گفت: 'پسرم! در اينجا بمان تا من برگردم، اما به اين زنجير که در کف غار است دست نزن' حسن گفت: 'چشم، دست نمى‌زنم.' اما همين‌که درويش بيرون رفت، حسن دست دراز کرد و زنجير را کشيد. صدائى از پائين آمد که، 'حسن جان! با من کارى نداشته باش.' حسن گفت: 'تو که هستي؟' جواب آمد که: 'من برادر تو هستم و نامم 'اسماعيل' است' حسن گفت: 'آن پائين چه مى‌کني؟' اسماعيل جواب داد: 'پدر فکر مى‌کند که من ترا اذيت خواهم کرد، اين است که مرا در اين پائين حبس کرده است، اما من با تو کارى نخواهم داشت.'
غروب که درويش برگشت، حسن را مکدر يافت. پرسيد: 'چه شده' حسن گفت: 'اگر اسماعيل را پيش من بياوري، مى‌مانم وگرنه مى‌روم' درويش گفت: 'آخر اسماعيل اذيتت مى‌کند.' حسن گفت: 'نه! اسماعيل برادر من است، چه‌طور ممکن است اذيتم بکند؟' درويش گفت: 'باشد' و اسماعيل را از پائين به بالا آورد. اسماعيل و حسن با هم ماندند.
صبح که درويش از غار بيرون رفت، فراموش کرد کليد را بردارد. اسماعيل و حسن کليد را برداشتند و در اتاق‌ها را باز کردند. هفت اتاق تودرتو بود. در آخرين اتاق عکسى بود بسيار زيبا. حسن همين‌که نگاهش به عکس افتاد، غش کرد.
غروب که درويش از غار بيرون رفت، فراموش کرد کليد را بردارد. اسماعيل و حسن کليد را برداشتند و در اتا‌ق‌ها را باز کردند. هفت اتاق تودرتو بود. در آخرين اتاق عکسى بود بسيار زيبا. حسن همين‌که نگاهش به عکس افتاد، غش کرد.
غروب که درويش به 'غار' برگشت؛ حسن گفت: 'من عکس آن دختر را ديدم، ديگر نمى‌توانم طاقت بياورم. آن دخرت را - هر چا هست - بايد اينجا حاضر کني.' درويش گفت: 'آن عکس، عکس ملکهٔ آفاق است، ما هفت برادر بوديم و شش تاى ما براى به‌دست آوردن او جان دادند، او را نمى‌شود به اينجا آورد.' اما حسن گفت: 'من اين حرف‌ها سرم نمى‌شود، بايد ملکهٔ آفاق را به اينجا بياوري.' درويش گفت: 'از دست من کارى برنمى‌آيد، اصرار نکن.' حسن گفت: 'حالا که توى نمى‌توانى کارى بکني، پولى بده که ما برويم و او را بياوريم.'
درويش پول زيادى به آنها داد و اسماعيل و حسن به‌راه افتادند. از اين شهر به آن شهر رفتند تا به شهرى رسيدند که ملکهٔ آفاق زندگى مى‌کرد. در آن شهر ماندند.
اسماعيل مجسمهٔ آهوئى درست کرد و حسن را توى مجسمه گذاشت و آورد وسط ميدان. سماورى خريد و بناى چاى فروش يگذاشت.
خبر در شهر پيچيد که ‌ 'لوطى اسماعيل' آمده است، با آهوئى که مى‌رقصد. کلفت‌هاى 'آفاق' صبح که از قصر خارج شدند، غروب برگشتند. آفاق پرسيد: 'چرا دير کرديد؟' جواب دادند: 'لوطى اسماعيل' آهوئى آورده که آدمى از تماشايش سير نمى‌شود. ما بوديم که آمديم.'
