سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

شرح حال دو خواهر در غربت


مرد بزازى بود. سى‌وپنج سال سن داشت که زن گرفت. بعد از مدتى زنش يک دختر زائيد. دختر دو ساله بود که مرد به سفر تجارتى رفت. وارد آن شهر که شد ديد خيلى بهتر از شهر خودشان است. پيغام فرستاد براى زنش که: 'اگر به اينجا مى‌آئى که هيچ، اما اگر نمى‌آئي، قاصد من وکيل است که تو را طلاق دهد و بچه را با خودش پيش من بياورد.' زن رفت پيش مادرش و ماجرا را تعريف کرد. مادر گفت: 'برو. اگر جاى خوبى بود برايم پيغام بفرست من هم مى‌آيم.'
زن راه افتاد نزد شوهرش رفت.
مرد بزاز، دخترش را خيلى دوست داشت و هر چه که دختر مى‌خواست فورى برايش تهيه مى‌کرد. دختر نه ساله بود که مادرش يک پسر زائيد. شش ماه بعد پدر مرد.
زن براى مادرش نامه نوشت و از او خواست که پيش آنها برود. مادر هم خانه و زندگى‌اش را فروخت و حرکت کرد رو به تهران و رفت پهلوى دخترش.
شاگرد مرد بزاز که خيلى حرامزاده بود. به آنها گفت اگر مى‌خواهند دادوستد حجره‌اى که از مرد تاجر مانده بود، به راه باشد بايد دخترشان را عقد کنند و به او بدهند. مادر دختر قبول نکرد. شاگرد هم گفت: 'پس بيائيد روى حجره و جنس‌ها قيمت بگذاريد تا من بخرم.' حجره و جنس‌ها را به شاگرد فروختند و قرار شد او روزى يکى دو تومان به آنها بدهد.
دو سال گذشت و براى زن شوهرى پيدا شد. زن شوهر کرد. دو سه ماه گذشت که مرد شروع کرد به بهانه‌گيرى و گفت: 'من سه تا زن که نگرفته‌ام. نمى‌توانم از دختر و پسر تو نگهدارى کنم.' گفتند: 'توى قباله قيد کرده‌اى که تا زمان بزرگ شدن بچه‌ها از آنها نگهدارى کني.' گفت: 'من پسر را قبول کرده‌ام نه دختر را.' دختر را گذاشتند کلفتي.
دختر دو سال در خانه ارباب بود که پسر ارباب دختر را حامله کرد. براى اينکه گند کار پسر ارباب درنيايد دختر را به يک خشتمال شوهر دادند.
چند وقت بعد مرد خشتمال مرد يک مرد متشخص پيدا شد و دختر را نود و نه ساله صيغه‌اش کرد. بعد از مدتى زن بزاز مرد. دختر هم برادر خودش را و يک دختر که از شوهرمادرش بود، آورد پيش خودش صداى شوهر پس از مدتى درآمد و گفت: 'بايد يک کارى بکنيم که بشود از اينها نگهدارى کرد.' زن گفت: 'چه‌کار؟' مرد گفت: 'برادرت را مى‌برم خانهٔ زنم، مى‌گويم براى خانه شاگردى آورده‌ام. خواهرت هم اينجا دم دست خودت باشد.'
خواهره را به سن ده سالگى که رسيد، شوهرش دادند. بعد از دو سال پدر او سروکله‌اش پيدا شد و گفت: 'به چه حقى بدون اجازهٔ من دخترم را شوهر داده‌ايد؟!' و به دختر اصرار کرد که از شوهرش جدا شود. خواهر، هم ترياک خورد و خودش را کشت. پدره که اوضاع را اين‌جور ديد، فرار کرد. شوهر، هم آمد سراغ اينها که: 'حالا که زن من به‌خاطر پدرش خودش را کشته من يک شاهى هم خرج نمى‌کنم. خودتان بيائيد و نعش را برداريد.'
خواهره به شوهرش التماس کرد مقدارى پول به او بدهد تا برود و نعش را از زمين بردارد. مرد زير بار نمى‌رفت تا اينکه قرار شد پنجاه تومان از مهريه‌اش را به زن بدهد. زن رفت و نعش خواهرش را به قبرستان برد و به خاک سپرد.
وقتى زن به خانه برگشت با شوهرش دعواش شد. از آن‌طرف برادر زن آمد و به او گفت: 'من بيست سال است تو خانه آنها دارم نوکرى مى‌کنم فقط غذا و لباس به من مى‌دهند. تو هم خودت را اذيت نکن من هر جا که نوکرى کنم، خرج تو ار درمى‌آورم.'
شب، مرد آمد و از زنش پرسيد: 'برادرت براى چه به اينجا آمده بود؟' زن گفت: 'مى‌خواد از پيش شما برود و براى خودش کار کند و زن بگيرد.' مرد گفت: 'پس اينها همه نقشه است. تو نقشه کشيدى بروى شوهر کني. او هم نقشه کشيده برود زن بگيرد.' زن گفت: 'تو اين بيست سال که زن تو بودم چه تاجى به سرم زدى که شوهرِ تازه بياد و نيم تاج به سرم بزنه. تو هم براى پنجاه تومان هر شب دعوا راه مى‌اندازي. حالا هم يا مثل اين بيست سال با هم زندگى مى‌کنيم يا فردا صبح مى‌روى و دو کلمه روى کاغذ مى‌نويسى و به من مى‌دهي!' مرد گفت: 'به يک شرط با هم زندگى مى‌کنيم، که برادرت اينجا نيايد.' زن گفت: 'برادر من اينجا نمى‌ماند' با هم آشتى کردند. برادره هم رفت و زن گرفت.
ـ شرح حال دو خواهر در غربت
ـ قصه‌هاى مشدى گلين خانم ـ ص ۲۶۱
ـ ويرايش: اولريش مارتسولف، آذر اميرحسينى نيتهامر، سيداحمد وکيليان
ـ نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۴
ـ به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد هشتم
على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰.


همچنین مشاهده کنید