آفاق که اين حرف را شنيد، فردا رفت و غروب برگشت. روز بعد باز هم رفت و رقص آهو را تماشا کرد، و به 'لوطى اسماعيل' گفت: 'ممکن است اين آهو را بدهى کمى براى ما برقصد؟' اسماعيل گفت: 'آهو قابل شما را ندارد، البته که مى‌دهم.' و بعد جعبه‌اى راکه آهو پس از رقص در آن پنهان مى‌شد، برداشت و به قصر ملکه آفاق برد. آفاق پس از تماشاى رقص آهو، خوابيد. نيمه شب بود که دستى از جعبه بيرون آمد و بعد جوانى از توى جعبه خارج شد. آفاق همين‌که جوان را ديد يک دل نه صد دل عاشقش شد.
چند شب حسن و آفاق در قصر ماندند. روز که مى‌شد اسماعيل جعبه را مى‌آورد و شب به آفاق برمى‌گرداند. روزى که فردايش عروسى آفاق و پسرعمويش بود، اسماعيل و حسن با خود فکر کردند و به آفاق گفتند: 'در روز عروسي، ما لباس زنانه مى‌پوشيم و مى‌آئيم جلو تو مى‌رقصيم. از پدرت بخواه سه شب در اختيار ما بگذارد که آن اسب‌ها را بتازانيم.' آفاق گفت: 'و بعد فرار مى‌کنيم. اين بهترين راه است.'
روز عروسي، اسماعيل و حسن، لباس زنانه پوشيدند و جلو عروس و داماد رقصيدند. آفاق رو به پدر کرد و گفت: 'من از اين دو خوشم آمده. دستور بده سه اسب به ما بدهند که بتازانيم' پدر گفت: 'باشد' و دستور داد اسب‌ها را حاضر کردند. هر سه سوار بر اسب شدند و تاختند. سه بار تا فاصله‌اى دور رفتند و برگشتند و بار چهارم که رفتند از نظر پنهان شدند.
همين‌که چند لحظه گذشت، پادشاه دلگير شد و لشکرى فرستاد تا آنها را برگردانند. آفاق و اسماعيل و حسن در سبزه‌زارى نشسته بودند و خستگى در مى‌کردند که لشکر آنها را محاصره کرد.
اسماعيل رو به آفاق و حسن کرد و گفت: 'ناراحت نشويد. صحنه‌اى به شما نشان مى‌دهم که در عمرتان نديده باشيد.' بعد داروئى را که با خود داشت جلو بينى يک يک افراد گرفت، همه بيهوش شدند، پس از آن دو برادر شمشير از غلاف کشيدند و تمام لشکر را کشتند و تنها يک نفر را به‌جاى گذاشتند.
فردا که شد دسته‌اى ديگر از لشکريان رسيدند. آنها را هم به همين ترتيب کشتند. سومين دسته که از راه رسيد. اسماعيل ديد که کارى از دستش برنمى‌آيد، به ياد پدر افتاد که اگر 'پدر' بود آنها را نجات مى‌داد.
حسن و آفاق ماندند و اسماعيل به‌راه افتاد و خود را به 'پدر' رساند. درويش همين‌که اسماعيل را ديد گفت: 'حسن را کشتى و برگشتي؟' اسماعيل گفت: 'نه! آفاق را آورده‌ايم تا فلان‌جا، ديگر نمى‌توانيم کارى از پيش ببريم، حسن هم با آفاق است.' پدر گفت: 'ناراحت نشو که من حريف همهٔ آنها مى‌شوم. تو برو. همين‌که نعرهٔ اولم را شنيدى بدان که حرکت کرده‌ام و با نعرهٔ سوم در آنجا حاضر خواهم شد.'
اسماعيل پيش آفاق و حسن برگشت. نشسته بودند و فکر مى‌کردند که زمين به لرزه درآمد. اسماعيل گفت: 'اکنون پدر سوار بر اسب شده است' نعرهٔ سوم که به گوش رسيد، درويش حاضر شد و رو به بچه‌ها کرد که: ' ما با خيال راحت بخوابيد، من ترتيب کار را مى‌دهم.'
بعد درويش به تنهائى تمام افراد قشون را کشت. و به اتفاق آفاق و حسن و اسماعيل برگشت. نشسته بودند و فکر مى‌کردند که زمين به لرزه درآمد. اسماعيل گفت: 'اکنون پدر سوار بر اسب شده است' نعرهٔ سوم که به گوش رسيد، درويش حاضر شد و رو به بچه‌ها کرد که: 'شما با خيال راحت بخوابيد، من ترتيب کار را مى‌دهم.'
بعد درويش به تنهائى تمام افراد قشون را کشت. و به اتفاق آفاق و حسن و اسماعيل برگشتند. پسرها هر روز به شکار مى‌رفتند و عصر برمى‌گشتند.
روزى درويش رو به پسرها کرد و گفت: 'اگر مى‌خواهيد به شکار برويد از اين راه نرويد.' حسن گفت: 'مگر اين راه چه عيبى دارد؟' درويش گفت: 'عيبش را نپرس و حرفم را گوش کن.' حسن نپذيرفت و از آن راهى که نمى‌بايست برود، رفت و به چشمه‌اى رسيد. گرسنه‌اش بود. مى‌خواست کمى نان بخورد که آهوئى لب چشمه آمد. تيرى براى آهو در کرد. آهو به‌راه افتاد و حسن خطى از خون را که آهو به‌وجود آورده بود دنبال کرد و رفت و به پيرزنى رسيد. پيرزن گفت: 'قربانت بروم، بيا جلو. بلايت به جانم، آهوى تو اينجاست و سرش را هم بريده‌ام.'
گويا آن طلسم بود و حسن خبر نداشت. همين‌که حسن به پيرزن نزديک شد، پيرزن تکانى به حسن داد و حسن را توى چاهى انداخت.
اسماعيل هم رفت و به سرنوشت حسن دچار شد.
بشنويد که، درويش چاقوئى به حسين داده بود و گفت بود، هر وقت چاقو خون‌آلود شد، حرکت کن که حسن درگير است.
حسين روزى يک‌بار به چاقو نگاه مى‌کرد. روزى ديد که چاقو خونى‌ست. اين بود که رو به مادر کرد و گفت: 'اى مادر! من مى‌روم به سراغ حسن.' و به‌راه افتاد.
پس از مدتى راه رفتن به 'غار' درويش رسيد و از حال حسن جويا شد. درويش گفت: 'با اينکه گفتم از اين راه نرويد، رفتند. هم او و هم اسماعيل. و خبرى از آنها ندارم.'
حسين آن راه را در پيش گرفت و به کنار چشمه رسيد. دو تفنگ کنار چشمه ديد و دو سفره. آهوئى آمد که از چشمه آب بخورد. حسين با خود انديشيد که، هر چه هست زير سر اين آهوست. اين بود که تيرى به طرف آهو انداخت، آهو فرار کرد. حسين به‌دنبال آهو به‌راه افتاد و به پيرزن رسيد. پيرزن گفت: 'حسين جان! کجا بودي؟ حسن و اسماعيل در اينجا منتظر تو هستند.'
حسين گفت: 'من هم به ديدن آنها آمده‌ام' و نزديک شد و پيرزن را از زمين بلند کرد و محکم بر زمين کوبيد. و خود بيهوش شد. همين‌که به هوش آمد از پيرزن اثرى نديد، اما چاهى ديد که طنابى درويش بود. طناب را پائين فرستاد. نخست اسماعيل را بالا کشيد و بعد حسن را.
حسن و اسماعيل، حسين را بوسيدند و با هم به منزل برگشتند و به زندگى ادامه دادند.
- دو برادر
- افسانه‌هاى اشکور بالا ص ۱۴۶
- گردآوري: کاظم سادات اشکوري
- اداره فرهنگ و هنر چاپ اول ۱۳۵۲
(فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)).


همچنین مشاهده کنید